مایه امید
هفته قبل که یکنفر سعی کرد با ارجاع به «افسانه توشیشان» بهام امید بده، دستم اومد که مایه امیدواری ته کشیده. در این شرایط بهترین منبع برای امیدوار شدن، استفاده از نفرت به عنوان مایه امیدواری است. نفرتها در حقیقت امیدهای شکست خورده اند؛ امیدهایی که راه به جایی (که فکر می کردیم،) نبرده اند. همین ها شاید بشود بازیافت کرد و به قدر ذره ای مایه امید از آن بیرون کشید. دیگر داشتم با خودم فکر می کردم که این (آخرین راه) را امتحان کنم؛ اما دیروز ماجرایی شنیدم که (هرچند چندان آتش اشتیاقم را روشن نکرد ولی) جالب بود.
دیروز، آقای امیری بعد از اینکه فهمید از کجا فارغ التحصیل شده ام، یادِ یکی از اقوامش افتاد. به صندلی اش راحت تکیه داد و به سربازی که آمده بود توی اتاق گفت که بنشین و تو هم گوش کن. آقای امیری داستان یکی از اقوامش را برایمان تعریف کرد که در یکی از روستاهای غرب کشور زندگی می کردند.
توی روستا، بچه، آن هم از نوع پسر، جدا از فرزندی، کارگرِ خانواده هم هست. باید در دامداری و کشاورزی و هزار جور کار ریز و درشت دیگر هم به خانواده کمک کند. بنابراین تا قوه در بدنِ پدر و مادر باشد، متناسب با حجم کار، و چشم انداز آینده فرزند تولید می کنند. رحیم و صغری هم به همین ترتیب دست به کار شدند تا ببینند بعد از دو دختر و دو پسر این بار چی نصیبشان می شود. 9 ماه بعد رسول به دنیا آمد.
از ابتدای تولد که چیز خاصی مشخص نبود، اما روز به روز و هفته به هفته وضعیت عجیبِ جسمی رسول برای خانواده اش بیشتر هویدا شد. از بارزترین ویژگی های رسول، کوتاهی یکی از پاها نسبت به پای دیگرش بود و علاوه بر این ستون فقراتش به طور غریبی دارای پیچ و تاب بود؛ معوج و خمیده. خانواده چنان نبودند که بخواهند به تیمار رسول بپردازند. حرف هایشان رنگ تحقیر داشت. رسول برایشان چون آینه دق بود. اوایل تولدش، و بعد از روشن شدن وضع وخیم جسمی اش، در دل خود مرگ رسول را به ادامه حیاتش ترجیح میدادند. کم کم به وضع عادت کردند اما فقط رنج می کشیدند.
رسول هم رنج کشید. نهایت کاری که برایش کرده بودند، خرید ویلچر بود. حتی نمی توانست درست راه برود و مثل یک تکه گوشت در گوشه خانه افتاده بود. خانواده حتی رضایت نمی دادند که رسول درس بخواند. انگار مرگ را نزدیکتر از هرچی در نظر می گرفتند، حتی نزدیکتر از مسیر خانه به مدرسه. در 9 سالگی رسول با عجز و لابه از خانواده می خواهد که اجازه بدهند حداقل درس بخواند. به مدرسه می رود.
مرگ نمی رسد و رسول پایه به پایه بالا می رود و در نهایت کنکور می دهد. در دانشگاه علوم پزشکی، در رشته ژنتیک انسانی قبول می شود؛ انتخابش تصویر کامل از اراده رسول و میل به انتقام را هویدا می کند.
در ادامه تحصیلش به آلمان می رود. در آنجا استادش به او پیشنهاد می دهد که پزشکی را می شناسد که میتواند با عمل، وضعیت جسمانی اش را بهبود دهد. لااقل تا حدی که بتواند راه برود. اما یا باید بیمه درمانی آنجا را داشته باشد یا باید هزینه ای در حدود 200 هزار یورو هزینه تامین. رسول توانایی پرداخت چنین پولی را ندارد و به ایران بر می گردد. بعد از چند وقت از آلمان با او تماس می گیرند که کارش درست شده است.
بعد از چندین عمل طاقت فرسا، رسول موفق می شود با عصا شروع به راه رفتن کند و ستون فقراتش نیز به وضعیت عادی نزدیک شده است. بعد از آن، به ایران برگشت و حتی عضو هیئت علمی یکی از دانشگاه های علوم پزشکی شد. رئیس یک موسسه که کارش این است که تولد فرزندان با مشکلات ژنتیکی را کاهش بدهد.
- ۹۷/۰۷/۰۴
- ۱۴۴ نمایش