بیلبائو

واسه بچه محله‌هاتون تعریف کنید

بیلبائو

واسه بچه محله‌هاتون تعریف کنید

فوبیا

چهارشنبه, ۲ آبان ۱۳۹۷، ۱۰:۰۰ ب.ظ

دختر در عصر یک روز تابستانی در پیاده‌رو قدم می‌زد. باید تا چهارراه پیاده می‌رفت و از آنجا سوار ماشین می‌شد. حس کرد یک خودرو از سمت چپ‌اش، با سرعتی کم در نزدیکی پیاده‌رو حرکت می‌کند. کمی مضطرب شد. از این دست مزاحم‌ها کم نیستند. برای اطمینان زیر چشمی ماشین را پایید. دو جوان توی ماشین بودند. جوانی که سمت شاگرد نشسته بود دستش را صاف از پنجره بیرون آورده و نگاهش به دختر بود. دختر ترسید و خودش را جمع و جور کرد. راننده ماشین حالا خیلی آهسته حرکت می‌کرد و فاصله کمی تا لبه پیاده‌رو داشت. انگار قصد نداشتند بی‌خیال شوند. دو بوق زد. دختر قدم‌هایش را تندتر کرد. رسید به بخشی از خیابان که یک وانتی پیاز و هویج می‌فروخت، از همان‌جت ردیف درخت‌ها شروع می‌شد و دختر می توانست خودش را  از آنجا پنهان کند و از دست این مزاحمان خلاص شود.

این بار جوانی که سمت شاگرد نشسته بود، به نشانه اینکه حواسِ کسی را به خودش جلب کند دستش را دوبار تکان داد. بعد چند متر جلوتر، جلوی وانت پیچید و توقف کرد. دختر دوباره نگاهی به ماشین انداخت. جوان سریع از ماشین پیاده شد و از راننده خواست که در صندوق را باز کند. دختر حسابی ترسیده بود، قدم‌هایش آنقدر تند شده بود که فقط کمی تا دویدن فاصله داشت. در همین حین، جوان به راننده اشاره کرد و از او هم خواست که پیاده شود. دختر بیش از قدم‌هایش را تند کرد. وقتی حس کرد که به اندازه کافی دور شده است و کسی دنبالش نیست، برگشت و به پشت سرش نگاهی انداخت تا اوضاع را بسنجد. جوان و راننده کیسه‌های پیاز را به وانتی تحویل دادند.


  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۷/۰۸/۰۲
  • ۱۳۳ نمایش
  • میم.عین.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی