سیگار
نوجوانی بود و هزار تا فکر جور و واجور که صد تای آخرش مربوط میشد به کی، چطور و چگونه سیگار کشیدن! یه روز که پی ولنگاری بودیم از عدل خدا زنبوری آمد و نیشش را کوبید پس گوشمان و رفت. از درد این بلا به امید دوای مادر متمسک حریم خانه شدم. چی شده؟ زنبور زده پس گوشم، دارد باد میکند، انگاری وزنه بستن به گوشم. مادر دو تا قالب کوچک یخ انداخت داخل پلاستیک و گفت: بگذار رویاش! دیگه بیرون نرو بگذار جایش بهتر بشود! خزیدم یه گوشه و اولین سؤالی که زد به سرم این بود که مگر میشود در خانه ماند؟ مگر میشود سیگار نکشید؟ آخ که سیگار چه میچسبد الان. یاد حرفی افتادم، از قدیم میگفتند که اگر خرمگس نیش زد بهترین کار برای پس زدن نیشش سیگار کشیدن است! انگاری که وحی از آسمان آمده باشد، حالا با اجازه ننه و بابا مجوزی پیدا کرده بودم برای سیگار کشیدن! اما باید قبل از برگشتن پدر این کار را انجام میدادم. پریدم توی آشپزخانه به مادر گفتم: مامان! میگم راسته که سیگار برای رفع نیش خرمگس خوبه؟ هنوز حرف تأیید مادر از دهانش بیرون نیامده بود، مثل آهویی که فصل جفتگیری او رسیده باشد، به قصد خرید سیگار، جست زدم و دویدم سمت مغازه. مادر گفت: چی شد؟ در حال دویدن داد زدم: خرمگس! سیگار! پسگوش! توی مسیر دویدنم چند تا از دوستانم گفتند چی شده؟ با یک لبخند ملیحی -که البته توی سرعت یک خنده شیطانی دیده میشد- گفتم: سیگار! و به راهم ادامه دادم.
سیگار را گرفتم و برگشتم سمت خانه. در را باز کردم و رفتم تو و داد زدم: مامان! کجا برم سیگار بکشم؟ بعدش حس کردم سکوتی غریب خانه در خانه برقرار است و در میان صدای قوی هورت کشیدن چای. سرم را برگرداندم؛ بابام رو دیدم که نعلبکی چای توی دهانش بود و سبیلش داشت با موج چایی عقب و جلو میرفت و چشماش که بهم خیره شده بود، لحظه دهشتناکی بود، یک دنیا فحش و یه گله غداره کش در چشمانش بود. شروع کردم به جمع کردن قضیه. با لکنت گفتم: خرمگس! سیگار! پس گوش! خدا را شکر مادر آمد و قضیه را جمع کرد. بعد بابام با انگشتش سکو را نشان داد و گفت: برو روی سکو. با ترس و لرز راهم را ادامه دادم. سیگار کوفتم شده بود. به غلط کردن افتاده بودم اما چارهای نداشتم. میترسیدم شروع کنم به سیگار کشیدن و بابام بو ببرد که از قبل سیگار میکشم. رفتم روی سکو، با دستان لرزانم سیگار را روشن کردم. با خودم قرار گذاشته بودم توی کام اول الکی سه چهار تا سرفه کنم و بعدش عشق کنم. یکی دو کام که گرفتم. خواهر کوچکم توی حیاط بود، جو است دیگر، می گیرد! گفتم چهار تا دود حلقه بفرستم بیرون حتما برایش جالب است. القصه، دامنم از کف برفت و گفتم: زهرا! اینجا را نگاه کن! هنوز حلقه سوم را بیرون نداده بودم که داغ کمربند را روی پشتم حس کردم، همانجا بود که رکورد دوی صد متر را زدم و فهمیدم خوب نیست آدم جوگیر و حواس پرت باشد!
برای فرار از تنهایی این مطلب را نوشتم تا در جایی بخوانم، نوشتم، فرستادم اما خودم نرفتم
نوشته شده در 27 شهریور 93
- ۹۷/۰۲/۲۹
- ۹۵ نمایش