بیلبائو

واسه بچه محله‌هاتون تعریف کنید

بیلبائو

واسه بچه محله‌هاتون تعریف کنید

۲۰ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

سیگار

۲۹
ارديبهشت

نوجوانی بود و هزار تا فکر جور و واجور که صد تای آخرش مربوط می‌شد به کی، چطور و چگونه سیگار کشیدن! یه روز که پی ولنگاری بودیم از عدل خدا زنبوری آمد و نیشش را کوبید پس گوشمان و رفت. از درد این بلا به امید دوای مادر متمسک حریم خانه شدم. چی شده؟ زنبور زده پس گوشم، دارد باد می‌کند، انگاری وزنه بستن به گوشم. مادر دو تا قالب کوچک یخ انداخت داخل پلاستیک و گفت: بگذار روی‌اش! دیگه بیرون نرو بگذار جایش بهتر بشود! خزیدم یه گوشه و اولین سؤالی که زد به سرم این بود که مگر می‌شود در خانه ماند؟ مگر می‌شود سیگار نکشید؟ آخ که سیگار چه می‌چسبد الان. یاد حرفی افتادم، از قدیم می‌گفتند که اگر خرمگس نیش زد بهترین کار برای پس زدن نیشش سیگار کشیدن است! انگاری که وحی از آسمان آمده باشد، حالا با اجازه ننه و بابا مجوزی پیدا کرده بودم برای سیگار کشیدن! اما باید قبل از برگشتن پدر این کار را انجام می‌دادم. پریدم توی آشپزخانه به مادر گفتم: مامان! می‌گم راسته که سیگار برای رفع نیش خرمگس خوبه؟ هنوز حرف تأیید مادر از دهانش بیرون نیامده بود، مثل آهویی که فصل جفت‌گیری او رسیده باشد، به قصد خرید سیگار، جست زدم و دویدم سمت مغازه. مادر گفت: چی شد؟ در حال دویدن داد زدم: خرمگس! سیگار! پس‌گوش! توی مسیر دویدنم چند تا از دوستانم گفتند چی شده؟ با یک لبخند ملیحی -که البته توی سرعت یک خنده شیطانی دیده می‌شد- گفتم: سیگار! و به راهم ادامه دادم.

سیگار را گرفتم و برگشتم سمت خانه. در را باز کردم و رفتم تو و داد زدم: مامان! کجا برم سیگار بکشم؟ بعدش حس کردم سکوتی غریب خانه در خانه برقرار است و در میان صدای قوی هورت کشیدن چای. سرم را برگرداندم؛ بابام رو دیدم که نعلبکی چای توی دهانش بود و سبیلش داشت با موج چایی عقب و جلو می‌رفت و چشماش که بهم خیره شده بود، لحظه دهشتناکی بود، یک دنیا فحش و یه گله غداره کش در چشمانش بود. شروع کردم به جمع کردن قضیه. با لکنت گفتم: خرمگس! سیگار! پس گوش! خدا را شکر مادر آمد و قضیه را جمع کرد. بعد بابام با انگشتش سکو را نشان داد و گفت: برو روی سکو. با ترس و لرز راهم را ادامه دادم. سیگار کوفتم شده بود. به غلط کردن افتاده بودم اما چاره‌ای نداشتم. می‌ترسیدم شروع کنم به سیگار کشیدن و بابام بو ببرد که از قبل سیگار می‌کشم. رفتم روی سکو، با دستان لرزانم سیگار را روشن کردم. با خودم قرار گذاشته بودم توی کام اول الکی سه چهار تا سرفه کنم و بعدش عشق کنم. یکی دو کام که گرفتم. خواهر کوچکم توی حیاط بود، جو است دیگر، می گیرد! گفتم چهار تا دود حلقه بفرستم بیرون حتما برایش جالب است. القصه، دامنم از کف برفت و گفتم: زهرا! اینجا را نگاه کن! هنوز حلقه سوم را بیرون نداده بودم که داغ کمربند را روی پشتم حس کردم، همانجا بود که رکورد دوی صد متر را زدم و فهمیدم خوب نیست آدم جوگیر و حواس پرت باشد!

 

 برای فرار از تنهایی این مطلب را نوشتم تا در جایی بخوانم، نوشتم، فرستادم اما خودم نرفتم

نوشته شده در 27 شهریور 93

 


  • میم.عین.

جنایات مدرن

۲۶
ارديبهشت

مردی آزاد و رها خودش را انداخته روی صندلی لهستانی و توی تراس نشسته و به دور دست‌ نگاه می‌کند. سیگاری آتش زده و همین که یک پُک به آن می‌زند، انگار به یاد چیزی افتاده باشد، سیگار را در گوشه لب‌ش رها کرده دستانش را در جیب شلوار فرو می‌برد و چیزی را جستجو می‌کند. باسنش را به لبه صندلی سُر می‌دهد تا دستانش را به عمق جیب‌ش رسانده و آنچه می‌خواهد را بیابد. یک کارت که گویا شماره تلفنی بر آن نوشته شده است را –از جیب چپ- بیرون آورده و با دست چپ سیگار را از لب‌ش برمی‌دارد. نگاهی دوباره به کارت می‌اندازد. شک را کنار گذاشته، به داخل خانه می‌آید، درِ تراس را بسته و بالاخره شماره را می‌گیرد. همسر خانوم محبوبی خود را معرفی کرده و اعلام می‌کند که کارت را از یکی از دوستانش گرفته و فکر می‌کند شما بتوانید کارش را راه بیندازید. مرد که حالا 67 سال را رد کرده، بی‌توجه به اینکه کجا باید کلام را مختصر کند یا بسط دهد، حسابی روده‌درازی می‌کند. «بله آقاجان من از دست زنم کلافه‌ام به بهانه رژیم که فقط به ما گرسنگی می‌دهد. همین دیشب خوراک سبزیجات به خیک‌مان بست. البته از حق نگذریم رنگ و روی خوبی داشت ولی خب این شکم صاحب مرده رو پر نمی‌کنه. هرچی هم به زنم می‌گم گوش نمیده. هی حرف از رژیم می‌زنه. خب تو درگیر اضافه وزنی! منِ گرسنه گناهم چیه؟ حالا کاش ماجرا اینطوری تمام می‌شد. امروز ظهر فهمیدم که با دوستانش رفته‌اند رستوران و غذای چربی میل کرده‌اند وقتی به‌اش می‌گم خب زن! تو مگه رژیم نداشتی؟ خیلی مثبت‌گرا جواب می‌دهد که  «من حس مثبتی به همین بدن دارم» آخر قربانت شوم! سه ماه است ما را بستی به سبزیجات» همسر خانوم محبوبی انگار اینجای کلامش احساس ترس کرده باشد –که نکند همسرش از این حرف‌ها بویی ببرد- ادامه می‌دهد «این حرفا بین خودمون می‌مونه دیگه؟» و بعد از آن سوی خط این اطمینان را دریافت کرده و ادامه می‌دهد «سر همین ماجرا حسابی کفرم درآمد. حالا سگش را دست من سپرده و رفته است دکتر. نمی‌دانم چطوری دق و دلی‌ام را سرش خالی کنم. البته هم این سگ بنده خدا را نمی‌خواهم سر به نیست کنم و هم اینکه تاب دیدن غم همسرم را دارم. به من گفتن شما می‌تونید به من کمک کنید»صدای آن‌ور خط تأیید می‌کند. مرد ادامه می‌دهد«البته من نمی‌خوام یه آدم خرفت به نظر برسم که نتونسته از عهده نگه‌داشتن یه سگ بربیاد. شما حواس‌تون به اینم هست؟» و باز هم از آن سوی به مرد اعتماد داده می‌شود. علاوه براینکه شرط می‌شود که اگر خانوم محبوبی اطلاعیه‌ای شامل مژدگانی بزند آنها 75 درصدش را برمی‌دارند و 25 درصدش را به مرد می‌دهند. همسر خانوم محبوبی خوی بزرگوارانه به خود گرفته و می‌گوید «اگه یه هفته تحویل سگ رو عقب بندازید، من اون 25 درصدش رو هم نمی‌خوام.» مصالحه صورت گرفته و تماس قطع می‌شود. همسر خانوم محبوبی دوباره کارت را در جیبش گذاشته، به تراس رفته کش و قوسی به تن‌ش داده و با خودش فکر می‌کند که بشر، هیچ‌گاه به اندازه امروز در رفاه نبوده است. روی کارت نوشته شده بود: «مؤسسه گم و پیدایی حیوانات خانگی».

  • میم.عین.

نامه عاشقانه

۱۹
ارديبهشت
هیچ وقت برای کسی نامه عاشقانه ننوشته‌ام و هیچ‌وقت هیچ‌کس برایم نامه عاشقانه ننوشته است. اصلاً شاید نوشتن نامه عاشقانه ضرورت دورانی بود که راه‌های ارتباطی محدود بود و نامه برای سال‌ها می‌ماند، نه مثل حالا که گیرم بتوانی چیزی بنویسی، همه‌اش می‌شود عدد (0 و 1). کجا نگه‌اش می‌دارند؟ در فلان پوشه که اگر شانس بیاوری و هارد بسوزد برایش بهترین سرنوشت است (بهتر از این است که در گوشه‌ای مهجور بماند). به هر جهت خودم را در یک زندگی دیگر، جوانی می‌بینم به نام اسدالله که مثلا 6 دهه قبل عاشق دختری به نام منیره می‌شود. ته ماجرا به آنجا می‌رسد که اسدالله آدرس خانه منیر را پیدا می‌کند اما هر چه محبتش را -به شیوه مخصوص به خود- به منیر ابراز می‌کند، راه به جایی نمی‌برد. دست آخر جوشش عشق‌اش می‌شود مجموعاً 8-9 نامه که همه را توی دیوار آجری روبروی خانه‌ی منیر فرو می‌کرد؛ مقصد: چاک دیوار. البته همه این‌ها قبل از آن بود که مشاعرش را از دست بدهد (چون بعد از آن تعداد نامه‌ها از شماره خارج بود).
این نامه بخشی از یکی از نامه‌های اسدالله است که به وضوح علائم از دست رفتن عقل در آن هویداست.

«آقاجان می‌گفت نامه‌ی عاشقانه سند محبت است. اما من عاشق شما نیستم، حتی دوستتان هم ندارم چون آقاجان می‌گوید عشق و دوست داشتن یک طرفه نمی‌شود و من اصلا نمی‌دانم این مدل یک طرفه‌ای که ما داریم (یعنی من به شما دارم) چیست؛ ولی همین‌که از اینور و آنور شنیده‌ام که گفته‌اید «اسدالله خوب ساز می‌زند» برای من بس است. گفتن ندارد اما آن شبی که خبردار شدم از ذوق خوابم نبرد. رفتم قطعه‌ای بسازم اما غرغر اهل خانه سد راهم شد. دست آخر دم دمای صبح، پاشدم دو بوسه خشک به سازم زدم و رفتم به جای خوابم. همین که رفتم زیر پتو ناخودآگاه زمزمه کردم «به رغم جهد رقیبان تو آشنای منی» بالاخره عقل ناقصم می‌رسد که آنقدر خاطرخواه خوش قد و بالا دارید که من میانشان گم‌ام...»
  • میم.عین.

پرواز

۱۲
ارديبهشت

صبح یک روز بهاری، آن‌طوری که مثلا ساعت 10 صبح وقتی بوی شکوفه ها تا جایی که مقدور بوده مجنون بار آورده و حالا میوه ها کم کم رنگ حیات می گیرند، یا هر چیز دیگر. مثل آن روز که اولین بار چهره اش را دیدم یا هرچیزی شبیه آن، نمی‌دانم. تصاویر واضحی از آنچه گذشته در سر ندارم. نمی دانم واقعا سر دارم یا نه. با این وجود هیچ چیز تقصیر من نبود.
ساعت 4 صبح از خواب بلند شدم. یعنی از جای ام بلند شدم وگرنه خوابم نمی برد. روز پرکاری در پیش بود و هر چند نه برای کل تاریخ اما برای مردم منطقه، روز مهمی بود. برای همه ما. قرار شد وزیر راه، برخی مسئولین وزارت راه، به همراه نمایندگان استان برای افتتاح فرودگاه استان، تنهاترینش، اعزام شویم. به همه این‌ها، یعنی آدم‌ها و هواپیما و هرچیز دیگر درون آن، من را هم اضافه کنید. من کجای این داستانم؟ نمی‌دانم، فقط می‌دانم بودم، می‌دیدم ولی احساس نمی‌کردم. شاید احساس می‌کردم اما الان چیزی به خاطرم نمی آید.
هواپیما ساعت 6 و 45 دقیقه پرید. از تهران و قرار بود از رشته کوه البرز رد شود. رد هم شد. قله دماوند را خودم دیدم. هر بار از جاده هراز می‌رفتیم از اولین لحظه رویت قله دماوند، تا جایی که ممکن بود چشمانم به آن بسته بود. از جاده هراز که رد می شدیم هی سر برمی گرداندیم که تا کجاها که دیده نمی شود. بابل، نکاء، بهشهر اینورترش را من ندیدم. حالا اما قد بلندتر از همیشه با یک نگاه بالا به پایین قله را نگاه می کردم. لابد می خندیدم.
هرچه جلوتر که می رفتیم درخت ها بیشتر می شدند. عصیان گر و یاغی شده بودند. مثل سربازی که تازه از خدمت برگشته باشد می خواستند حقشان را پس بگیرند. احتمالا هر سال اردیبهشت ماه اینطور هستند. پر پشت هستند از سبزی به سیاهی می زنند. هواپیما پایین تر می رود. پایین تر از همیشه، باتلاق بود. اینطور حس می شد. نمی‌دانم، فقط می‌دانم بودم، می‌دیدم ولی احساس نمی‌کردم؛ اما الان احساس می‌کردم بیش از همیشه.
بالای کوه ها بودیم. برخلاف جاده های زمینی که می انداختیم در چین و شکن کوه ها، هم حس ناتوانی در برابرش داشتیم، هم جسور بودیم. انگار به همین خاطر بود که کمتر جان آدم‌ها را می‌گرفت. اما هواپیما تمام طغیان گری است. این بار کوه بود که داشت ما را خیلی آرام و آهسته به پایین می کشید. همه این ها احساسم بود و گرنه چیزی نمی دیدم.
لحظه برخورد را دو بار دیدم. هر بار هم می توانم ببینم. این اواخر حتی می توانم سرم را برگردانم و به هرجایی که ممکن است نگاه کنم. داشتم آزار می دیدم. یاد جوانیم افتادم، وقتی تمام خاطراتم را می نوشتم. آن موقع هم در خاطراتم می توانستم سربگردانم و بگردم اما هر خاطره که نوشته می شد از ذهنم می رفت. فقط به قاعده همان نوشته از آن مطلع می شدم. دیگر چیز اضافی از آن به یاد نمی آوردم. حالا هم وقتی این دردها را می کشیدم، این صحنه ها را می دیدم یاد آن روزها افتادم. برای همین است که می خواهم لحظه برخورد را توصیف کنم. تا هیچ وقت نتوانم ببینمش مگر آنکه چشمانم به این نوشته بیفتد.
تصویر اول سریع بود. همه حس کردیم که بالا رفته ایم. وقتی می گویم همه، یعنی از همه پرسیده ام. بعد فکر کردیم نیستم. یعنی حتی نمی توانستیم فکر کنیم. بعد که از آن نیستی در آمدیم به قاعده یک لحظه، یک لحظه ی بسیار کوتاه، رنج بودن را با تمام وجود درک کردیم. مثل خاموش شدن یک سیگار، به دست یک سیگاری در یک جا سیگاری، ما توتون‌ها بودیم. آن هایی که از آن نیستی بیرون آمدند خیلی خوش شانس بودند، چون می دانستند چه چیزی در انتظارشان هست، من یکی از آن ها بودم.
حالا می‌توانستم فکر همه را ببینم، چیزی فراتر از خواندن. بعد از درک رنج بودن، با خود فکر می کردند که چرا خلبان زودتر از این چیزی اعلام نکرده بود تا بترسند و زودتر از الان جان را از تن‌شان بیرون کنند، و بعد سکته قلبی و پایان زندگی 30 درصدمان اینگونه جسم مان را ول کردیم. از آن دسته باقی مانده به طور رسمی با بیان شهادتین افسار زندگی را رها کردند.
هوا ابری بود ولی هنوز چیزی نمی بارید. شاخه درختان به سینه هواپیما ساییده شد، خیلی کوتاه. پیش از این روی تراکتور از کنار نی های کنار جاده وقتی به شیشه می خورد یا به سر و صورتمان، روبرو شده بودم. اما چندان پاپی هم نبودیم. آنجا مزه زندگی می داد، اما اینجا یعنی کار تمام شده بود. درختان در سرزمین شان قوی ترند، با صدای وحشتناکی تنه هواپیما را می خراشیند و هواپیما درختان را. و بعد نوک هواپیما به پایین تر آمد. انگار تسلیم شده باشد. یک، دو، سه،... چند درخت؟ می توانم بشمارم 6 درخت، به غیر از آن جوان ها، کار ما را ساخت. اولین شکاف ها که در هواپیما افتاد برخی از آدم ها به بیرون پرت شدند، این ها بازهم خوش شانس بودند. به این ترتیب بیش از 80 درصد تا الان مرده بودند. آن هایی که زنده بودند، دست و پای آخرشان می زدند. تکه ای از هواپیما روی زمین افتاد جلوتر دماغه و چند تکه سمت راست و بیشترین تکه ها در چند متر عقب از اینجایی که من ایستاده ام. برخی از لاشه های هواپیما آتش گرفته اند.
یک عده که به بیرون پرتاب شده اند. جلوتر که می روم جسد یک آدم فربه را می بینم که لباس از تن کنده شده است، مثل یک تکه خمیر نانوایی شبیه به پایه درخت تنومند. مشخص که کاملا پرت شده است. دسته دوم هم در هواپیما گیر افتاده بودند. خرد و خاکشیر هستند و حالا در زبانه های آتش لاشه های هواپیما می سوزند. این یکی را می شناسم انسان شریفی بود و حالا در این حالت نشستن روی صندلی از دنیا گذشته. دست هایش در همین حالت می سوزد و خشک می شود.
آدم ها از نرم تنان اند، آدم ها هیچی نیستند.


  • میم.عین.

یه روزی مامانِ فیروزه کوچولو می‌خواست بره آرایشگاه، چون نمی‌تونست فیروزه رو توی خونه تنها بذاره، اون رو  هم با خودش برد. نیم‌ساعت بعد از رسیدن به آرایشگاه، وسط قر و فر مامانش، فیروزه حوصله‌اش سر میره. پاگرد اول، پاگرد دوم، پاگرد سوم. میرسه توی راهرو و میره دم در. چند متر اونورتر چشمش می‌افته به یه کپه آشغال که یه پسربچه و مادرش دارن باهاش ور میرن که شاید بتونن چیز به درد بخوری از توش پیدا کنن و بفروشن. سمت دیگری از آشغال‌ها، فیروزه کوچولو، یه خرس کوچولوی زرد و لاغر می‌بینه. انگاری گم‌شده‌اش رو پیدا کرده باشه، دیگه نمی‌تونه دل بکنه. دوست داره بره سریع خرسه رو بغل کنه ولی یه ذره هم از اون زن و بچه‌ای که توی آشغالا می‌لولن می‌ترسید. دعا کرد کسی دیگه اون خرس کوچولو رو برنداره. بعد منتظرِ یه فرصت مناسب موند که حواس اون زن و بچه از آشغال پرت بشه. همین که موقعیت مناسب رو پیدا کرد، جستی زد و خرس رو قاپید. بدون اینکه دور و برش رو نگاه کنه، دوید تو راهرو و نشست روی پاگرد اول. شروع کرد به بازی کردن با خرسه، همین که با خرسه دوست شد دیگه می‌تونست حرفاش رو بشنوه. خرس کوچولو گفت: تو دوست خوبی هستی، ولی من دست ندارم، چشم ندارم، کوچولو ام، تنم کثیفه. فیروزه کوچولو گفت عیب نداره من دوستت دارم و می‌خوام پیشم بمونی. توی همون مدت کوتاه، خیلی با هم دوست شده بودن و لبخند روی لب هر دوشون اومده بود.

بالاخره کار مامانِ فیروزه تموم شد. خیلی برای مهمونی شب عجله داشت. عروسک رو توی دست فیروزه دید و به‌اش گفت: این همه عروسک خوشگل داری توی خونه، چیه این آشغال؟ بعد بدون اینکه منتظر شنیدن حرف فیروزه بمونه، خرس رو از دست فیروزه گرفت و با رعایت اصول تفکیک زباله، پرت کرد توی آشغالا. فیروزه دیگه میلی به راه رفتن نداشت، مادرش دستش رو می‌کشید و فیروزه چشم از خرس کوچولو برنمی‌داشت. هی دور و دورتر شد و لبخند خرسه کمرنگ و کمرنگ‌تر می‌شد. خرسه هم توی آشغالا موند و به خوبی و خوشی بازیافت شد.


  • میم.عین.

اسماعیل نام‌دِه

۲۲
فروردين
و هر خاطره‌ای، بعد از آنکه به کلمه تبدیل شود، ذهنت را بدرود می‌گوید.
عصر یک روز بهاری، پسرکی -حدود 10 تا 12 ساله- وارد کوچه میشود. خانهشان میانهی کوچه است. زنگ در را می‌زند. تقریباً چسبیده به در ایستاده. انگار نگران باشد کسی او را در کوچه ببیند. کسی در را باز نمی‌کند. اضطراب به جانش می‌افتد، دوباره زنگ می‌زند. باز هم کسی جواب نمی‌دهد. دلهره در چهره‌اش نمایان می‌شود. سرش را سریع به این و آن‌سو برده و سر و ته کوچه را می‌پاید و دوباره زنگ می‌زند. همین طور پشت سر هم؛ زنگ پشت زنگ. انگار پشت در ماندن برایش واقعیت دردناکی است که نمی‌تواند با آن کنار بیاید. دوباره زنگ و زنگ. دست آخر خسته و مستأصل، آنقدر اضطرابش زیاد می‌شود که مهم نیست کسی او را در کوچه ببیند، بلکه تنها چیزی که می‌خواهد باز شدن این درِ بسته است. جلوی در، روی زمین نشست. حالا نگاه‌اش به سر کوچه بود و آمدن کسی که در را برایش بگشاید انتظار می‌کشید.
چند لحظه بعد، متوجه جیپ شهبازِ آبی نفتی می‌شود که وارد کوچه شده. همین طور نزدیک‌تر می‌شود و بالاخره جلوی درِ همسایه روبرویی و چند قدم قبل از رسیدن به او، متوقف می‌شود. سرنشینانِ ماشین، آقای حاجتی به همراه همسر جوانش هستند. آقای حاجتی حدود 30 سالی سن داشت با ابروان و سبیلی پرپشت عموماً پیراهن و تی‌شرت آستین کوتاه می‌پوشید. همسرش، سمیه خانم، زن جوانی بود آرام و با وقار. برخلاف صورت مربعی آقای حاجتی، صورت کشیده‌تری داشت. یک خال بالای لب و متمایل به راست صورتش بود1.
در عالم کودکی، هر دفعه که یکی از این‌ها را می‌دید حس می‌کرد آقای حاجتی و همسرش خیلی وقت است ازدواج کرده‌اند؛ اما فرزندی ندارند. با خودش چند باری فکر کرده که شاید این ها اصلاً بچه‌دار نمی‌شوند! آقای حاجتی از ماشین پیاده شد و رفت از خانه‌شان چیزی بردارد. زنش داخل ماشین است و پسرک بعد از دیدن آقای حاجتی، دوباره برگشته توی لاک خودش و کوچه را می‌پاید، شاید کسی از اهالی خانه سر برسد.
اسماعیل ماجرا را این‌طور روایت می‌کند:«من جلوی در خانه نشسته بودم به این امید که شاید یکی برسد و در را باز کند. آخر من جایی نرفته بودم. قرار بود تا مغازه سر کوچه بروم و سریع برگردم. ماشین آقای حاجتی را دیدم که آمد جلوی درِ خانه‌شان ایستاد. آقای حاجتی رفت توی خانه، انگار فراموش کرده باشد چیزی را بردارد و حالا برگشته بود. زنش توی ماشین ماند. به قدری از پشتِ در ماندن مضطرب شده بودم که دیگر حواسم از آن‌ها پرت شد. نگاه‌ام به سر کوچه بود و لحظه‌شماری می‌کردم. چند دقیقه بعد انگار سنگینی نگاهی را حس کرده باشم، سرم را بالا آوردم و دیدم سمیه، زنِ آقای حاجتی به من، یک پسرکِ مضطربِ پشت در مانده، خیره شده است. کمی بعد بدون اینکه سرم را تکان بدهم، چشمانم را به کوچه برگرداندم و بعد سرم را چرخاندم. من زیاد اهل خیال‌پردازی بودم، آنقدر سنم کم بود که تجربه‌ای نداشتم. نمی‌دانستم چقدر این تخیلات به واقعیت ربط دارد، یا اصلاً مرز تخیل و واقعیت کجاست. همینطوری برای آن نگاه یک داستان به سَرَم زد. با خودم گفتم الان سمیه خانم با خودش فکر می‌کند این پسر چقدر بامزه است، کاش من هم اینطور پسری داشتم یا اصلاً با خودش گفته من نذر این بچه‌ی پشت در مانده می‌کنم که اگر پسر دار بشم اسم همین پسر را بگذارم روی بچه‌ام. بعد انگار به سقف تخیلم رسیده باشم، دوباره برگشتم به زمین و دیدم مادرم دارد از خانه یکی از همسایه‌ها بیرون می‌آید.»
حدود دو سال بعد، برحسب تصادف یا هر اتفاق دیگری که تا همیشه پنهان است، آقای حاجتی بچه‌دار می‌شود، باز هم بر حسب تصادف یا هر اتفاق دیگری که تا همیشه پنهان خواهد ماند، فرزند پسر می‌شود و نامش را اسماعیل می‌گذارند. اسماعیل دو داستان مشابه دیگر هم دارد و البته خوشبختانه هر دو نفر هم تأیید کرده‌اند که با دیدن اسماعیل تصمیم گرفته‌اند فرزندشان نام او را داشته باشد. یک مورد هم اعلام آمادگی کرده بود اما فرزندش دختر شد و یک بار زنی، که موعد نوه‌دار شدنش بود، یواشکی در گوش مادر اسماعیل گفته بود: این بچه‌تون رو دیدم مهرش به دلم افتاد. 
همه این اتفاقات قبل از این بود که آدم گنده‌ای شود و با زندگی واقعی دست به یقه شود و بلد نباشد با سختی‌ها بسازد. این اتفاقات در ذهن اسماعیل زنجیروار به هم وصل شده است و سعی می‌کند از این آخرین دارایی‌اش -خاطراتی که نشان می‌دهد روزی آدم ارزشمندی بود- بیشترین بهره را ببرد. 

به عادت هر روزه، اسماعیل زیر دیواری -که کمی به سمت خیابان متمایل شده بود- می‌نشست، پشت به پشت سیگار می‌کشید و اگر گوش شنوایی می‌یافت مجدد داستان نام‌ده بودنش را تعریف می‌کرد. در تمام محله به نام «اسماعیل نام‌ده» معروف شده بود. هر عابری که از کنارش رد می‌شد به او می‌گفت:«زیر این دیوار ننشین، می‌ریزه روی سرت!» و اسماعیل بدون اینکه سرش را بالا بیاورد، حین پُک زدن به سیگارش شروع می‌کرد به حرف زدن:«اگه این دیوار کجه، دلیل داره. نمیشه دیوار رو سرزنش کرد. تو پشتش رو دیدی؟ دیدی چطوری اون درخته وزنش افتاده رو این دیوار؟ من دیدم. ایرادی به این دیوار نیست؛ اما هیچ‌کی اون درخت رو نمی‌بینه همه دیوار رو سرزنش می‌کنند. منم سرنوشتم با همین دیوار یکیه» و اگر کسی کنار همان دیوار و چند قدم آن‌طرف‌تر از او چند دقیقه‌ای می‌ایستاد، کم‌کم شروع به درد و دل می‌کرد؛ اگر 10 بار حرفش را می‌شنیدی، خلاصه‌اش این بود «شدم مثل آدمی که خوابش میاد، هی خاطرات لحظات با شکوه بیداری رو به یادش بیارند که خوابش نبره؛ ولی من خوابم میاد.»

سرانجام در یک روز توفانی، اسماعیل در پای همان دیوار حیات را بدرود گفت؛ دیوار فروریخته و اسماعیل فرار کرده بود؛ اما درخت، اسماعیل را بعد از دیوار با خود برد.


--------------------------------------------------
1- هر چه بیشتر به چهره‌اش فکر می‌کنم، بیشتر از یاد می‌برم
  • میم.عین.

بر سَر دَرِ دل

۱۵
فروردين

داستان از کجا شروع می‌شود؟ عباس، معروف به جاناتان گرت، به همراه خانواده‌اش و به طور مشترک با عمویش در یک حیاط زندگی می‌کردند. خانه بدون هیچ دیواری. خانواده‌ها با هم مراوده داشتند و فضای روستاها عموماً تابع قرائت متداول از دین نیست، خانواده‌ها معمولاً در هم تنیدگی زیادی دارند. هرچند درباره خانواده عباس و عمویش این اتفاق چندان صمیمانه نبود و حتی گاهی به سمت دشمنی می‌کشید. با این وجود، یک روز عباس از خانواده عمویش دخترشان را به عنوان همسر طلب کرد. سمیه زنی زیبا بود. بعد از مخالفت عمویش درگیری بالا گرفت. از آنجا بود که عباس حتی اسلحه هم به دست گرفت. آدمی نبود که بتواند نه بشنود. در این مورد جای شک هست که عباس چرا سراغ دختر عمویش رفت؟ می‌توانیم این را به دلیل زیبایی سمیه بدانیم و طبیعتا بعد از شنیدن نه، عصبانی می‌شود. به نظر می‌رسد به سختی بتوان نام عشق بر آن گذاشت.

حسین پسرخاله شهلا بود. باز هم به استناد تنیدگی ذاتی خانواده‌ها در روستا، حسین و شهلا زیاد با هم مراوده داشتند و روابط بسیار، معمولی بود. در حقیقت باید یک توده از آدم ها را در نظر بگیریم که فارغ از رابطه فامیلی، بسیار به هم نزدیک هستند. البته این روابط معمولا در حد همان حلقه اول بستگان می‌ماند. به هر جهت، رابطه حسین و شهلا اینطور مناسبتی بود. بعد از یک دوره نسبتاً طولانی که ما رد عشق را در چهره حسین دیدیم -اما از پیدا کردن معشوق‌اش عاجز بودیم- فهمیدیم که حسین عاشق شهلا شده. سؤال من بعد از فهمیدن ماجرا این بود: چرا؟ چه می‌شود که یک آدمی را می‌بینی و همیشه می‌بینی و مثل همه است برایت بعد یک دفعه عاشقش می‌شوی؟ این عاشق شدن دقیقاً چطور شروع می‌شود؟ البته روانشناس‌ها، فیزیولوژیست‌ها، فلاسفه -و هر کس دیگری که شما بروید و به صورت تصادفی درباره عشق از او سؤال کنید- دلایل خودشان را می‌آورند؛ ولی من غرضم همین دلایل ساده خودمان است.

حالا حسین که اینجا نیست که این مطلب را بخواند اما از خدا که پنهان نیست، شهلا آنقدر نسبت به دخترهای دور و برش بهتر بود که هر جوان چشم‌انداز داری، نامش را در دفترچه آمالش بنویسد؛ علاوه‌براین هرکسی حاضر بود که در دادگاه هم به شایسته بودن این دختر شهادت بدهد. شهلا «دست‌پرورده مکتب بانو عامی‌زِن1» بود و این خودش یک جور «معبد شائولین» محسوب می‌شد و همین دلیل کافی بود تا بتواند در لیست «زنانِ اثرگذار» قرار بگیرد.

داستان عاشق شدن حسین از آن روزی شروع می‌شود که بی شباهت به شروع فصل گرده افشانی گل‌ها نیست. درهای ذهن باز است برای پذیرش، نوری به داخل می‌تابد. تصویری از دختری زیبا برداشته می‌شود و به درون ذهن راه داده می‌شود. هر روز و هر شب توی ذهنت است. بیش از آنکه خودت را ببینی او را می‌بینی؛ اما اوج داستان وقتی است که اولین اثر هنریِ برآمده از گداخت احساسی‌‌ات خلق می‌شود؛ حتی اگر مثل حسین به هر زور و ضربی یک SH روی بازوی دست راستت بیندازی. این مرحله دیگر کار تمام است. خلق اثر هنری برآمده از گداخت احساسی! بعد از این مرحله، هیچ یوسفی از چاه بیرون نمی‌آید.  

-------------------------------

1- در زبان محلی به معنی «زن‌عمو بانو» که مادربزرگ شهلا می‌شد.

  • میم.عین.

جنایت و مکافات

۰۸
فروردين

این نوشته یک سیاهه است. آتشی است که شاید از آن ققنوسی برآید.

کامران پسر دایی من، کودک بود که مادرش را در حادثه‌ای1 از دست داد. من و حسین (پسرخاله‌ام) و کامران هم‌سن بودیم و همین هم‌سن بودن اتفاق نادری بین نوه‌ها بود. خیلی اوقات پیش می‌آمد که با هم باشیم؛ اما به هر دلیل هرکدام فازهای متفاوتی داشتیم. من بزرگ شده شهر بودم، حسین پدرش با آدم‌های موجه زیادی سر و کار داشت و رفت‌ و آمدهای خانوادگیِ برآمده از این آدم‌ها، از حسین یک بچه‌روستایی محترم در یک خانواده به شدت سنتی ساخته بود؛ اما کامران یک روستا زاده تمام بود. عمو و زن‌عمویش فرهنگش را می‌ساختند و مادربزرگ و پدربزرگم خورد و خوراکش می‌دادند و کم‌کم پدرش را کامل طرد کردند.

کامران دل‌خسته‌ی ازدواج بود. هر روز عاشق می‌شد و با یک آفتابه آب فارغ. همیشه از آدم‌های عجیبی شنیده بودم که برای خودشان باجناق درست می‌کنند، این بار مورد کامران را به چشم خودم دیدم. کامران مدتی با داوود رفت و آمد می‌کرد. برادر و برادرزن داوود سر صحبت را با کامران باز می‌کنند و خواسته یا ناخواسته کار بیخ پیدا می‌کند. چند وقت بعد کامران با سیما نامزد می‌شود.

عروسی بسیار محقر بخشی در خانه پدری عروس -در روستای دیگر- و بخشی دیگر در خانه پدربزرگش -در روستای خودشان- برگزار می‌شود. از هیچ عکاس و فیلمبرداری که به صورت ویژه برای عروسی آمده باشد، خبری نبود. یکی از اقوام با یک دوربین عکاسی معمولی عکس گرفت و به اندازه یک ساعت فیلم برداشت. به جر من؛ فیلم‌ها به هیچ‌وجه نه به دست کامران و نه به دست کس دیگری نمی‌رسد و حتی کسی اطلاع پیدا نمی‌کند فیلم در دست من است.

نمی‌دانم به چه استدلالی اما تصمیم گرفتم مثل فیلم‌های عروسی یک نسخه به اصطلاح مادر به دستش بدهم و یک نمونه هم میکس و مونتاژ شده؛ بدون اینکه کسی بداند که من این کار را کرده‌ام. برای ناشناس ماندن هم با اسم مستعار «مهدی اعتماد» این کار را کردم. فیلم با یک تیتراژ شروع می‌شد؛ مثل یک فیلم سینمایی. صفحه سفید بود و در حاشیه راستش یک نوار رنگی گرادیانی به رنگ آبی کمرنگ بود و در قسمت تیتراژ نام اقوام درجه یک کامران که در زندگی‌اش نقش پررنگی داشتند، نوشته می‌شد. در نوار آبی چیزهای بی‌معنی -که فقط خودم می‌توانستم از آن سر در بیاورم- نوشته شده بود. در یک بخش از تیتراژ هم که نام مادر مرحومش را آوردم در نوار آبی نوشتم «سکوت». در نهایت هم اسم فیلمبردار را آوردم و دقیقاً قبل از شروع فیلم اسم مستعارم را نوشتم.

فیلم با یک آهنگ از محسن نامجو شروع می‌شد. دو تِرَک بود که بسیار به آن علاقه‌مند بودم. یکی را همان اول فیلم گذاشتم و یکی هم در آخر فیلم که ناگهان وسط رقص آدم‌ها تصاویر آهسته شده و در یک فضای وهم آلود صدا و تصویر -در حالیکه کمرها قر داد می‌شود و پاها بالا و پایین می‌شود- شعری از ابوسعید با صدای نامجو شنیده می‌شود «از جمله‌ی رفتگان این راه دراز/ باز آمده‌ای کو به ما گوید راز». به غیر از این‌ها چیز دیگری اضافه نکردم و فیلم با نسخه اصلی‌اش تفاوتی ندارد. بخش‌هایی از فیلم را با هشدارهایی شامل پیامی به رنگ سفید روی صفحه سیاه، با موسیقی پس‌زمینه متال، گوشزد می‌کردم؛ مثلاً «این بخش خانوادگی‌تر می‌شود». این‌ها خیلی از استانداردهای فیلم‌های عروسی یک روشنفکر و هنرمند هم فاصله داشت چه برسد به یک روستایی یتیم و مستضعف فکری مثل کامران. در واقع فیلم بسیار سیاه تدوین شده بود. کمی عذاب وجدان گرفتم و به همین‌خاطر یک بخش فوتوکلیپ 5 دقیقه‌ای با یک موسیقی (بدونکلام) نسبتاً شاد تکمیل کردم. هر لحظه که از زمان تکمیل کار می‌گذشت بیشتر عذاب وجدان می‌گرفتم. انتظار آدم‌ها از فیلم‌های عروسی کلی آهنگ‌های شاد، تصویرهای خندان و افکت‌های قلب و گل است؛ اما حاصل کار من به شدت سیاه بود؛ برآمده از ذهن یک آدم افسرده. ناخودآگاه داشتم عقایدم را در فیلم وارد می‌کردم و دقیقاً بعد از تمام شدن کار، لحظه‌لحظه به این حقیقت بیشتر آگاه می‌شدم؛ ولی نمی‌خواستم دوباره‌کاری شود. زیاد وقت گذاشته بودم و این تنها چیزی بود که متقاعد می‌کرد که وجدان راحت باشد. روزی که سی‌دی‌ها را به کامران دادم هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. دو سی‌دی بود؛ یکی فیلم مادر و یکی فیلمی که من تدوین کرده بودم، با ترس و دودلی شدید سی‌دی را به‌اش دادم و طوری نشان دادم که این چیز مهمی نیست و اصل همان یکی است. در تمام این مدت، طوری نشان دادم که انگار کس دیگری این کار را انجام داده و من فقط حاملم. آرزو می‌کردم هیچ‌وقت درباره محتوای این فیلم با کسی حرف نزند.

 روز مکافات فرا می‌رسد، آنگاه که جنایت را فراموش کنی. چیزی نزدیک 10 سال از آن روز گذشته بود. روزهای اول نوروز بود. حیف بود که در آن هوای بهاری توی خانه می‌نشستیم. من و حسین قدم زنان به راه افتادیم  و در نزدیکی خانه کامران، که متصل به باغ پدربزرگم بود، می‌پلکیدیم. چند دقیقه بعد، برحسب تصادف کامران هم رسید. خیلی اوقات من فقط نوروز در گرگان بودم و بسیار کم پیش می‌آمد که کامران را ببینم؛ حتی بعد از ازدواجش هیچ‌وقت هم به خانه‌شان نرفته بودم. بعد از خوش و بش اولیه و صحبت‌ها از این‌ور و اونور، کامران از ما دعوت کرد که به خانه‌اش برویم. همه‌چیز عادی بود. از ما پذیرایی کرد و بعد آن جمله تکان‌دهنده را گفت:بذارید فیلم عروسی رو بذارم با هم نگاه کنیم. انگار دختری را به هزار خدعه به درون خانه کشانده و بعد متجاوز چهره واقعی خود را نشان دهد؛ حال من حال آن دختر بود؛ ترسیده و بی‌دفاع. اثر آخرین خنده روی لبم ماسید. بعد از چند سال به صورت قطعی به این نتیجه رسیده بودم که آن‌کار اشتباه بسیار بزرگ و نابخشودنی بود. به همین خاطر، نمی‌توانستم درک کنم که کامران از سر کینه دارد این کار را می‌کند یا اینکه واقعاً از لذت دیدن یک چیز بدیع است. سی‌دی را گذاشت. چهره‌ام سرخ و سرخ‌تر شد. حسین صورتش را به سمت من برگرداند و گفت: این رو تو درست کرده بودی؟ جواب ندادم و با همان لبخندِ ماسیده رد کردم و طوری القاء کردم که این را مهدی اعتماد درست کرده. فیلم شروع شد. تیتراژ، صحنه‌ها. کامران لحظه فیلم را می‌دید و با لذت تعریف می‌کرد. هنوز نمی توانستم خودم را متقاعد کنم که کامران نه تنها لذت می‌برد بلکه تک‌تک صحنه‌ها را مجدد تعریف می‌کند. لحظه‌ی ترکیب تصویر و صدای آهسته و وهم‌آلود رقصنده‌ها برایش اوج فیلم بود و هیجان در چهره‌اش هویدا بود. مثل وقتی که یک بازیکن فوتیال، با چند دریبل زیبا چند نفر را رد کند و تماشاگر را به وجد آورد. اما حسین چهره‌اش در هم بود، لذت نمی‌برد و همین من را متقاعد می‌کرد، که حداقل از دیدگاه عرفی، کارم اشتباه بوده.  فیلم تمام شد و من هنوز نتوانسته بودم خودم را جمع کنم. نمی‌توانستم رفتار کامران را تحلیل کنم. انتظار آتش داشتم و گل روییده بود.

-------------------------------------------------------------

1- حادثه را در داستان دیگری شرح می‌دهم.

  • میم.عین.

سال‌ها پیش -آنطور که یادم می آید پاییز 91 بود- حسابی درگیر درس و مقاله بودم درحالی‌که از نظر روحی بسیار درگیری داشتم و فرسوده شده بودم. در حالی‌که بسیار تحت فشار کارهای پایان‌نامه بودم، همزمان به خودم تلقین می‌کردم که «اگر این کار تمام بشه (به قدری خسته ام که) دیگه نمی‌تونم کاری انجام بدم» چیزی از درونم اینطور به من تلقین می‌کرد. گردنم حد فاصل سر و کتفم درد می‌کرد و دردش تا انگشت کوچک دست راستم می‌رسید. بسیار افسرده و ضعیف شده بودم. و حس می‌کردم روحم له شده. این ماجرا ادامه داشت. بعد از سال 92 دچار سردردهای عجیبی می‌شدم. هر بار که خسته بودم یا استرس زیادی به من وارد می‌شد، دچار سر درد می‌شدم. دقیقاً از پشت سر، درد شدیدی داشتم. بعضی اوقات هم در شقیقه‌ها انگار توپی در حال چرخش باشد و تمام اعصابم را در خود بپیچاند. معمولاً با خوابیدن در یک محیط تاریک درد برطرف می شد. 

هر روز استرس بیشتر، هر روز افسردگی بیشتر. بدون داشتن چیزی به نام تفریح، کار و تفریحم پشت میز و توی اینترنت بود. هنوز گوشی هوشمند هم نبود و فقط باید پشت لپ‌تاپ می‌نشستم. هر روز و هر روز. بعدها سردردها به فرمی رخ می‌داد که نمی‌توانستم از دندان درد تفکیکش کنم. چند باری اصلاً فکر کردم دندان درد است و سراغ دندانپزشک رفتم ولی باز هم درد ادامه داشت. گاهی به یاد آن سالی می‌افتادم که از روی موتور افتادم و چندین ضربه به سرم وارد شد. بدون هیچ گونه خونریزی و شکستگی فقط گهگاهی سرم تیر می‌کشید. همیشه نگران بودم که نکند آن اتفاق باعث ایجاد تومور در سرم شده باشد. مخصوصاً که برای عمویم اینطور اتفاقی افتاده بود و باعث می‌شد حساس‌تر بشوم. اما هیچ اقدامی نمی‌کردم. ماجرا رعب‌آورتر از آن چیزی است که بتوان به راحتی هضم کرد. اینکه با پای خودت بروی سراغ دکتر مغز و اعصاب، نوار مغز و سی‌تی‌اسکن بنویسید و بعد سونوگرافی از مغز بگیرد و یک تومور را توی سرت تشخیص بدهد. واقعاً رعب‌آور است و من اصلاً به خاطر ترس، از این کار دوری می‌کردم و با خود می‌گفتم: یک سردرد دیگر عادی است، از پسش بر می‌آیم.

اولین اتفاق خیلی مسخره افتاد، بعد از دو سه ساعت رانندگی در جاده، سر درد برگشت. وقتی به خانه رسیدم سر درد طوری شده بود که نمی‌توانستم چشمم را ببندم. هیچ راه‌حلی برایش نداشتم. از گوشه‌ای بلند شدم و بعد حس کردم خون در بدنم نیست. سریع توی جای خوابم خوابیدم و (چون فکر می‌کردم به خاطر افت فشار خون این اتفاق برایم افتاده است) سعی کردم با بالا گرفتن پایم مانع از بیهوشی خودم شوم؛ اما اوضاع طوری بود که بعد حس کردم خون از بدنم می رود. در آخرین لحظه مادرم را صدا زدم و بعد از دنیا رفتم. 

تاریکی مطلق بود و بعد از چند لحظه صدای مادرم را شنیدم و کم کم به دنیا برگشتم. احساس خستگی شدید می‌کردم و می‌ترسیدم که مبادا خوابیدنم پایان کارم باشد اما من خسته بودم و کاری جز آن از دستم برنمی‌آمد.


  • میم.عین.

درد دل

۱۸
بهمن

بد جور حالش گرفته بود، نشستم جلویش و شروع کردم به حرف زدن:

- یادمه چند وقتی از دست زدن به در آهنی خوف داشتم. خودم نمی‌دونستم برای چی اما یه روز متوجه شدم که می ترسم. انگار بترسم که برق من رو بگیره. هر چی فکر کردم واسه چی این حس رو دارم فکرم به جایی نرسید. خلاصه سعی کردم به در دست بزنم شاید این حس بد رو از خودم دور کنم، اما بی فایده بود. با خودم گفتم هر جور شده باس تکلیف این موضوع رو مشخص کنم. رفتم یه گوشه نشستم و هی به خودم فشار آوردم که بفهمم چرا اینطور چیزی به حس‌هایم اضافه شده. آخرش فهمیدم!

یک روزی بود که توی مترو داشتم میرفتم سمت دانشگاه، وسطای راه، قبل از بهارستان قطار از کار افتاد. تقریباً دو سوم واگن ها وارد ایستگاه بهارستان شده بود؛ ولی ما توی اون یک سوم باقی‌مانده در تونل بودیم. برق کل واگن رفت به جز چراغی که بالای سر من روشن بود، به همین خاطر همچنان می‌تونستم کتاب (جن بوداده/هیچکاک) بخوانم. بعد از یکی دو ساعت و قیل و قال زیاد، درِِ واگن ما (که هنوز توی تونل بود) باز شد. تکنسین مترو گفت از در بپرید پایین (حداقل یک متر و بیست سانتی فاصله تا کف تونل بود) اما «مواظب باشید پایتان به پدال نخورد، چون برق دارد!» همین را که گفت دیگر حواسم بود که تنم به هیچ چیز آهنی نخورد چون ممکن است برق داشته باشد! گفت: همین گوشه تونل را بگیرید و جلو بروید. وقتی چند متری راه رفتیم و به سکوهای ایستگاه رسیدیم مردم وحشت را در چهره‌های ما می‌دیدند. حس می‌کردند چند گروگان آزاد شده هستیم؛ این را از حرف‌های زنی روی صندلی شنیدم. 

این ماجرا را که به یاد آوردم سریع موضوع را جایی نوشتم. دیگر الان مشکلی ندارم درِ آهنی برق‌دار هم باشد دست میزنم. میدانی می‌خواهم چه بگویم؟ منظورم این است که اگر کسی دلت را رنجاند، اگر تو نمیخواهی با حرفهایت آزارش دهی، حتما با دوستی صحبت کن، اگر دوستی نبود، جایی بنویس تا سبک شوی، روی سنگ روی موج روی پر پرنده! می‌فهمی چی می‌گم؟ نگذار گره‌ای توی روحت بیفتد که بعداً یک آدم مکدر بشوی، یک جوری که به کسی بر نخورد خودت را راحت کن، بذار صاف و بی‌آلایش باشی، مثل همین حالا که هستی!

گفت: بیرون نمی توان کرد الا به روزگاران!

ما هم گفتیم باشه!

 

  • میم.عین.