بیلبائو

واسه بچه محله‌هاتون تعریف کنید

بیلبائو

واسه بچه محله‌هاتون تعریف کنید

اسماعیل نام‌دِه

چهارشنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۷، ۱۰:۰۰ ب.ظ
و هر خاطره‌ای، بعد از آنکه به کلمه تبدیل شود، ذهنت را بدرود می‌گوید.
عصر یک روز بهاری، پسرکی -حدود 10 تا 12 ساله- وارد کوچه میشود. خانهشان میانهی کوچه است. زنگ در را می‌زند. تقریباً چسبیده به در ایستاده. انگار نگران باشد کسی او را در کوچه ببیند. کسی در را باز نمی‌کند. اضطراب به جانش می‌افتد، دوباره زنگ می‌زند. باز هم کسی جواب نمی‌دهد. دلهره در چهره‌اش نمایان می‌شود. سرش را سریع به این و آن‌سو برده و سر و ته کوچه را می‌پاید و دوباره زنگ می‌زند. همین طور پشت سر هم؛ زنگ پشت زنگ. انگار پشت در ماندن برایش واقعیت دردناکی است که نمی‌تواند با آن کنار بیاید. دوباره زنگ و زنگ. دست آخر خسته و مستأصل، آنقدر اضطرابش زیاد می‌شود که مهم نیست کسی او را در کوچه ببیند، بلکه تنها چیزی که می‌خواهد باز شدن این درِ بسته است. جلوی در، روی زمین نشست. حالا نگاه‌اش به سر کوچه بود و آمدن کسی که در را برایش بگشاید انتظار می‌کشید.
چند لحظه بعد، متوجه جیپ شهبازِ آبی نفتی می‌شود که وارد کوچه شده. همین طور نزدیک‌تر می‌شود و بالاخره جلوی درِ همسایه روبرویی و چند قدم قبل از رسیدن به او، متوقف می‌شود. سرنشینانِ ماشین، آقای حاجتی به همراه همسر جوانش هستند. آقای حاجتی حدود 30 سالی سن داشت با ابروان و سبیلی پرپشت عموماً پیراهن و تی‌شرت آستین کوتاه می‌پوشید. همسرش، سمیه خانم، زن جوانی بود آرام و با وقار. برخلاف صورت مربعی آقای حاجتی، صورت کشیده‌تری داشت. یک خال بالای لب و متمایل به راست صورتش بود1.
در عالم کودکی، هر دفعه که یکی از این‌ها را می‌دید حس می‌کرد آقای حاجتی و همسرش خیلی وقت است ازدواج کرده‌اند؛ اما فرزندی ندارند. با خودش چند باری فکر کرده که شاید این ها اصلاً بچه‌دار نمی‌شوند! آقای حاجتی از ماشین پیاده شد و رفت از خانه‌شان چیزی بردارد. زنش داخل ماشین است و پسرک بعد از دیدن آقای حاجتی، دوباره برگشته توی لاک خودش و کوچه را می‌پاید، شاید کسی از اهالی خانه سر برسد.
اسماعیل ماجرا را این‌طور روایت می‌کند:«من جلوی در خانه نشسته بودم به این امید که شاید یکی برسد و در را باز کند. آخر من جایی نرفته بودم. قرار بود تا مغازه سر کوچه بروم و سریع برگردم. ماشین آقای حاجتی را دیدم که آمد جلوی درِ خانه‌شان ایستاد. آقای حاجتی رفت توی خانه، انگار فراموش کرده باشد چیزی را بردارد و حالا برگشته بود. زنش توی ماشین ماند. به قدری از پشتِ در ماندن مضطرب شده بودم که دیگر حواسم از آن‌ها پرت شد. نگاه‌ام به سر کوچه بود و لحظه‌شماری می‌کردم. چند دقیقه بعد انگار سنگینی نگاهی را حس کرده باشم، سرم را بالا آوردم و دیدم سمیه، زنِ آقای حاجتی به من، یک پسرکِ مضطربِ پشت در مانده، خیره شده است. کمی بعد بدون اینکه سرم را تکان بدهم، چشمانم را به کوچه برگرداندم و بعد سرم را چرخاندم. من زیاد اهل خیال‌پردازی بودم، آنقدر سنم کم بود که تجربه‌ای نداشتم. نمی‌دانستم چقدر این تخیلات به واقعیت ربط دارد، یا اصلاً مرز تخیل و واقعیت کجاست. همینطوری برای آن نگاه یک داستان به سَرَم زد. با خودم گفتم الان سمیه خانم با خودش فکر می‌کند این پسر چقدر بامزه است، کاش من هم اینطور پسری داشتم یا اصلاً با خودش گفته من نذر این بچه‌ی پشت در مانده می‌کنم که اگر پسر دار بشم اسم همین پسر را بگذارم روی بچه‌ام. بعد انگار به سقف تخیلم رسیده باشم، دوباره برگشتم به زمین و دیدم مادرم دارد از خانه یکی از همسایه‌ها بیرون می‌آید.»
حدود دو سال بعد، برحسب تصادف یا هر اتفاق دیگری که تا همیشه پنهان است، آقای حاجتی بچه‌دار می‌شود، باز هم بر حسب تصادف یا هر اتفاق دیگری که تا همیشه پنهان خواهد ماند، فرزند پسر می‌شود و نامش را اسماعیل می‌گذارند. اسماعیل دو داستان مشابه دیگر هم دارد و البته خوشبختانه هر دو نفر هم تأیید کرده‌اند که با دیدن اسماعیل تصمیم گرفته‌اند فرزندشان نام او را داشته باشد. یک مورد هم اعلام آمادگی کرده بود اما فرزندش دختر شد و یک بار زنی، که موعد نوه‌دار شدنش بود، یواشکی در گوش مادر اسماعیل گفته بود: این بچه‌تون رو دیدم مهرش به دلم افتاد. 
همه این اتفاقات قبل از این بود که آدم گنده‌ای شود و با زندگی واقعی دست به یقه شود و بلد نباشد با سختی‌ها بسازد. این اتفاقات در ذهن اسماعیل زنجیروار به هم وصل شده است و سعی می‌کند از این آخرین دارایی‌اش -خاطراتی که نشان می‌دهد روزی آدم ارزشمندی بود- بیشترین بهره را ببرد. 

به عادت هر روزه، اسماعیل زیر دیواری -که کمی به سمت خیابان متمایل شده بود- می‌نشست، پشت به پشت سیگار می‌کشید و اگر گوش شنوایی می‌یافت مجدد داستان نام‌ده بودنش را تعریف می‌کرد. در تمام محله به نام «اسماعیل نام‌ده» معروف شده بود. هر عابری که از کنارش رد می‌شد به او می‌گفت:«زیر این دیوار ننشین، می‌ریزه روی سرت!» و اسماعیل بدون اینکه سرش را بالا بیاورد، حین پُک زدن به سیگارش شروع می‌کرد به حرف زدن:«اگه این دیوار کجه، دلیل داره. نمیشه دیوار رو سرزنش کرد. تو پشتش رو دیدی؟ دیدی چطوری اون درخته وزنش افتاده رو این دیوار؟ من دیدم. ایرادی به این دیوار نیست؛ اما هیچ‌کی اون درخت رو نمی‌بینه همه دیوار رو سرزنش می‌کنند. منم سرنوشتم با همین دیوار یکیه» و اگر کسی کنار همان دیوار و چند قدم آن‌طرف‌تر از او چند دقیقه‌ای می‌ایستاد، کم‌کم شروع به درد و دل می‌کرد؛ اگر 10 بار حرفش را می‌شنیدی، خلاصه‌اش این بود «شدم مثل آدمی که خوابش میاد، هی خاطرات لحظات با شکوه بیداری رو به یادش بیارند که خوابش نبره؛ ولی من خوابم میاد.»

سرانجام در یک روز توفانی، اسماعیل در پای همان دیوار حیات را بدرود گفت؛ دیوار فروریخته و اسماعیل فرار کرده بود؛ اما درخت، اسماعیل را بعد از دیوار با خود برد.


--------------------------------------------------
1- هر چه بیشتر به چهره‌اش فکر می‌کنم، بیشتر از یاد می‌برم
  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۷/۰۱/۲۲
  • ۱۲۲ نمایش
  • میم.عین.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی