تلاقی: قسمت اول "طاهره"
«از دیدگاه روانشناختی، انسان بهتر است دیگران را فریب دهد تا خود را.»
طاهره، دختری سبزه، زیبا و باهوش، در خانوادهای با وضع مالی متوسط و بسیار سنتی زندگی میکرد. در 21 سالگی برایش خواستگار میآید. اولین خواستگارِ جدی، یکی از اقوام دور آنهاست. جوان دیلاق است و کمی شیرین عقل به نظر میرسد. خانواده طاهره راضی هستند. طاهره دیدِ خاصی به زندگی ندارد و شرایط محیط هم باعث میشود تا حس کند که اگر به این خواستگار جواب رد بدهد، شانس زیادی برای داشتن خواستگارِ خوب، ندارد. در شهر کوچکی زندگی میکنند و همینکه بعد از ازدواج هم در این شهر، پیش خانوادهاش بماند برایش دستاورد خوبی به حساب میآمد. بله را میگوید.
از همان روز اول، غیر از کشف اولین تجربههای احساسی و جنسی، طاهره چیزی بین خودش و همسرش حس نمیکند و باقی فقط یک زندگی متداول است. طاهره حس میکند که زندگیاش چیزی کم دارد، طاهره درگیر فلسفه پشت این حس نشده و با موج عمومی، با خود فکر میکرد با بچه دار شدن، این مشکل حل خواهد شد (چرا که تا بوده، اکثر مردم، این گونه مشکل را حل می کرده اند).
طاهره بچهدار میشود، یک پسر که به شدت –به غیر از بینی- شبیه پدرش است. انگار از فرزند اقناع نشده است (باز هم بی آنکه هشیارانه به آن آگاه باشد). فرزندش هیچ زیبایی یا تناسب قابل توجهای ندارد، با این وجود طاهره با اصرار، از همان ماههای اول تولد، بچهاش را در مسابقاتِ گروههای وایبر، تلگرام، اینستاگرام و... شرکت میدهد و سعی میکند که با جمع کردن لایک، بچهاش در مسابقات برنده شود؛ اما در حقیقت، هر لایک و رأی، تسکینی برای روان طاهره است. بچه بزرگ و بزرگتر میشد و هر روز معمولیتر از قبل.
هرچند طاهره در بخش هوشیارش، متوجه نبود که فرزندش، حتی به عنوان یک مدلِ کودک، هیچ مشخصه جالبی ندارد؛ اما در بخش ناهشیار به خوبی از این موضوع آگاه بود. با بزرگ شدن بچه این حقیقت بیشتر برایش هویدا میشود. کمکم کابوسهای دورانِ تکراری شدن ازدواج به او نزدیک میشد و او به دنبال راه فرار میگشت. هر روز تعداد لایکهایش در اینستاگرام بیشتر میشد و به موازات آن طاهره هر روز اضطراب بیشتری داشت، هر روز عکسهای بیشتری از فرزندش میگذاشت و از رسیدن روزی که تعداد لایک ها پایین بیاید در هراس بود.
سرانجام در یک روز تابستانی، در حالیکه پسربچهاش روی مت یوگای مادر، رو به پنجره در حال نقاشی کشیدن بود و او (بعد از دویدن روی تردمیل) روی کاناپه دراز کشیده و درگیر اینستاگرام، در مییابد که انگار چیزی بین او و همسرش وجود ندارد. به سفارش یکی از دوستانش، به سمیناری درباره «روابط زناشویی» میرود، با خودش گفته بود به یک بار تجربه کردنش میارزد. در بخشی از سمینار جملهای میشنود «یه روز به خودت میای و میبینی با بوی همسرت، مزه دهنش، غریبهای»، طاهره ناخودآگاه سری به نشانه تایید تکان میدهد. از همین نقطه، بیآنکه طاهره بعدها دقیقا بتواند به یاد آورد، عواطف بین او و همسرش ناپدید میشود.
چند سال بعد، طاهره بعد از زایمان فرزند دوم، در شغلش پیشرفت میکند و محل زندگیشان به شهر بزرگتری منتقل میشود. برحسب اتفاق با مردی آشنا میشود. طاهره به عنوان یک زن متأهل کمی احساس عذاب وجدان دارد اما در عین حال متعجب است که چرا همین عذاب وجدان هم برایش اهمیت ندارد و نمیتواند مانعی برای ادامه رابطهاش با یک مرد باشد. او میداند که اگر شوهرش بفهمد، آبرویش میرود و حتی این روابط بر فرزندانش اثر منفی میگذارد؛ اما طاهره این بار نه به دنبال جمع کردن لایک برای فرزندش (و در حقیقت تسکین خودش) است و نه اینکه ترس از این دارد که ممکن است زندگیاش به طلاق ختم شود (چون به جز زیرِ یک سقف بودن، چیزی بینشان نیست). حالا برای طاهره، «خود» بیشترین اهمیت را دارد. طاهره برای یک بار، هرچند کوتاه، متوجه فاصله بین آن «چیزی که هست» و آنچه که «میپنداشت باید باشد»، میشود. او تودهای است از عقدهها، خوشههایی از خواستهها که چون به وقتش برآورده نشده است، اکنون تمام وجودش را در برگرفته است و راه بر چشمانش بسته. او چیزی نمیبیند اما چیزهایی حس میکند و بیش از آنکه عقل برایش روشنکننده راه باشد، احساس، رهبر است.
او در راهی قدم میگذارد که حس بهتری داشته باشد و به همین دلیل تصور میکند که خواستهاش از زندگی، دقیقاً برایش روشن شده است. مدت درازی خودش را از زندگی محروم کرده بود و حالا میتواند چیزهای جدیدی تجربه کند. حتی اگر فرونشاندن عطش باشد با خوردن آبی شور. یا انداختن خود در چاهی دیگر. هرچه باشد برایش اهمیتی ندارد، مهم این است که در این نکبت فعلیاش گرفتار نباشد. در خود احساس قدرت کرده و تصمیم میگیرد تا به رابطهاش با آن مرد ادامه دهد.
- ۹۷/۰۶/۲۱
- ۱۵۷ نمایش