بیلبائو

واسه بچه محله‌هاتون تعریف کنید

بیلبائو

واسه بچه محله‌هاتون تعریف کنید

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ترس» ثبت شده است

درد دل

۱۸
بهمن

بد جور حالش گرفته بود، نشستم جلویش و شروع کردم به حرف زدن:

- یادمه چند وقتی از دست زدن به در آهنی خوف داشتم. خودم نمی‌دونستم برای چی اما یه روز متوجه شدم که می ترسم. انگار بترسم که برق من رو بگیره. هر چی فکر کردم واسه چی این حس رو دارم فکرم به جایی نرسید. خلاصه سعی کردم به در دست بزنم شاید این حس بد رو از خودم دور کنم، اما بی فایده بود. با خودم گفتم هر جور شده باس تکلیف این موضوع رو مشخص کنم. رفتم یه گوشه نشستم و هی به خودم فشار آوردم که بفهمم چرا اینطور چیزی به حس‌هایم اضافه شده. آخرش فهمیدم!

یک روزی بود که توی مترو داشتم میرفتم سمت دانشگاه، وسطای راه، قبل از بهارستان قطار از کار افتاد. تقریباً دو سوم واگن ها وارد ایستگاه بهارستان شده بود؛ ولی ما توی اون یک سوم باقی‌مانده در تونل بودیم. برق کل واگن رفت به جز چراغی که بالای سر من روشن بود، به همین خاطر همچنان می‌تونستم کتاب (جن بوداده/هیچکاک) بخوانم. بعد از یکی دو ساعت و قیل و قال زیاد، درِِ واگن ما (که هنوز توی تونل بود) باز شد. تکنسین مترو گفت از در بپرید پایین (حداقل یک متر و بیست سانتی فاصله تا کف تونل بود) اما «مواظب باشید پایتان به پدال نخورد، چون برق دارد!» همین را که گفت دیگر حواسم بود که تنم به هیچ چیز آهنی نخورد چون ممکن است برق داشته باشد! گفت: همین گوشه تونل را بگیرید و جلو بروید. وقتی چند متری راه رفتیم و به سکوهای ایستگاه رسیدیم مردم وحشت را در چهره‌های ما می‌دیدند. حس می‌کردند چند گروگان آزاد شده هستیم؛ این را از حرف‌های زنی روی صندلی شنیدم. 

این ماجرا را که به یاد آوردم سریع موضوع را جایی نوشتم. دیگر الان مشکلی ندارم درِ آهنی برق‌دار هم باشد دست میزنم. میدانی می‌خواهم چه بگویم؟ منظورم این است که اگر کسی دلت را رنجاند، اگر تو نمیخواهی با حرفهایت آزارش دهی، حتما با دوستی صحبت کن، اگر دوستی نبود، جایی بنویس تا سبک شوی، روی سنگ روی موج روی پر پرنده! می‌فهمی چی می‌گم؟ نگذار گره‌ای توی روحت بیفتد که بعداً یک آدم مکدر بشوی، یک جوری که به کسی بر نخورد خودت را راحت کن، بذار صاف و بی‌آلایش باشی، مثل همین حالا که هستی!

گفت: بیرون نمی توان کرد الا به روزگاران!

ما هم گفتیم باشه!

 

  • میم.عین.