بیلبائو

واسه بچه محله‌هاتون تعریف کنید

بیلبائو

واسه بچه محله‌هاتون تعریف کنید

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «باور» ثبت شده است

آقای باهوش و درستکاری به نام آقای «س» ماجرای از دست رفتن ایمان و اعتقاداتش را این‌طور برایم تعریف کرد:«در سن بیست‌وشش سالگی، هنگامی‌که برای شکار رفته بودیم، موقع استراحت شبانه طبق عادت کودکی زانو زدم تا دعای عصرم را بخوانم. پس از پایان دعاکردن و هنگامی‌که برای استراحت آماده می‌شدم، برادرم پرسید:«هنوز هم دعا می‌کنی؟» هیچ حرف دیگری بین ما رد و بدل نشد. از همان روز دعا و کلیسا رفتن را کنار گذاشتم.»

پس از آن ماجرا آقای «س» به مدت سی سال به کلیسا نرفت، دیگر دعا نخواند و در مراسم مذهبی شرکت نکرد. البته دلیل بازگشت او از اعتقاداتش این نبود که افکار برادرش را پذیرفته و در آن سهیم شده یا موضوع را برای خود تجزیه و تحلیل کرده است، بلکه گفته‌ی برادرش چون ضربه کوچکی بر دیواری که خود در حال فروپاشی بود، عمل کرد. سخنان برادرش به او نشان می‌دهد که قلبش از مدت‌ها پیش تهی از ایمان واقعی بوده و دعا و عبادتش عملی بیهوده است. وقتی پوچی و بیهودگی عمل خود را دریافت دیگر نمی‌توانست ادامه دهد. این اتفاق برای بسیاری از مردم افتاده و می‌افتد. من درمورد آدم‌هایی که سابقه‌ای چون خودم دارند صحبت می‌کنم، مردمی که با خودشان صادق‌اند نه آدم‌هایی که با ادعای دین‌داری در طلب منافع دنیوی خویش هستند. (این افراد از جمله بی‌ایمانرین مردم هستند چون دینی که برای کسب مال دنیال باشد ایمان نیست.)

اعتراف/ لئو تولستوی

  • میم.عین.

درد دل

۱۸
بهمن

بد جور حالش گرفته بود، نشستم جلویش و شروع کردم به حرف زدن:

- یادمه چند وقتی از دست زدن به در آهنی خوف داشتم. خودم نمی‌دونستم برای چی اما یه روز متوجه شدم که می ترسم. انگار بترسم که برق من رو بگیره. هر چی فکر کردم واسه چی این حس رو دارم فکرم به جایی نرسید. خلاصه سعی کردم به در دست بزنم شاید این حس بد رو از خودم دور کنم، اما بی فایده بود. با خودم گفتم هر جور شده باس تکلیف این موضوع رو مشخص کنم. رفتم یه گوشه نشستم و هی به خودم فشار آوردم که بفهمم چرا اینطور چیزی به حس‌هایم اضافه شده. آخرش فهمیدم!

یک روزی بود که توی مترو داشتم میرفتم سمت دانشگاه، وسطای راه، قبل از بهارستان قطار از کار افتاد. تقریباً دو سوم واگن ها وارد ایستگاه بهارستان شده بود؛ ولی ما توی اون یک سوم باقی‌مانده در تونل بودیم. برق کل واگن رفت به جز چراغی که بالای سر من روشن بود، به همین خاطر همچنان می‌تونستم کتاب (جن بوداده/هیچکاک) بخوانم. بعد از یکی دو ساعت و قیل و قال زیاد، درِِ واگن ما (که هنوز توی تونل بود) باز شد. تکنسین مترو گفت از در بپرید پایین (حداقل یک متر و بیست سانتی فاصله تا کف تونل بود) اما «مواظب باشید پایتان به پدال نخورد، چون برق دارد!» همین را که گفت دیگر حواسم بود که تنم به هیچ چیز آهنی نخورد چون ممکن است برق داشته باشد! گفت: همین گوشه تونل را بگیرید و جلو بروید. وقتی چند متری راه رفتیم و به سکوهای ایستگاه رسیدیم مردم وحشت را در چهره‌های ما می‌دیدند. حس می‌کردند چند گروگان آزاد شده هستیم؛ این را از حرف‌های زنی روی صندلی شنیدم. 

این ماجرا را که به یاد آوردم سریع موضوع را جایی نوشتم. دیگر الان مشکلی ندارم درِ آهنی برق‌دار هم باشد دست میزنم. میدانی می‌خواهم چه بگویم؟ منظورم این است که اگر کسی دلت را رنجاند، اگر تو نمیخواهی با حرفهایت آزارش دهی، حتما با دوستی صحبت کن، اگر دوستی نبود، جایی بنویس تا سبک شوی، روی سنگ روی موج روی پر پرنده! می‌فهمی چی می‌گم؟ نگذار گره‌ای توی روحت بیفتد که بعداً یک آدم مکدر بشوی، یک جوری که به کسی بر نخورد خودت را راحت کن، بذار صاف و بی‌آلایش باشی، مثل همین حالا که هستی!

گفت: بیرون نمی توان کرد الا به روزگاران!

ما هم گفتیم باشه!

 

  • میم.عین.

سابق براین پول ثابتی به دانشجو می‌دادن. اما در این سال های اخیر به خاطر جذب بالای دانشجو، این پول ها رو تبدیل کردند به وام. در اولین فرصت فرم هاش رو تکمیل کردم و فرستادم. حتی برای اولین لحظه واریز پول برنامه ریخته بودم و تنها کار باقی مانده لحظه شماری برای رسیدن پیام واریز پول بود. در لحظه موعود، وقتی پیام رسید، بلافاصله رفتم سراغ یکی از سایت‌های خرید آنلاین و یک هارد اکسترنال و کیفش رو سفارش دادم، کودکانه خوشحال بودم. معمولاً، در این شرایط شدیدا تمایل پیدا می‌کنم این خوشی رو تقسیم کنم. رفتم به پدر و مادرم گفتم. مثل همیشه مادر خوشحال شد و پدر بیشتر اخم کرد. اخم پدر یکی از لم‌های پدر بود، هر آدمی لمی داره و هر لمی ریشه در یک باور اون آدم داره. خیلی مشتاق شدم علتاین اخم رو بفهمم. چند کلمه حرف زدن و ارجاعات به حرف‌های قبلی‌اش می‌توانست حل کننده باشه.

به قول آقای الف، فرهنگی‌ها بعد از بازنشستگی یا توی بنگاه مشغول می‌شن یا می‌رن آژانس. پدر بعد از کمی مقاومت، دومی رو انتخاب کرد. از طرفی پدر ما (شاید شبیه خیلی از پدرها)، تعریف و تمجیدِ «بچه‌های مردم» از دهنش نمی‌افتاد. حتی یک بار زدم به سیم آخر و فیلم پدرخوانده رو به زور به‌اش نشون دادم، به این امید که غیرمستقیم بگم «ببین باباهای مردم رو!» اما باز هم پدرم آخرش گفت: دیدی بچه های مردم رو؟ این ماجرای همیشگی بود. 

این بار توی آژانسی که کار می‌کرد، گویا مردی لهجه‌داری بود که باعث شده بود که پدر باور غلطی از خرید آنلاین پیدا کنه. این باور غلط در کنار دست‌کم گرفتن همیشگی فرزندان، باعث اون اخم شده بود. ماجرا این بود که آقای لهجه‌دار، از طریق اینترنت و احتمالاً با یکی از لینک‌های پاپ آپ، یک گوشی فیک می‌خره، بعد توی آژانس وقتی با پدر صحبت می‌کنه این مسئله رو انتقال می‌ده، توی این مرحله باور عدم اعتماد به فرزندش قدرت رو در دست می‌گیره و نتیجه اش اون اخم میشه. که اون اخم یعنی من به اون آقای لهجه‌دارِ (کم‌سوادی که مدت محدودیه می‌شناسمش) رو به فرزندم (که 20 و اندی سال سن (اون زمان) و فلان قدر تحصیلات داره و از تکنولوژی اطلاعات داره) ترجیح می‌دم.

اما آقای لهجه‌دار واقعاً سلطان مغزها بود. یک بار بسته داده کم حجمی می‌خرد. بی‌خبر از عدم تمدید خودکار، شروع می‌کند به استفاده. حالا خدا می‌داند که به کجاها رفته و سر زده. بعد هزینه قبض تلفنش 160 هزارتومن می‌شود. نتیجه اینکه باور احمقانه‌ای پیدا می‌کنه که: «اینا همه کلاهبرداند» و شروع به تکثیر ویروس گونه بین دیگران می‌کند.

برخورد با رخدادهای مختلف، منجر به قضاوت‌های خُرد، سریع و پی‌درپی شده و کم‌کم باورهای ما را شکل می‌هد. بعدها حس می‌کنیم از کسی یا چیزی خوشمان نمی‌آید، بی‌آنکه دلیل ملموسی داشته باشیم.

پی‌نوشت: در آخرین نمونه آقای لهجه‌دار در شرایطی که خیلی از افراد جامعه از وزیر ارتباطات و نوع تعامل آن (با وجود کاستی ها) رضایت دارند، ایشان فرمودند: «این آدم خیلی احمقه! اصلاً به درد نمی‌خوره!» با توجه به دو مورد برشمرده پیشین، این طرز فکر البته اصلاً عجیب نبود.





  • میم.عین.

جواد مدرک فوق لیسانسش را از دانشگاه هنر گرفت. کارمند وزارت ارشاد است و به صورت پاره وقت در دانشگاه تدریس می‌کرد. یک روز در وسط میدان شهر یک المان نصب می‌کنند. جواد درباره این المان کنجکاو می‌شه تا بدونه ماجراش چیه. بعد از تحقیق مختصری که انجام می‌ده متوجه میشه که این المان نماد یکی از فرقه‌های شیطان‌پرستیه و کسی که این کار رو اجرا کرده به دلیل تشابه المان با برخی زوایای هنر اسلامی، بدون تحقیق چند نمونه می‌سازه و در میدان مرکزی شهر نصب می‌کنه. طبیعتا برای کسی که این کار رو اجرا کرده، مهم‌ترین چیز سود اقتصادی بوده.

جواد با چاپ مقاله‌ای در یکی از مجلات محلی این موضوع رو علنی می‌کنه. علاوه بر این، به صورت کلامی هم موضوع را با بخش‌های دست اندر کار در میان می‌ذاره. برخورد اولیه مسئولین خیلی جالب بود:«تو هم که مثل رائفی‌پور حرف می‌زنی!» که البته منظور از این حرف این است که «تو هم داری چرت و پرت می‌گی». به هر ترتیب، چند وقت بعد با بالا گرفتن اعتراضات سایر افراد این المان‌ها جمع شد.

بعد از شنیدن ماجرا حس کردم این قضیه  مثل یک نسخه به روز شده از داستان چوپان دروغگوست. رائفی‌پور سال‌ها در صحبت‌هایش هرچیزی را به عنوان نماد شیطان‌پرستی معرفی کرد. این اواخر برای کاسبی بهتر یا هرچیزی شبیه آن، به هر موضوعی چنگ می‌انداخت و از آن به عنوان نماد شیطان‌پرستی یا فراماسونری نام می‌بُرد. یک بار که واقعاً اینطور اتفاقی افتاد، کسی باور نمی‌کرد.

بدنی که به آنتی‌بیوتیک مقاوم شده باشه، خیلی ترسناکه. یه جامعه مقاوم در برابر حرف‌های حق از اون هم ترسناک‌تره.


+حرف‌های حق، منطق، تبعیض و بی‌عدالتی و....


  • میم.عین.

بیلبائو

۲۷
دی

در بین باشگاه‌های معروف فوتبال اسپانیا، تیم‌های رئال‌مادرید و بارسلونا بیش از سایر تیم‌ها شهرت دارند. در این شرایط، در لیگ اسپانیا هر تیمی که برابر این دو تیم بازی کند، در نظر مخاطب عام یک اسم است؛ یک توده از انسان‌ها. رئال مادرید و بارسلونا با تمام بازیکنانش شناخته می‌شوند؛ اما سایر تیم‌ها به نام خودِ تیم. تیم‌هایی که بیشتر مثل توده‌ای مبهم از انسان‌های معمولی دیده می‌شوند و به‌ندرت بازیکن شاخص دارند؛ رئال سوسیداد، خیرونا، لوانته، لاس‌پالماس، والنسیا و اتلتیکو بیلبائو. 

اتلتیکو بیلبائو و شهر بیلبائو هم مثل باقی تیم‌ها هیچ اهمیتی برای من نداشت. یک تیم خیلی معمولی بود. نماد آدم های عادی که هر روز آن‌ها را می‌بینی و هیچ برخورد خاصی با آن‌ها نداری و حتی شاید در نظرت آدم‌های بی‌ارزشی محسوب شوند. بیشتر اوقات همین‌طور است.

سال‌ها پیش، شبکه چهار برنامه‌ای درباره معماری مدرن داشت، به تصادف بیننده‌اش شدم. آن قسمت درباره معماری مدرن در شهر بیلبائو بود و آن را به عنوان نمادی از معماری مدرن معرفی می‌کرد. باورم نمی‌شد، انگار خبر داده باشند بچه خرفت همسایه حالا توی کنکور پزشکی دانشگاه تهران قبول شده است. برایم شگفت‌انگیز بود، ترکیبی از غافلگیر شدن و درس عبرت گرفتن.

چند اتفاق دیگر باید بیفتد تا با چهره واقعی بیلبائوهای دیگر روبرو شوم و نظرم درباره آن‌ها عوض شود؟ چند آدم دیگر هستند که در نظرم پخمه و دون هستند اما در حقیقت نمادی از انسانیت و موفقیت‌اند؟ هنوز هم، از خودم می‌پرسم.

  • میم.عین.