فرصت
در ظهرِ گرم تابستانی، شاخ و برگ چند درخت تکان خورده و چند لحظه بعد، «کریم» از جنگل انارهای وحشی بیرون میآید. از کنار گندمزاری عبور میکند. بی حال و حوصله تر از همیشه. تابش مستقیم آفتاب و هوای شرجی، خُلقِ کریم را تنگتر هم کرده. یک دکمه دیگر از پیرهنش را باز میکند. حالا پیراهنش تا نیمه باز است. چشمها را تنگ کرده و چین و چروکِ اغراق شدهای بر صورتش افتاده، طوری که به سختی میتوان او را جوانی 35 ساله دانست. اعتیاد شاید عامل اصلی این شکستگی ظاهری باشد. حتی این جنس آخری که در زیر یکی از درختهای انارِ وحشی زده بود، چند سال او را پیرتر کرد.
کریم برخلاف دفعات قبل احساس سرخوشی ندارد. نتوانست به نشئگی مطلوبی برسد. چون قبل از مصرف فکرش مشغول بود. صبح با کسی جر و بحث کرده بود، بعد بیآنکه آرام شود. سریع خودش را رسانده بود به پاتوقش و مصرف کرده بود. اعصابش خرابتر از قبل بود. اعتیاد کلافهاش کرده بود. خودش را در انتهای چاهی میدید که هرکس سرش را داخل آن کرده و به کریم میگفت: بیا بیرون! توی چاه اصلاً جای خوبی نیست. اما هیچ وقت نشده بود که کسی طنابی بیندازد. یک بار هم برادرش به او گفته بود که حاضر است کمکش کند که از این منجلاب بیرون بیاید، حتی قصد کرده بود کریم را با خودش از روستا به جایی دیگر ببرد. کریم آن زمان خاطرخواه سمیه بود. مصرفش هم آنقدر زیاد نبود که فکر کند به بنبست رسیده. با کشاورزی هم زندگیاش به قاعده میچرخید. بنابراین حرف برادرش را قبول نکرد.
کریم اما آهسته آهسته تمام آیندهاش پاشید. قید سمیه را زد. به اندازه نیازش نمیتوانست پول در بیاورد؛ چون تشویش، او را از تمرکز بر هرچیزی منع میکرد. حالا وقتی از جنگل بیرون آمد، کنار گندمزار قدم میزد و آفتاب برکفِ سرش میتابید، انگار یکباره چشمش به تمام آنچه از دست داده است روشن شده بود.
وارد کوچه خاکی شد. خیلی وقت بود باران نیامده بود. با هر قدمش، گردوخاک از زمین بلند میشد. بادی وزید و همراه هوای گرم، موجی از گردوخاک بر صورت کریم کوبید. پستی و بلندی سنگها را در زیر دمپایی نازکش حس میکرد. صدای خوردن دمپایی به کف پایش مهیب مینمود. در نظرش چاک دیوارِ همسایه از همیشه بازتر شده بود و دیوارهای سیمانی در نظرش زمختتر از همیشه بودند. هر قدمی که برمیداشت، خودش را سرزنش میکرد. از زندگی هیچ لذتی نمیبرد -حتی از تنها چیزی که میتوانست لذت ببرد هم نشئگی چندانی به دست نیاورده بود.
وارد خانه شد. در خانه کسی نبود. حس میکرد که فشار آنقدر بر او زیاد شده است که ممکن است هرلحظه سرش منفجر شود. دلش میخواست خواب بود، چشم باز میکرد و در بیداری از زندگی لذت میبرد. اما فایدهای نداشت. گرما امانش را بریده بود. در و پنجرهها را بست تا کولر را روشن کند. ناگهان بیآنکه پیشتر به آن فکر کرده باشد، از خود پرسید چرا به زندگی خود پایان ندهم؟ رفت و شیرهای گاز را باز کرد. بعد در کنجی از خانه دراز کشید. به این امید که قبل از رسیدن مرگ، به خواب فرو رود.
چند لحظهای که دراز کشید، بین خواب و بیداری، به یاد مادرش افتاد. با شدید شدن بوی گاز و ترکیب آن با موادی که مصرف کرده بود –یا فعل و انفعال دیگری که برای ما مشخص نیست- یقین پیدا کرد که با این کار، مادرش حتماً دق خواهد کرد؛ بنابراین تصمیم گرفت به خود شانس دیگری بدهد. قبل از آنکه خیلی دیر شود، بلند شده و شیرهای گاز را میبندد. پنجرهها را باز میکند و با حولهای گاز را به بیرون میراند. کریم دوباره جوانههای امید را در خود حس میکرد و برای همین سعی کرد، قبل از اینکه مادرش به خانه برسد، شرایط را به حالت عادی برگرداند. حوله برای این کار کافی نبود. کریم به سمت پنکه میرود. کلید را میفشارد. از اتصال زبانه کلید و جاری شدن برق، جرقه کوچکی تولید میشود و از مجاورت جرقه و گاز، انفجار.
- ۹۷/۰۷/۱۱
- ۱۳۷ نمایش