موقتاً به نام عشق
شبی در خانه خاله نسرین شام دعوت بودیم. غلط نکنم سال 82 بود. کمی دیر وقت بود و خوابم گرفته بود میم.هـ شلوار سفید و تیشرت سفیدی به تن داشت با یک کاپشن بدون آستین سرمهای، که آن سالها مد بود. یک روسری گل گلی با پس زمینه سرمه ای، با تِلی روی سر که نمیدانم اسمش چه بود اما موها را دسته دسته جدا میکرد. از شدت خواب نگاهم رها شده بود. چشممان به هم گره خورد با آن چشمان جذابش، لبخندی زد و بعد هم لبخند بود، چند لحظه در سکوت گذشت، و بعد چشمانش را به آرامی بست و باز کرد، و نگاه را خاتمه داد. وقت دلبری بود. رفت توی یکی از اتاق ها. جداکننده اتاق از هال یک قفسه چوبی با شیشههای رنگی بود که در وسطش یک شبکه شش ضلعی بود که از سمت اتاق آینه بود و از سمت هال، یعنی همانجایی که من نشسته بودم مات بود. خرامان خرامان رفت توی اتاق با چشمانم او را زیر نظر داشتم. رفت جلوی آینه وایساد. حالا به سمت من بود اما سرش را نمیدیدم. روسریاش را در آورد و خرمن موهای طلایی و مجعدش را رها کرد. شروع کرد به مرتب کردن موهایش. داشتم دیوانه میشدم.
فردای آن روز یکی از دنژوان ها در ذیل دروسی درباره آن نوع نگاه گفت: نگاهی به آن شکل یعنی دیگر کار تمام است، عشق رخ داده است! دقیقا همان جا بود که من هم تمام شدم!
- ۰ نظر
- ۱۶ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۰۰
- ۱۴۰ نمایش