قصه شب: فیروزه کوچولو
یه روزی مامانِ فیروزه کوچولو میخواست بره آرایشگاه، چون نمیتونست فیروزه رو توی خونه تنها بذاره، اون رو هم با خودش برد. نیمساعت بعد از رسیدن به آرایشگاه، وسط قر و فر مامانش، فیروزه حوصلهاش سر میره. پاگرد اول، پاگرد دوم، پاگرد سوم. میرسه توی راهرو و میره دم در. چند متر اونورتر چشمش میافته به یه کپه آشغال که یه پسربچه و مادرش دارن باهاش ور میرن که شاید بتونن چیز به درد بخوری از توش پیدا کنن و بفروشن. سمت دیگری از آشغالها، فیروزه کوچولو، یه خرس کوچولوی زرد و لاغر میبینه. انگاری گمشدهاش رو پیدا کرده باشه، دیگه نمیتونه دل بکنه. دوست داره بره سریع خرسه رو بغل کنه ولی یه ذره هم از اون زن و بچهای که توی آشغالا میلولن میترسید. دعا کرد کسی دیگه اون خرس کوچولو رو برنداره. بعد منتظرِ یه فرصت مناسب موند که حواس اون زن و بچه از آشغال پرت بشه. همین که موقعیت مناسب رو پیدا کرد، جستی زد و خرس رو قاپید. بدون اینکه دور و برش رو نگاه کنه، دوید تو راهرو و نشست روی پاگرد اول. شروع کرد به بازی کردن با خرسه، همین که با خرسه دوست شد دیگه میتونست حرفاش رو بشنوه. خرس کوچولو گفت: تو دوست خوبی هستی، ولی من دست ندارم، چشم ندارم، کوچولو ام، تنم کثیفه. فیروزه کوچولو گفت عیب نداره من دوستت دارم و میخوام پیشم بمونی. توی همون مدت کوتاه، خیلی با هم دوست شده بودن و لبخند روی لب هر دوشون اومده بود.
بالاخره کار مامانِ فیروزه تموم شد. خیلی برای مهمونی شب عجله داشت. عروسک رو توی دست فیروزه دید و بهاش گفت: این همه عروسک خوشگل داری توی خونه، چیه این آشغال؟ بعد بدون اینکه منتظر شنیدن حرف فیروزه بمونه، خرس رو از دست فیروزه گرفت و با رعایت اصول تفکیک زباله، پرت کرد توی آشغالا. فیروزه دیگه میلی به راه رفتن نداشت، مادرش دستش رو میکشید و فیروزه چشم از خرس کوچولو برنمیداشت. هی دور و دورتر شد و لبخند خرسه کمرنگ و کمرنگتر میشد. خرسه هم توی آشغالا موند و به خوبی و خوشی بازیافت شد.
- ۰ نظر
- ۲۹ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۰۰
- ۱۱۶ نمایش