جنایت و مکافات
این نوشته یک سیاهه است. آتشی است که شاید از آن ققنوسی برآید.
کامران پسر دایی من، کودک بود که مادرش را در حادثهای1 از دست داد. من و حسین (پسرخالهام) و کامران همسن بودیم و همین همسن بودن اتفاق نادری بین نوهها بود. خیلی اوقات پیش میآمد که با هم باشیم؛ اما به هر دلیل هرکدام فازهای متفاوتی داشتیم. من بزرگ شده شهر بودم، حسین پدرش با آدمهای موجه زیادی سر و کار داشت و رفت و آمدهای خانوادگیِ برآمده از این آدمها، از حسین یک بچهروستایی محترم در یک خانواده به شدت سنتی ساخته بود؛ اما کامران یک روستا زاده تمام بود. عمو و زنعمویش فرهنگش را میساختند و مادربزرگ و پدربزرگم خورد و خوراکش میدادند و کمکم پدرش را کامل طرد کردند.
کامران دلخستهی ازدواج بود. هر روز عاشق میشد و با یک آفتابه آب فارغ. همیشه از آدمهای عجیبی شنیده بودم که برای خودشان باجناق درست میکنند، این بار مورد کامران را به چشم خودم دیدم. کامران مدتی با داوود رفت و آمد میکرد. برادر و برادرزن داوود سر صحبت را با کامران باز میکنند و خواسته یا ناخواسته کار بیخ پیدا میکند. چند وقت بعد کامران با سیما نامزد میشود.
عروسی بسیار محقر بخشی در خانه پدری عروس -در روستای دیگر- و بخشی دیگر در خانه پدربزرگش -در روستای خودشان- برگزار میشود. از هیچ عکاس و فیلمبرداری که به صورت ویژه برای عروسی آمده باشد، خبری نبود. یکی از اقوام با یک دوربین عکاسی معمولی عکس گرفت و به اندازه یک ساعت فیلم برداشت. به جر من؛ فیلمها به هیچوجه نه به دست کامران و نه به دست کس دیگری نمیرسد و حتی کسی اطلاع پیدا نمیکند فیلم در دست من است.
نمیدانم به چه استدلالی اما تصمیم گرفتم مثل فیلمهای عروسی یک نسخه به اصطلاح مادر به دستش بدهم و یک نمونه هم میکس و مونتاژ شده؛ بدون اینکه کسی بداند که من این کار را کردهام. برای ناشناس ماندن هم با اسم مستعار «مهدی اعتماد» این کار را کردم. فیلم با یک تیتراژ شروع میشد؛ مثل یک فیلم سینمایی. صفحه سفید بود و در حاشیه راستش یک نوار رنگی گرادیانی به رنگ آبی کمرنگ بود و در قسمت تیتراژ نام اقوام درجه یک کامران که در زندگیاش نقش پررنگی داشتند، نوشته میشد. در نوار آبی چیزهای بیمعنی -که فقط خودم میتوانستم از آن سر در بیاورم- نوشته شده بود. در یک بخش از تیتراژ هم که نام مادر مرحومش را آوردم در نوار آبی نوشتم «سکوت». در نهایت هم اسم فیلمبردار را آوردم و دقیقاً قبل از شروع فیلم اسم مستعارم را نوشتم.
فیلم با یک آهنگ از محسن نامجو شروع میشد. دو تِرَک بود که بسیار به آن علاقهمند بودم. یکی را همان اول فیلم گذاشتم و یکی هم در آخر فیلم که ناگهان وسط رقص آدمها تصاویر آهسته شده و در یک فضای وهم آلود صدا و تصویر -در حالیکه کمرها قر داد میشود و پاها بالا و پایین میشود- شعری از ابوسعید با صدای نامجو شنیده میشود «از جملهی رفتگان این راه دراز/ باز آمدهای کو به ما گوید راز». به غیر از اینها چیز دیگری اضافه نکردم و فیلم با نسخه اصلیاش تفاوتی ندارد. بخشهایی از فیلم را با هشدارهایی شامل پیامی به رنگ سفید روی صفحه سیاه، با موسیقی پسزمینه متال، گوشزد میکردم؛ مثلاً «این بخش خانوادگیتر میشود». اینها خیلی از استانداردهای فیلمهای عروسی یک روشنفکر و هنرمند هم فاصله داشت چه برسد به یک روستایی یتیم و مستضعف فکری مثل کامران. در واقع فیلم بسیار سیاه تدوین شده بود. کمی عذاب وجدان گرفتم و به همینخاطر یک بخش فوتوکلیپ 5 دقیقهای با یک موسیقی (بدونکلام) نسبتاً شاد تکمیل کردم. هر لحظه که از زمان تکمیل کار میگذشت بیشتر عذاب وجدان میگرفتم. انتظار آدمها از فیلمهای عروسی کلی آهنگهای شاد، تصویرهای خندان و افکتهای قلب و گل است؛ اما حاصل کار من به شدت سیاه بود؛ برآمده از ذهن یک آدم افسرده. ناخودآگاه داشتم عقایدم را در فیلم وارد میکردم و دقیقاً بعد از تمام شدن کار، لحظهلحظه به این حقیقت بیشتر آگاه میشدم؛ ولی نمیخواستم دوبارهکاری شود. زیاد وقت گذاشته بودم و این تنها چیزی بود که متقاعد میکرد که وجدان راحت باشد. روزی که سیدیها را به کامران دادم هیچوقت فراموش نمیکنم. دو سیدی بود؛ یکی فیلم مادر و یکی فیلمی که من تدوین کرده بودم، با ترس و دودلی شدید سیدی را بهاش دادم و طوری نشان دادم که این چیز مهمی نیست و اصل همان یکی است. در تمام این مدت، طوری نشان دادم که انگار کس دیگری این کار را انجام داده و من فقط حاملم. آرزو میکردم هیچوقت درباره محتوای این فیلم با کسی حرف نزند.
روز مکافات فرا میرسد، آنگاه که جنایت را فراموش کنی. چیزی نزدیک 10 سال از آن روز گذشته بود. روزهای اول نوروز بود. حیف بود که در آن هوای بهاری توی خانه مینشستیم. من و حسین قدم زنان به راه افتادیم و در نزدیکی خانه کامران، که متصل به باغ پدربزرگم بود، میپلکیدیم. چند دقیقه بعد، برحسب تصادف کامران هم رسید. خیلی اوقات من فقط نوروز در گرگان بودم و بسیار کم پیش میآمد که کامران را ببینم؛ حتی بعد از ازدواجش هیچوقت هم به خانهشان نرفته بودم. بعد از خوش و بش اولیه و صحبتها از اینور و اونور، کامران از ما دعوت کرد که به خانهاش برویم. همهچیز عادی بود. از ما پذیرایی کرد و بعد آن جمله تکاندهنده را گفت:بذارید فیلم عروسی رو بذارم با هم نگاه کنیم. انگار دختری را به هزار خدعه به درون خانه کشانده و بعد متجاوز چهره واقعی خود را نشان دهد؛ حال من حال آن دختر بود؛ ترسیده و بیدفاع. اثر آخرین خنده روی لبم ماسید. بعد از چند سال به صورت قطعی به این نتیجه رسیده بودم که آنکار اشتباه بسیار بزرگ و نابخشودنی بود. به همین خاطر، نمیتوانستم درک کنم که کامران از سر کینه دارد این کار را میکند یا اینکه واقعاً از لذت دیدن یک چیز بدیع است. سیدی را گذاشت. چهرهام سرخ و سرختر شد. حسین صورتش را به سمت من برگرداند و گفت: این رو تو درست کرده بودی؟ جواب ندادم و با همان لبخندِ ماسیده رد کردم و طوری القاء کردم که این را مهدی اعتماد درست کرده. فیلم شروع شد. تیتراژ، صحنهها. کامران لحظه فیلم را میدید و با لذت تعریف میکرد. هنوز نمی توانستم خودم را متقاعد کنم که کامران نه تنها لذت میبرد بلکه تکتک صحنهها را مجدد تعریف میکند. لحظهی ترکیب تصویر و صدای آهسته و وهمآلود رقصندهها برایش اوج فیلم بود و هیجان در چهرهاش هویدا بود. مثل وقتی که یک بازیکن فوتیال، با چند دریبل زیبا چند نفر را رد کند و تماشاگر را به وجد آورد. اما حسین چهرهاش در هم بود، لذت نمیبرد و همین من را متقاعد میکرد، که حداقل از دیدگاه عرفی، کارم اشتباه بوده. فیلم تمام شد و من هنوز نتوانسته بودم خودم را جمع کنم. نمیتوانستم رفتار کامران را تحلیل کنم. انتظار آتش داشتم و گل روییده بود.
-------------------------------------------------------------
1- حادثه را در داستان دیگری شرح میدهم.
- ۹۷/۰۱/۰۸
- ۱۳۲ نمایش