آنجا گور؛ اینجا از گور برگشته: قسمت اول
سالها پیش -آنطور که یادم می آید پاییز 91 بود- حسابی درگیر درس و مقاله بودم درحالیکه از نظر روحی بسیار درگیری داشتم و فرسوده شده بودم. در حالیکه بسیار تحت فشار کارهای پایاننامه بودم، همزمان به خودم تلقین میکردم که «اگر این کار تمام بشه (به قدری خسته ام که) دیگه نمیتونم کاری انجام بدم» چیزی از درونم اینطور به من تلقین میکرد. گردنم حد فاصل سر و کتفم درد میکرد و دردش تا انگشت کوچک دست راستم میرسید. بسیار افسرده و ضعیف شده بودم. و حس میکردم روحم له شده. این ماجرا ادامه داشت. بعد از سال 92 دچار سردردهای عجیبی میشدم. هر بار که خسته بودم یا استرس زیادی به من وارد میشد، دچار سر درد میشدم. دقیقاً از پشت سر، درد شدیدی داشتم. بعضی اوقات هم در شقیقهها انگار توپی در حال چرخش باشد و تمام اعصابم را در خود بپیچاند. معمولاً با خوابیدن در یک محیط تاریک درد برطرف می شد.
هر روز استرس بیشتر، هر روز افسردگی بیشتر. بدون داشتن چیزی به نام تفریح، کار و تفریحم پشت میز و توی اینترنت بود. هنوز گوشی هوشمند هم نبود و فقط باید پشت لپتاپ مینشستم. هر روز و هر روز. بعدها سردردها به فرمی رخ میداد که نمیتوانستم از دندان درد تفکیکش کنم. چند باری اصلاً فکر کردم دندان درد است و سراغ دندانپزشک رفتم ولی باز هم درد ادامه داشت. گاهی به یاد آن سالی میافتادم که از روی موتور افتادم و چندین ضربه به سرم وارد شد. بدون هیچ گونه خونریزی و شکستگی فقط گهگاهی سرم تیر میکشید. همیشه نگران بودم که نکند آن اتفاق باعث ایجاد تومور در سرم شده باشد. مخصوصاً که برای عمویم اینطور اتفاقی افتاده بود و باعث میشد حساستر بشوم. اما هیچ اقدامی نمیکردم. ماجرا رعبآورتر از آن چیزی است که بتوان به راحتی هضم کرد. اینکه با پای خودت بروی سراغ دکتر مغز و اعصاب، نوار مغز و سیتیاسکن بنویسید و بعد سونوگرافی از مغز بگیرد و یک تومور را توی سرت تشخیص بدهد. واقعاً رعبآور است و من اصلاً به خاطر ترس، از این کار دوری میکردم و با خود میگفتم: یک سردرد دیگر عادی است، از پسش بر میآیم.
اولین اتفاق خیلی مسخره افتاد، بعد از دو سه ساعت رانندگی در جاده، سر درد برگشت. وقتی به خانه رسیدم سر درد طوری شده بود که نمیتوانستم چشمم را ببندم. هیچ راهحلی برایش نداشتم. از گوشهای بلند شدم و بعد حس کردم خون در بدنم نیست. سریع توی جای خوابم خوابیدم و (چون فکر میکردم به خاطر افت فشار خون این اتفاق برایم افتاده است) سعی کردم با بالا گرفتن پایم مانع از بیهوشی خودم شوم؛ اما اوضاع طوری بود که بعد حس کردم خون از بدنم می رود. در آخرین لحظه مادرم را صدا زدم و بعد از دنیا رفتم.
تاریکی مطلق بود و بعد از چند لحظه صدای مادرم را شنیدم و کم کم به دنیا برگشتم. احساس خستگی شدید میکردم و میترسیدم که مبادا خوابیدنم پایان کارم باشد اما من خسته بودم و کاری جز آن از دستم برنمیآمد.
- ۹۶/۱۲/۲۱
- ۱۲۸ نمایش