پیشآگاهی
پارسال بالاخره به خاطر پشت میز نشستنهای بسیار، درد پیچیدهای با ریشه «آسیب مهرههای گردن» بروز پیدا کرد. حالتی مانند به همریختگی وضعیت معده، تپشهای قلب شدید، سردردهای جانکاه، احساس بیحالی، تهوع و در نهایت از حال رفتنهایی که تمام انرژی بدن را تخلیه میکرد. به پزشکهای داخلی، قلب، مغر و اعصاب و ارتوپد مراجعه کردم اما در نهایت به این باور رسیدم، که این خودِ بیمار است که بهتر از هرکسی میتواند ریشههای درد را بیرون بکشد. دکتر ارتوپد باور نمیکرد گردن دردِ غیر آرتروزی، منجر به این علائم شده باشد؛ البته نگاه مستأصل دکتر مغز و اعصاب از درک علتش هنوزبه خوبی یادم هست.
بعد از این اتفاق، درباره علائم متداول بیماریها کنجکاوی نشان دادم. مثلاً حالت تهوع بیمورد و مشکل در دستگاه گوارش یکی از نشانههای متداول گردن درد بود. در موردی دیگر، کسانی که سرطان مری را تجربه کرده اند، یکی از مشکلات اولیه (قبل از تشخیص) این بوده است که احساس میکردند غذا به پشت گلو میچسبد و پایین نمیرود. اما جالب تر از همه اینها برای من، علائمی است که مغز در برخی موارد، قبل از بروز حملههای شدید از خودش نشان می دهد (مخصوصاً در حالتی که عوارض مغزی در حال رخ دادن باشد). مثلا در بیماری صرع، بعضی حملات وجود دارد که بیمار قبل از رخدادنش، دچار پیش آگاهی میشود. جرقههای روشنی در جلوی چشمش میبیند و احساس سوزش در معده میکند. درباره گردن درد هم، اینطور وضعیتی صادق است؛ مثل سوت کشیدن گوش، نورهای روشن، مثل اینکه مهتابی نیمه سوختهای چشمک بزند.
در فاصله ظهور این نشانهها تا بروز حمله، ممکن است چند دقیقه (در صرع) تا چند ساعت طول بکشد. دراین فاصله بزرگترین حس تنهایی به آدم حمله میکند. دردناکتر اینکه اگر علت این تغییر حال را ندانی، متحیر شده و بسیار حس بیچارگی به آدم غلبه میکند (من در سومین روز از حمله، دیگر امیدم را از دست دادم، به گریه افتادم و در برابر آنچه که در پیش است، خود را تسلیم کردم). اما این تنهایی وقتی با علائم غریبی همراه شود، وضعیت را بسیار تحمل ناپذیر میکند. در یک نمونه ترسناک از این علائم غریب، در هنگام خواب، به جای یادآوری چهرهها و رویدادها، صداها را میشنوی. بعضی اوقات، با تبدیل این صدا به فریاد، باعث میشه یه دفعه از خواب بلند بشی. یا یک علامت دیگر؛ حس افسردگی شدید که بر آدم غلبه می کند (طوری که آدم تصمیم میگیرد به حیاتش پایان دهد)؛ و از آن بدتر، هیچ تصویری را نمی تونی تخیل کنی که سرشار از محبت باشد. آدم های توی ذهنت تبدیل به سنگ میشوند و با یک دستزدن فرو میریزند.
ترکیب این حس تنهایی و علائم عجیب باعث شد به تصویرهای ذهنی جدیدی برسم، چیزهایی که حالا فکر میکنم چندان هم عجیب نیست:
«عمیقترین حستنهایی لحظه احتضار یا مشابه اونه؛ که فرشته مرگ، چنگال در اسپاگتی جان نهاده و میچرخاند. دور تا دورت آدم نشسته تا کمک کند؛ ولی حتی پزشکها هم عاجزند از درمان. در تنهایی خودت رنج میکشی و کمتر کسی میتونه اون رو درک کنه. بعد ذهن شروع میکنه به بازپخش تصاویری که تداعیکننده «خری در گل» باشه، در حالیکه صدایی آشنا، با مقداری اکو، تکرار میکنه:«خودت باید بیای بیرون». لحظه احتضار هر آدمی، علیرغم تشابه هایی، مثل اثر انگشت منحصر به فرده. آقاجان، که فقط اسمش آقاجان بود و آقاجان کسی نبود، حس کرد که چون گویی سیاه و سنگین است که در یک تشک ابری نرم فرو میرود. کرم، پدربزرگ اسماعیل، معروف به باباکرم در لحظه مرگ حس کرد دری است که در پشتش کوبهای دارد. کسی کوبه را میزد و او عاجز از گشودن در، سردرگم شده بود.
- ۰ نظر
- ۰۶ تیر ۹۷ ، ۲۲:۰۰
- ۱۱۱ نمایش