بیلبائو

واسه بچه محله‌هاتون تعریف کنید

بیلبائو

واسه بچه محله‌هاتون تعریف کنید

پرواز

چهارشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۰:۱۰ ب.ظ

صبح یک روز بهاری، آن‌طوری که مثلا ساعت 10 صبح وقتی بوی شکوفه ها تا جایی که مقدور بوده مجنون بار آورده و حالا میوه ها کم کم رنگ حیات می گیرند، یا هر چیز دیگر. مثل آن روز که اولین بار چهره اش را دیدم یا هرچیزی شبیه آن، نمی‌دانم. تصاویر واضحی از آنچه گذشته در سر ندارم. نمی دانم واقعا سر دارم یا نه. با این وجود هیچ چیز تقصیر من نبود.
ساعت 4 صبح از خواب بلند شدم. یعنی از جای ام بلند شدم وگرنه خوابم نمی برد. روز پرکاری در پیش بود و هر چند نه برای کل تاریخ اما برای مردم منطقه، روز مهمی بود. برای همه ما. قرار شد وزیر راه، برخی مسئولین وزارت راه، به همراه نمایندگان استان برای افتتاح فرودگاه استان، تنهاترینش، اعزام شویم. به همه این‌ها، یعنی آدم‌ها و هواپیما و هرچیز دیگر درون آن، من را هم اضافه کنید. من کجای این داستانم؟ نمی‌دانم، فقط می‌دانم بودم، می‌دیدم ولی احساس نمی‌کردم. شاید احساس می‌کردم اما الان چیزی به خاطرم نمی آید.
هواپیما ساعت 6 و 45 دقیقه پرید. از تهران و قرار بود از رشته کوه البرز رد شود. رد هم شد. قله دماوند را خودم دیدم. هر بار از جاده هراز می‌رفتیم از اولین لحظه رویت قله دماوند، تا جایی که ممکن بود چشمانم به آن بسته بود. از جاده هراز که رد می شدیم هی سر برمی گرداندیم که تا کجاها که دیده نمی شود. بابل، نکاء، بهشهر اینورترش را من ندیدم. حالا اما قد بلندتر از همیشه با یک نگاه بالا به پایین قله را نگاه می کردم. لابد می خندیدم.
هرچه جلوتر که می رفتیم درخت ها بیشتر می شدند. عصیان گر و یاغی شده بودند. مثل سربازی که تازه از خدمت برگشته باشد می خواستند حقشان را پس بگیرند. احتمالا هر سال اردیبهشت ماه اینطور هستند. پر پشت هستند از سبزی به سیاهی می زنند. هواپیما پایین تر می رود. پایین تر از همیشه، باتلاق بود. اینطور حس می شد. نمی‌دانم، فقط می‌دانم بودم، می‌دیدم ولی احساس نمی‌کردم؛ اما الان احساس می‌کردم بیش از همیشه.
بالای کوه ها بودیم. برخلاف جاده های زمینی که می انداختیم در چین و شکن کوه ها، هم حس ناتوانی در برابرش داشتیم، هم جسور بودیم. انگار به همین خاطر بود که کمتر جان آدم‌ها را می‌گرفت. اما هواپیما تمام طغیان گری است. این بار کوه بود که داشت ما را خیلی آرام و آهسته به پایین می کشید. همه این ها احساسم بود و گرنه چیزی نمی دیدم.
لحظه برخورد را دو بار دیدم. هر بار هم می توانم ببینم. این اواخر حتی می توانم سرم را برگردانم و به هرجایی که ممکن است نگاه کنم. داشتم آزار می دیدم. یاد جوانیم افتادم، وقتی تمام خاطراتم را می نوشتم. آن موقع هم در خاطراتم می توانستم سربگردانم و بگردم اما هر خاطره که نوشته می شد از ذهنم می رفت. فقط به قاعده همان نوشته از آن مطلع می شدم. دیگر چیز اضافی از آن به یاد نمی آوردم. حالا هم وقتی این دردها را می کشیدم، این صحنه ها را می دیدم یاد آن روزها افتادم. برای همین است که می خواهم لحظه برخورد را توصیف کنم. تا هیچ وقت نتوانم ببینمش مگر آنکه چشمانم به این نوشته بیفتد.
تصویر اول سریع بود. همه حس کردیم که بالا رفته ایم. وقتی می گویم همه، یعنی از همه پرسیده ام. بعد فکر کردیم نیستم. یعنی حتی نمی توانستیم فکر کنیم. بعد که از آن نیستی در آمدیم به قاعده یک لحظه، یک لحظه ی بسیار کوتاه، رنج بودن را با تمام وجود درک کردیم. مثل خاموش شدن یک سیگار، به دست یک سیگاری در یک جا سیگاری، ما توتون‌ها بودیم. آن هایی که از آن نیستی بیرون آمدند خیلی خوش شانس بودند، چون می دانستند چه چیزی در انتظارشان هست، من یکی از آن ها بودم.
حالا می‌توانستم فکر همه را ببینم، چیزی فراتر از خواندن. بعد از درک رنج بودن، با خود فکر می کردند که چرا خلبان زودتر از این چیزی اعلام نکرده بود تا بترسند و زودتر از الان جان را از تن‌شان بیرون کنند، و بعد سکته قلبی و پایان زندگی 30 درصدمان اینگونه جسم مان را ول کردیم. از آن دسته باقی مانده به طور رسمی با بیان شهادتین افسار زندگی را رها کردند.
هوا ابری بود ولی هنوز چیزی نمی بارید. شاخه درختان به سینه هواپیما ساییده شد، خیلی کوتاه. پیش از این روی تراکتور از کنار نی های کنار جاده وقتی به شیشه می خورد یا به سر و صورتمان، روبرو شده بودم. اما چندان پاپی هم نبودیم. آنجا مزه زندگی می داد، اما اینجا یعنی کار تمام شده بود. درختان در سرزمین شان قوی ترند، با صدای وحشتناکی تنه هواپیما را می خراشیند و هواپیما درختان را. و بعد نوک هواپیما به پایین تر آمد. انگار تسلیم شده باشد. یک، دو، سه،... چند درخت؟ می توانم بشمارم 6 درخت، به غیر از آن جوان ها، کار ما را ساخت. اولین شکاف ها که در هواپیما افتاد برخی از آدم ها به بیرون پرت شدند، این ها بازهم خوش شانس بودند. به این ترتیب بیش از 80 درصد تا الان مرده بودند. آن هایی که زنده بودند، دست و پای آخرشان می زدند. تکه ای از هواپیما روی زمین افتاد جلوتر دماغه و چند تکه سمت راست و بیشترین تکه ها در چند متر عقب از اینجایی که من ایستاده ام. برخی از لاشه های هواپیما آتش گرفته اند.
یک عده که به بیرون پرتاب شده اند. جلوتر که می روم جسد یک آدم فربه را می بینم که لباس از تن کنده شده است، مثل یک تکه خمیر نانوایی شبیه به پایه درخت تنومند. مشخص که کاملا پرت شده است. دسته دوم هم در هواپیما گیر افتاده بودند. خرد و خاکشیر هستند و حالا در زبانه های آتش لاشه های هواپیما می سوزند. این یکی را می شناسم انسان شریفی بود و حالا در این حالت نشستن روی صندلی از دنیا گذشته. دست هایش در همین حالت می سوزد و خشک می شود.
آدم ها از نرم تنان اند، آدم ها هیچی نیستند.


  • میم.عین.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی