بیلبائو

واسه بچه محله‌هاتون تعریف کنید

بیلبائو

واسه بچه محله‌هاتون تعریف کنید

حاتم و رفیق درجه یک‌اش، حاج علی، که هر دو خیلی وقت بود سن‌شان از 70 رد شده بود، در یک فاصله زمانی کوتاه متوجه می‌شوند که پروستات‌شان مشکل دارد. چند سالی می‌گذرد و به ماجرا بی‌محلی می‌کنند. با ادرارهای وقت و بی‌وقت کار بیخ پیدا می‌کند. حاج علی وضع را تحمل نمی‌کند و تن به عملِ پر ریسک پروستات می‌دهد؛ اما حاتم (مثل همیشه محافظه کارانه) از این کار خودداری می‌کند. حاج علی زیر عمل از دست می‌رود. ترس تمام وجود حاتم را می‌گیرد. انگار مرگ در زده باشد. همین دلیل محکم‌تری برای حاتم می‌شود که جلوی هر نوع جراحی مقاومت کند.

چند سال از آن روز گذشته و حاتم زندگی سخت‌تری دارد. خانه را سراسر بوی ادرار گرفته. تمام دیوارها، پرده‌ها، درها. فرش‌ها رنج می‌کشند و شلوارش هم رازدار خوبی نیست. حالا مجبور است از پوشک سالمندان استفاده کند. همه اجزای بدنش سالم است و فقط اسیرِ همین عنصر مطلوب است! اوایل به این فکر نمی‌کرد اوضاع تا این حد تحمل‌ناپذیر شود اما کم کم کلافه شد، صبرش را از دست داد و از چند وقت پیش به مرگ هم راضی است. دو راه را می‌تواند پیش بگیرد. اولین آن خودکشی فلاکت بار است و دومین‌اش تن دادن به عمل است؛ که اگر جراحی موفقیت آمیز باشد، از این بند خواهد رهید و اگر نه، مرگ خواهد آمد، همان چیزی که می‌خواسته.

فارغ از این تفاصیل، درک اینکه عدم کنترل بر ادرار، امید زندگی را از آدم ساقط کند، شاید خنده دار باشد؛ ولی حاتم تن به جراحی داد و مرگ را هدیه گرفت.

  • میم.عین.

من فرزند سوم یک خانواده بودم که دو بچه قبلی هم پسر بودند. بر اثر یک اتفاق ناخواسته یا یک تصمیم، نطفه من بسته شد؛ به این امیدِ قوی که دختر باشم. خیلی گنگ و سربسته از ماجرا خبر دارم، اما وقتی جنسیتم معلوم شد موجی از ناامیدی در دل پدرم (بیشتر از مادرم) افتاده احتمالا. در این گیر و دار، خانواده متمولی که بچه دار نمی‌شدند به پدر و مادر پیشنهاد می‌دهند که این پسر را به آن‌ها بدهند؛ اما نخواستند یا نشد. به هر ترتیب بعد از اینکه این داستان را برای من تعریف کردند، همیشه وقتی اوضاع بیخ پیدا می کرد و دچار سردرگمی می‌شدم، با خودم فکر می کردم که اگر من را به آن خانواده داده بودند، الان وضعم بهتر بود یا نه؟ همین وضعیت ادامه پیدا کرد تا زمانی که در نوجوانی از دختری در فامیل خوشم آمد. شاید بتوانم از آن اتفاق به عنوان اولین تجربه اندوزی از زندگی یاد کنم.

آن‌وقت جوابم دقیق بود و آن اینکه همین زندگی رو بیشتر می‌پسندم چون فرصت آشنایی با این آدم را پیدا نمی‌کردم (تصور کنید که حتی به ندرت شده بود که جرأت کنم سرم را بالا بیاورم و به این دختر نگاه کنم). بعدها آن دختر با پسری وارد رابطه شد که مهمترین دلیل آن رخداد این بود که آن پسر ماشینی زیر پایش داشت. کم‌کم این سئوال که کدام خانواده برایم بهتر بود، رنگ باخت. نمی توانستم جوابی پیدا کنم که به قطع بگویم کدام خانواده برایم بهتر بود. بدون شک سبک زندگی‌ام فرق می‌کرد ولی هیچ موفقیت یا شکست تضمین شده یا سعادت و شقاوتی در هیچ کدوم ندیدم. همه چیز عادیه. به سختی بشه رفتار رو در شرایطی که پیش نیومده پیش بینی کرد؛ و هر چی جلوتر می‌رم بهتر درک می‌کنم که حتی سناریوهای همین زندگی هم تضمینی براش وجود نداره. نمیشه گفت اگه فلان روز، فلان کار رو می‌کردم شاید همه چیز عوض میشد. بله میشه حسرت خورد و خسته بود؛ ولی اگر قراره اوضاع درست بشه، باید با شرایط فعلی کنار اومد و سرنوشت رو از الان به بعد، در دست گرفت.

970411


  • میم.عین.

پارسال بالاخره به خاطر پشت میز نشستن‌های بسیار، درد پیچیده‌ای با ریشه «آسیب مهره‌های گردن» بروز پیدا کرد. حالتی مانند به هم‌ریختگی وضعیت معده، تپش‌های قلب شدید، سردردهای جان‌کاه، احساس بی‌حالی، تهوع و در نهایت از حال رفتن‌هایی که تمام انرژی بدن را تخلیه می‌کرد. به پزشک‌های داخلی، قلب، مغر و اعصاب و ارتوپد مراجعه کردم اما در نهایت به این باور رسیدم، که این خودِ بیمار است که بهتر از هرکسی می‌تواند ریشه‌های درد را بیرون بکشد. دکتر ارتوپد باور نمی‌کرد گردن دردِ غیر آرتروزی، منجر به این علائم شده باشد؛ البته نگاه مستأصل دکتر مغز و اعصاب از درک علتش هنوزبه خوبی یادم هست.

بعد از این اتفاق، درباره علائم متداول بیماری‌ها کنجکاوی نشان دادم. مثلاً حالت تهوع بی‌مورد و مشکل در دستگاه گوارش یکی از نشانه‌های متداول گردن درد بود. در موردی دیگر، کسانی که سرطان مری را تجربه کرده اند، یکی از مشکلات اولیه (قبل از تشخیص‌) این بوده است که احساس می‌کردند غذا به پشت گلو می‌چسبد و پایین نمی‌رود. اما جالب تر از همه این‌ها برای من، علائمی‌ است که مغز در برخی موارد، قبل از بروز حمله‌های شدید از خودش نشان می دهد (مخصوصاً در حالتی که عوارض مغزی در حال رخ دادن باشد). مثلا در بیماری صرع، بعضی حملات وجود دارد که بیمار قبل از رخ‌دادنش، دچار پیش آگاهی می‌شود. جرقه‌های روشنی در جلوی چشمش می‌بیند و احساس سوزش در معده می‌کند. درباره گردن درد هم، اینطور وضعیتی صادق‌ است؛ مثل سوت کشیدن گوش، نورهای روشن، مثل اینکه مهتابی نیمه سوخته‌ای چشمک بزند.

در فاصله ظهور این نشانه‌ها تا بروز حمله، ممکن است چند دقیقه (در صرع) تا چند ساعت طول بکشد. دراین فاصله بزرگترین حس تنهایی به آدم حمله می‌کند. دردناک‌تر اینکه اگر علت این تغییر حال را ندانی، متحیر شده و بسیار حس بیچارگی به آدم غلبه می‌کند (من در سومین روز از حمله، دیگر امیدم را از دست دادم، به گریه افتادم و در برابر آنچه که در پیش است، خود را تسلیم ‌کردم). اما این تنهایی وقتی با علائم غریبی همراه شود، وضعیت را بسیار تحمل ناپذیر می‌کند. در یک نمونه ترسناک از این علائم غریب، در هنگام خواب، به جای یادآوری چهره‌ها و رویدادها، صداها را می‌شنوی. بعضی اوقات، با تبدیل این صدا به فریاد، باعث میشه یه دفعه از خواب بلند بشی. یا یک علامت دیگر؛ حس افسردگی شدید که بر آدم غلبه می کند (طوری که آدم تصمیم می‌گیرد به حیاتش پایان دهد)؛ و از آن بدتر، هیچ تصویری را نمی تونی تخیل کنی که سرشار از محبت باشد. آدم های توی ذهنت تبدیل به سنگ می‌شوند و با یک دست‌زدن فرو می‌ریزند.

ترکیب این حس تنهایی و علائم عجیب باعث شد به تصویرهای ذهنی جدیدی برسم، چیزهایی که حالا فکر می‌کنم چندان هم عجیب نیست:

«عمیق‌ترین حس‌تنهایی لحظه احتضار یا مشابه اونه؛ که فرشته مرگ، چنگال در اسپاگتی جان نهاده و می‌چرخاند. دور تا دورت آدم نشسته تا کمک کند؛ ولی حتی پزشک‌ها هم عاجزند از درمان‌‌. در تنهایی خودت رنج می‌کشی و کمتر کسی می‌تونه اون رو درک کنه. بعد ذهن شروع می‌کنه به بازپخش تصاویری که تداعی‌کننده «خری در گل» باشه، در حالی‌که صدایی آشنا، با مقداری اکو، تکرار می‌کنه:«خودت باید بیای بیرون». لحظه احتضار هر آدمی، علیرغم تشابه هایی، مثل اثر انگشت منحصر به فرده. آقاجان، که فقط اسمش آقاجان بود و آقاجان کسی نبود، حس کرد که چون گویی سیاه و سنگین است که در یک تشک ابری نرم فرو می‌رود. کرم، پدربزرگ اسماعیل، معروف به باباکرم در لحظه مرگ حس کرد دری است که در پشتش کوبه‌ای دارد. کسی کوبه را می‌زد و او عاجز از گشودن در، سردرگم شده بود.


  • میم.عین.

خشم نوجوانی

۱۶
خرداد

بدون ویرایش

ورزش های زیادی رو امتحان کردم. خیلی چیزها اصلا به درد من نمی‌خورد و برخی دیگه طوری بود که نمی‌تونستم ادامه بدم. بسکتبال می‌رفتم برای گریز از کوتاه ماندن قدم، یک روز مربی -که خودش قد کوتاهی داشت و پسرش هم که بسکتبال بازی می‌کرد قد کوتاهی داشت- با لفظ «احمق» خطابم کرد. به من برخورد و از جلسه بعد اصلا نرفتم. هیج فعالیت اجتماعی رو نمی‌تونستم به تنهایی ادامه بدم. چند جلسه‌ای می‌رفتم و بعد ول می‌کردم. یک بار کلاس خط نستعلیق می‌رفتم -که اتفاقا فکر می‌کردم استعداد دارم و خیلی زود پیشرفت می‌کنم- اما در یکی از جلسات اولیه، معلم کلاس -مثلا برای اینکه دل بچه‌ها رو به دست بیاره و صمیمت رو بیشتر کنه- یک جوک با محتوای باد معده سر کلاس تعریف کرد. شاید به دو جلسه نرسید که کلاس رو ول کردم. یک بار هم شاید حداکثر 14 ساله بودم، به فرهنگسرایی می‌رفتم، در نقطه دور افتاده شهر، در یکی از کوچه و پس کوچه‌ها، نزدیک بود خفت شوم که پا به فرار گذاشتم، اون کلاس رو هم ول کردم.

برای رفتن به کلاس فوتبال، حمید پایه بود. مسئله ای پیش اومد که دو راه جلوم بود یا اینکه تنهایی کلاس برم یا اینکه دروغی بگم و بتونم همزمان با حمید ادامه بدهم. حاضر نبودم دروغ بگم و از طرفی به طور ذاتی قدرت مذاکره نداشتم، پس بی‌خیال کلاس فوتبال شدم. تصویر من، تصویر یک نوجوانِ بی‌انگیزه بود که در به در می‌زد تا راهی پیدا کنه تا خودش رو بشناسه یا جایی پیدا کنه (باید عمیق‌تر درباره خودم نظر بدهم).

دست آخر کار به اونجایی رسید که حسین -پسرخاله ام که چند سالی بود که به واسطه نزدیکی خانه‌هایمان بسیار به هم نزدیک بودیم- پیشنهاد داد به باشگاه جودو یکی از آشنایانش بریم. از نظر قد، من و حسین یکسان بودیم اما خب حسین استخوان بندی درشتی داشت و من ضعیف و نحیف بودم. کلاس‌ها شروع شد و جلو رفت. بعد از مدت کوتاهی من به بهانه‌های مختلف (عمدتا سرماخوردگی و امتحان) باشگاه را می‌پیچوندم. بعد از اینکه به اندازه کافی راه افتاده بودیم و تقریبا هر روز مبارزه داشتیم، من در نظر افراد بازنده همیشگی شدم. انتظارها از من باختن بود و من هم اصراری به برنده بودن نداشتم. هم در این باشگاه هم در زندگی خودم. سردرگم و گیج بودم (اگر بگویم افسرده زیاد غلو نکرده ام). حتی یک بار به علت سستی هنگام اجرای تمرینات من را از باشگاه بیرون انداختند (منی که حتی تا آن سن هم آدم منضبطی محسوب می‌شدم).

اما با تمام این‌ها کار ندارم. برای من یک روز خیلی پررنگ در ذهنم باقی مانده است. روزی که حس کردم پر از خشمم پر از انرژی درونی برای تغییر، انگیزه ای غریب که راهش را به تنش جسمم باز کرده بود (و نمی‌دانم چه اتفاقی برایم افتاده بود که این حس را برایم به وجود آورد). آن روز با اشتیاقی بیشتر از هر روز دیگه در انتظار باشگاه رفتن بودم. به جزئیات اتفاق فکر نمی‌کردم، فقط می‌خواستم بروم این انرژی را تخلیه کنم.

عصر رفتم باشگاه و مبارزه شروع شد. حسین در یک وزن دیگه مبارزه می‌کرد، گوشه ای نشسته بود و نگاه می‌کرد. اولین حریفم پسری خوش بنیه و قوی بود. بدون فکر کردن به جزئیات می‌چرخاندم و می‌کشیدم و سعی می‌کردم امتیاز بگیرم. از مغز خالی شده بودم. تماما قوه جسمانی بودم. زمینش زدم، پیروز شدم و از آن لحظه چشم‌های گرد شده حسین برایم به یادگار ماند. وقتی کنارش نشستم، خیلی آهسته سرش را به سمتم چرخاند و متحیرانه گفت: فکر نمی‌کردم بتونی بزنیش. یک اعتراف صادقانه و من که حالا بین عصبانیتم (که هنوز نخوابیده بود) کمی لبخند هم جوشید.


پانوشت: حریف بعدی کسی بود که پدرش رئیش اداره پدرم بود. پدرم مسئول بخش حسابداری اداره بود و آقای رئیس (که هم جانباز بود، هم بسیجی قرارگاه دار) از وقتی آمده بود، پدر را تحت فشار گذاشته بود که حواله ای صادر کند که اداره دو تا ماشین نو برای آقای رئیس تهیه کند. پدر تا بازنشستگی‌اش مقاومت کرد اما بعد از رفتنش، مسئول بعدی تسلیم شد. برای زدن این یکی انگیزه‌ای جدا داشتم.

  • میم.عین.

سیگار

۲۹
ارديبهشت

نوجوانی بود و هزار تا فکر جور و واجور که صد تای آخرش مربوط می‌شد به کی، چطور و چگونه سیگار کشیدن! یه روز که پی ولنگاری بودیم از عدل خدا زنبوری آمد و نیشش را کوبید پس گوشمان و رفت. از درد این بلا به امید دوای مادر متمسک حریم خانه شدم. چی شده؟ زنبور زده پس گوشم، دارد باد می‌کند، انگاری وزنه بستن به گوشم. مادر دو تا قالب کوچک یخ انداخت داخل پلاستیک و گفت: بگذار روی‌اش! دیگه بیرون نرو بگذار جایش بهتر بشود! خزیدم یه گوشه و اولین سؤالی که زد به سرم این بود که مگر می‌شود در خانه ماند؟ مگر می‌شود سیگار نکشید؟ آخ که سیگار چه می‌چسبد الان. یاد حرفی افتادم، از قدیم می‌گفتند که اگر خرمگس نیش زد بهترین کار برای پس زدن نیشش سیگار کشیدن است! انگاری که وحی از آسمان آمده باشد، حالا با اجازه ننه و بابا مجوزی پیدا کرده بودم برای سیگار کشیدن! اما باید قبل از برگشتن پدر این کار را انجام می‌دادم. پریدم توی آشپزخانه به مادر گفتم: مامان! می‌گم راسته که سیگار برای رفع نیش خرمگس خوبه؟ هنوز حرف تأیید مادر از دهانش بیرون نیامده بود، مثل آهویی که فصل جفت‌گیری او رسیده باشد، به قصد خرید سیگار، جست زدم و دویدم سمت مغازه. مادر گفت: چی شد؟ در حال دویدن داد زدم: خرمگس! سیگار! پس‌گوش! توی مسیر دویدنم چند تا از دوستانم گفتند چی شده؟ با یک لبخند ملیحی -که البته توی سرعت یک خنده شیطانی دیده می‌شد- گفتم: سیگار! و به راهم ادامه دادم.

سیگار را گرفتم و برگشتم سمت خانه. در را باز کردم و رفتم تو و داد زدم: مامان! کجا برم سیگار بکشم؟ بعدش حس کردم سکوتی غریب خانه در خانه برقرار است و در میان صدای قوی هورت کشیدن چای. سرم را برگرداندم؛ بابام رو دیدم که نعلبکی چای توی دهانش بود و سبیلش داشت با موج چایی عقب و جلو می‌رفت و چشماش که بهم خیره شده بود، لحظه دهشتناکی بود، یک دنیا فحش و یه گله غداره کش در چشمانش بود. شروع کردم به جمع کردن قضیه. با لکنت گفتم: خرمگس! سیگار! پس گوش! خدا را شکر مادر آمد و قضیه را جمع کرد. بعد بابام با انگشتش سکو را نشان داد و گفت: برو روی سکو. با ترس و لرز راهم را ادامه دادم. سیگار کوفتم شده بود. به غلط کردن افتاده بودم اما چاره‌ای نداشتم. می‌ترسیدم شروع کنم به سیگار کشیدن و بابام بو ببرد که از قبل سیگار می‌کشم. رفتم روی سکو، با دستان لرزانم سیگار را روشن کردم. با خودم قرار گذاشته بودم توی کام اول الکی سه چهار تا سرفه کنم و بعدش عشق کنم. یکی دو کام که گرفتم. خواهر کوچکم توی حیاط بود، جو است دیگر، می گیرد! گفتم چهار تا دود حلقه بفرستم بیرون حتما برایش جالب است. القصه، دامنم از کف برفت و گفتم: زهرا! اینجا را نگاه کن! هنوز حلقه سوم را بیرون نداده بودم که داغ کمربند را روی پشتم حس کردم، همانجا بود که رکورد دوی صد متر را زدم و فهمیدم خوب نیست آدم جوگیر و حواس پرت باشد!

 

 برای فرار از تنهایی این مطلب را نوشتم تا در جایی بخوانم، نوشتم، فرستادم اما خودم نرفتم

نوشته شده در 27 شهریور 93

 


  • میم.عین.

جنایات مدرن

۲۶
ارديبهشت

مردی آزاد و رها خودش را انداخته روی صندلی لهستانی و توی تراس نشسته و به دور دست‌ نگاه می‌کند. سیگاری آتش زده و همین که یک پُک به آن می‌زند، انگار به یاد چیزی افتاده باشد، سیگار را در گوشه لب‌ش رها کرده دستانش را در جیب شلوار فرو می‌برد و چیزی را جستجو می‌کند. باسنش را به لبه صندلی سُر می‌دهد تا دستانش را به عمق جیب‌ش رسانده و آنچه می‌خواهد را بیابد. یک کارت که گویا شماره تلفنی بر آن نوشته شده است را –از جیب چپ- بیرون آورده و با دست چپ سیگار را از لب‌ش برمی‌دارد. نگاهی دوباره به کارت می‌اندازد. شک را کنار گذاشته، به داخل خانه می‌آید، درِ تراس را بسته و بالاخره شماره را می‌گیرد. همسر خانوم محبوبی خود را معرفی کرده و اعلام می‌کند که کارت را از یکی از دوستانش گرفته و فکر می‌کند شما بتوانید کارش را راه بیندازید. مرد که حالا 67 سال را رد کرده، بی‌توجه به اینکه کجا باید کلام را مختصر کند یا بسط دهد، حسابی روده‌درازی می‌کند. «بله آقاجان من از دست زنم کلافه‌ام به بهانه رژیم که فقط به ما گرسنگی می‌دهد. همین دیشب خوراک سبزیجات به خیک‌مان بست. البته از حق نگذریم رنگ و روی خوبی داشت ولی خب این شکم صاحب مرده رو پر نمی‌کنه. هرچی هم به زنم می‌گم گوش نمیده. هی حرف از رژیم می‌زنه. خب تو درگیر اضافه وزنی! منِ گرسنه گناهم چیه؟ حالا کاش ماجرا اینطوری تمام می‌شد. امروز ظهر فهمیدم که با دوستانش رفته‌اند رستوران و غذای چربی میل کرده‌اند وقتی به‌اش می‌گم خب زن! تو مگه رژیم نداشتی؟ خیلی مثبت‌گرا جواب می‌دهد که  «من حس مثبتی به همین بدن دارم» آخر قربانت شوم! سه ماه است ما را بستی به سبزیجات» همسر خانوم محبوبی انگار اینجای کلامش احساس ترس کرده باشد –که نکند همسرش از این حرف‌ها بویی ببرد- ادامه می‌دهد «این حرفا بین خودمون می‌مونه دیگه؟» و بعد از آن سوی خط این اطمینان را دریافت کرده و ادامه می‌دهد «سر همین ماجرا حسابی کفرم درآمد. حالا سگش را دست من سپرده و رفته است دکتر. نمی‌دانم چطوری دق و دلی‌ام را سرش خالی کنم. البته هم این سگ بنده خدا را نمی‌خواهم سر به نیست کنم و هم اینکه تاب دیدن غم همسرم را دارم. به من گفتن شما می‌تونید به من کمک کنید»صدای آن‌ور خط تأیید می‌کند. مرد ادامه می‌دهد«البته من نمی‌خوام یه آدم خرفت به نظر برسم که نتونسته از عهده نگه‌داشتن یه سگ بربیاد. شما حواس‌تون به اینم هست؟» و باز هم از آن سوی به مرد اعتماد داده می‌شود. علاوه براینکه شرط می‌شود که اگر خانوم محبوبی اطلاعیه‌ای شامل مژدگانی بزند آنها 75 درصدش را برمی‌دارند و 25 درصدش را به مرد می‌دهند. همسر خانوم محبوبی خوی بزرگوارانه به خود گرفته و می‌گوید «اگه یه هفته تحویل سگ رو عقب بندازید، من اون 25 درصدش رو هم نمی‌خوام.» مصالحه صورت گرفته و تماس قطع می‌شود. همسر خانوم محبوبی دوباره کارت را در جیبش گذاشته، به تراس رفته کش و قوسی به تن‌ش داده و با خودش فکر می‌کند که بشر، هیچ‌گاه به اندازه امروز در رفاه نبوده است. روی کارت نوشته شده بود: «مؤسسه گم و پیدایی حیوانات خانگی».

  • میم.عین.

نامه عاشقانه

۱۹
ارديبهشت
هیچ وقت برای کسی نامه عاشقانه ننوشته‌ام و هیچ‌وقت هیچ‌کس برایم نامه عاشقانه ننوشته است. اصلاً شاید نوشتن نامه عاشقانه ضرورت دورانی بود که راه‌های ارتباطی محدود بود و نامه برای سال‌ها می‌ماند، نه مثل حالا که گیرم بتوانی چیزی بنویسی، همه‌اش می‌شود عدد (0 و 1). کجا نگه‌اش می‌دارند؟ در فلان پوشه که اگر شانس بیاوری و هارد بسوزد برایش بهترین سرنوشت است (بهتر از این است که در گوشه‌ای مهجور بماند). به هر جهت خودم را در یک زندگی دیگر، جوانی می‌بینم به نام اسدالله که مثلا 6 دهه قبل عاشق دختری به نام منیره می‌شود. ته ماجرا به آنجا می‌رسد که اسدالله آدرس خانه منیر را پیدا می‌کند اما هر چه محبتش را -به شیوه مخصوص به خود- به منیر ابراز می‌کند، راه به جایی نمی‌برد. دست آخر جوشش عشق‌اش می‌شود مجموعاً 8-9 نامه که همه را توی دیوار آجری روبروی خانه‌ی منیر فرو می‌کرد؛ مقصد: چاک دیوار. البته همه این‌ها قبل از آن بود که مشاعرش را از دست بدهد (چون بعد از آن تعداد نامه‌ها از شماره خارج بود).
این نامه بخشی از یکی از نامه‌های اسدالله است که به وضوح علائم از دست رفتن عقل در آن هویداست.

«آقاجان می‌گفت نامه‌ی عاشقانه سند محبت است. اما من عاشق شما نیستم، حتی دوستتان هم ندارم چون آقاجان می‌گوید عشق و دوست داشتن یک طرفه نمی‌شود و من اصلا نمی‌دانم این مدل یک طرفه‌ای که ما داریم (یعنی من به شما دارم) چیست؛ ولی همین‌که از اینور و آنور شنیده‌ام که گفته‌اید «اسدالله خوب ساز می‌زند» برای من بس است. گفتن ندارد اما آن شبی که خبردار شدم از ذوق خوابم نبرد. رفتم قطعه‌ای بسازم اما غرغر اهل خانه سد راهم شد. دست آخر دم دمای صبح، پاشدم دو بوسه خشک به سازم زدم و رفتم به جای خوابم. همین که رفتم زیر پتو ناخودآگاه زمزمه کردم «به رغم جهد رقیبان تو آشنای منی» بالاخره عقل ناقصم می‌رسد که آنقدر خاطرخواه خوش قد و بالا دارید که من میانشان گم‌ام...»
  • میم.عین.

پرواز

۱۲
ارديبهشت

صبح یک روز بهاری، آن‌طوری که مثلا ساعت 10 صبح وقتی بوی شکوفه ها تا جایی که مقدور بوده مجنون بار آورده و حالا میوه ها کم کم رنگ حیات می گیرند، یا هر چیز دیگر. مثل آن روز که اولین بار چهره اش را دیدم یا هرچیزی شبیه آن، نمی‌دانم. تصاویر واضحی از آنچه گذشته در سر ندارم. نمی دانم واقعا سر دارم یا نه. با این وجود هیچ چیز تقصیر من نبود.
ساعت 4 صبح از خواب بلند شدم. یعنی از جای ام بلند شدم وگرنه خوابم نمی برد. روز پرکاری در پیش بود و هر چند نه برای کل تاریخ اما برای مردم منطقه، روز مهمی بود. برای همه ما. قرار شد وزیر راه، برخی مسئولین وزارت راه، به همراه نمایندگان استان برای افتتاح فرودگاه استان، تنهاترینش، اعزام شویم. به همه این‌ها، یعنی آدم‌ها و هواپیما و هرچیز دیگر درون آن، من را هم اضافه کنید. من کجای این داستانم؟ نمی‌دانم، فقط می‌دانم بودم، می‌دیدم ولی احساس نمی‌کردم. شاید احساس می‌کردم اما الان چیزی به خاطرم نمی آید.
هواپیما ساعت 6 و 45 دقیقه پرید. از تهران و قرار بود از رشته کوه البرز رد شود. رد هم شد. قله دماوند را خودم دیدم. هر بار از جاده هراز می‌رفتیم از اولین لحظه رویت قله دماوند، تا جایی که ممکن بود چشمانم به آن بسته بود. از جاده هراز که رد می شدیم هی سر برمی گرداندیم که تا کجاها که دیده نمی شود. بابل، نکاء، بهشهر اینورترش را من ندیدم. حالا اما قد بلندتر از همیشه با یک نگاه بالا به پایین قله را نگاه می کردم. لابد می خندیدم.
هرچه جلوتر که می رفتیم درخت ها بیشتر می شدند. عصیان گر و یاغی شده بودند. مثل سربازی که تازه از خدمت برگشته باشد می خواستند حقشان را پس بگیرند. احتمالا هر سال اردیبهشت ماه اینطور هستند. پر پشت هستند از سبزی به سیاهی می زنند. هواپیما پایین تر می رود. پایین تر از همیشه، باتلاق بود. اینطور حس می شد. نمی‌دانم، فقط می‌دانم بودم، می‌دیدم ولی احساس نمی‌کردم؛ اما الان احساس می‌کردم بیش از همیشه.
بالای کوه ها بودیم. برخلاف جاده های زمینی که می انداختیم در چین و شکن کوه ها، هم حس ناتوانی در برابرش داشتیم، هم جسور بودیم. انگار به همین خاطر بود که کمتر جان آدم‌ها را می‌گرفت. اما هواپیما تمام طغیان گری است. این بار کوه بود که داشت ما را خیلی آرام و آهسته به پایین می کشید. همه این ها احساسم بود و گرنه چیزی نمی دیدم.
لحظه برخورد را دو بار دیدم. هر بار هم می توانم ببینم. این اواخر حتی می توانم سرم را برگردانم و به هرجایی که ممکن است نگاه کنم. داشتم آزار می دیدم. یاد جوانیم افتادم، وقتی تمام خاطراتم را می نوشتم. آن موقع هم در خاطراتم می توانستم سربگردانم و بگردم اما هر خاطره که نوشته می شد از ذهنم می رفت. فقط به قاعده همان نوشته از آن مطلع می شدم. دیگر چیز اضافی از آن به یاد نمی آوردم. حالا هم وقتی این دردها را می کشیدم، این صحنه ها را می دیدم یاد آن روزها افتادم. برای همین است که می خواهم لحظه برخورد را توصیف کنم. تا هیچ وقت نتوانم ببینمش مگر آنکه چشمانم به این نوشته بیفتد.
تصویر اول سریع بود. همه حس کردیم که بالا رفته ایم. وقتی می گویم همه، یعنی از همه پرسیده ام. بعد فکر کردیم نیستم. یعنی حتی نمی توانستیم فکر کنیم. بعد که از آن نیستی در آمدیم به قاعده یک لحظه، یک لحظه ی بسیار کوتاه، رنج بودن را با تمام وجود درک کردیم. مثل خاموش شدن یک سیگار، به دست یک سیگاری در یک جا سیگاری، ما توتون‌ها بودیم. آن هایی که از آن نیستی بیرون آمدند خیلی خوش شانس بودند، چون می دانستند چه چیزی در انتظارشان هست، من یکی از آن ها بودم.
حالا می‌توانستم فکر همه را ببینم، چیزی فراتر از خواندن. بعد از درک رنج بودن، با خود فکر می کردند که چرا خلبان زودتر از این چیزی اعلام نکرده بود تا بترسند و زودتر از الان جان را از تن‌شان بیرون کنند، و بعد سکته قلبی و پایان زندگی 30 درصدمان اینگونه جسم مان را ول کردیم. از آن دسته باقی مانده به طور رسمی با بیان شهادتین افسار زندگی را رها کردند.
هوا ابری بود ولی هنوز چیزی نمی بارید. شاخه درختان به سینه هواپیما ساییده شد، خیلی کوتاه. پیش از این روی تراکتور از کنار نی های کنار جاده وقتی به شیشه می خورد یا به سر و صورتمان، روبرو شده بودم. اما چندان پاپی هم نبودیم. آنجا مزه زندگی می داد، اما اینجا یعنی کار تمام شده بود. درختان در سرزمین شان قوی ترند، با صدای وحشتناکی تنه هواپیما را می خراشیند و هواپیما درختان را. و بعد نوک هواپیما به پایین تر آمد. انگار تسلیم شده باشد. یک، دو، سه،... چند درخت؟ می توانم بشمارم 6 درخت، به غیر از آن جوان ها، کار ما را ساخت. اولین شکاف ها که در هواپیما افتاد برخی از آدم ها به بیرون پرت شدند، این ها بازهم خوش شانس بودند. به این ترتیب بیش از 80 درصد تا الان مرده بودند. آن هایی که زنده بودند، دست و پای آخرشان می زدند. تکه ای از هواپیما روی زمین افتاد جلوتر دماغه و چند تکه سمت راست و بیشترین تکه ها در چند متر عقب از اینجایی که من ایستاده ام. برخی از لاشه های هواپیما آتش گرفته اند.
یک عده که به بیرون پرتاب شده اند. جلوتر که می روم جسد یک آدم فربه را می بینم که لباس از تن کنده شده است، مثل یک تکه خمیر نانوایی شبیه به پایه درخت تنومند. مشخص که کاملا پرت شده است. دسته دوم هم در هواپیما گیر افتاده بودند. خرد و خاکشیر هستند و حالا در زبانه های آتش لاشه های هواپیما می سوزند. این یکی را می شناسم انسان شریفی بود و حالا در این حالت نشستن روی صندلی از دنیا گذشته. دست هایش در همین حالت می سوزد و خشک می شود.
آدم ها از نرم تنان اند، آدم ها هیچی نیستند.


  • میم.عین.
باکره بودن (در هر فعلی که حداقل به ظاهر قبیج باشد) بدون پشتوانه تجربه، تقدس نیست
قیافه ام طوری است که بیشتر آدم ها من را از خودشان حساب می‌کنند؛ مثلا یک بار که در بخشی از مصاحبه استخدامی به مرحله سؤالات عقیدتی رسیده بودم، مدتی که پشت در منتظر بودم، سؤالات احکام از مصاحبه‌شونده‌ها را می‌شنیدم و برایم عجیب و غریب بود. حتی یک دانه‌اش را هم بلد نبودم -مثلا اینکه در رکعت دوم نماز به شک بیفتی چه باید کرد؟ رکعت سوم یا چهارم چطور؟ (و حتی محض رضای خدا یک بار نشده بود به رکعت اول و دوم نماز شک کنم)- استرسم بیشتر شد. نوبتم شد و وارد اتاق مصاحبه شدم. روندش اینطور بود که اول با قرآن شروع می‌شد و بعد سایر چیزها. دلم را زدم به دریا. قرآن را گذاشت جلویم که بخوان -البته نه آنطور که یک آدم بی‌سواد به کلام بیاد- شروع کردم به خواندن. بعد که تمام شد، مصاحبه‌کننده که یک نوع تیپیکال از این نوع بود -چون جای دیگری رفته بودم و باز هم هیچ شاخصه‌ ظاهری قابل تفکیکی در آن‌ها یادم نیست- گفت به‌سلامت! طوری که نفهمیدم این یعنی رد یا قبول؟ بعد برای برطرف شدن شکّ‌ام با لبخندی گفتم تموم شد!؟ مصاحبه کننده گفت آره، ما طرف‌مون رو می‌شناسیم ولی اگه بخوای بازم سؤال می‌پرسم. همین‌جا بود که به خودم دو سه تا فحش دادم و پشیمون شدم که چرا بلافاصله نزدم بیرون. بعد یه سؤال پرسید «اصل 110 قانون اساسی چی می‌گه؟» چشمام گرد شد و همون لبخند مسخره رو داشتم به مِن‌مِن که افتادم خودش جوابش را داد و گفت «پاشو برو بیرون تا خراب‌تر نکردی». بعد از این اتفاق بود که بو بردم حتی فراتر از آدم‌ها، سیستم و حکومت هم با دیدن ظاهرم من را از خودش می‌داند  -به غیر از اینکه یک بار که توی فوتبال، بازیکنان تیم حرف گفتند این با ماست، البته شاید معنی‌اش این بود که من را اصلاً چیزی حساب نمی‌کردند ولی آدمش که پیدا شود، زیاد من را آدم حساب می‌کند و خودش می‌داند-.
سر همین ماجرا روز اولی که برای ثبت نام به دانشگاه رفتم. در صف تکمیل ثبت نام، صدایی شنیدم «بیا بیا این خوبه!» مثل جدا کردن یک بادنجان تازه، یا یک هویج، مردی قد بلند و چهارشانه با کلاسوری زیر بغل، موهای جلوی پیشانی است مدل مردانه ریخته بود و ظاهرش به نظامی‌ها می‌مانست، بعد وقتی متوجه حضورشان شدم و سر برگرداندم، آن‌ها هم نزدیکم آمدند. پدرش دوست روی شانه‌ام گذاشت و رو به سعید و خواهرش باز تکرار کرد «این خوبه»، حس کردم خیلی تعجب کردم و بعد از چند دقیقه معلوم شد که من را به عنوان هم‌اتاقی سعید انتخاب کرده. بعد پدر با پدرش خوش و بش کردند و بعد من هم -از آن لبخندهایی نمی‌دانم چه بگویم زدم و- شروع به سعید سلام کردم. این اولین برخورد من با سعید بود. یک سال با هم هم اتاق بودیم. با اینکه از نظر شخصیت های روانی تا حد زیادی با هم فاصله داشتیم اما به لطف فرهنگ های نزدیک به هم -که هر دو خاستگاه مذهبی نزدیک به هم داشتیم و در این توهم بودیم که آمده‌ایم برای ادای رسالتی خاص که بر گرده بشر نهاده شده- می‌توانستیم با هم بحث کنیم. بحث کردن با وجود سواد کمم -که هنوز هم است- بسیار برایم جذاب بود؛ مثل سپردن خرمن به باد بود؛ مثل زدن پنبه؛ انگار تمام دانسته‌هایت را با جسارت پرت می‌کردی بالا، فقط به این خاطر که ببینی باز هم برمی‌گردد؟ باز هم سالم می‌ماند؟ از این جهت من و سعید به هم نزدیک بودیم.
سعید به خاطر شغل پدرش از کودکی در یک شهرک مسکونیِ مخصوص کارکنان نظامی زندگی می‌کردند که به خاطر امکاناتی که در همان شهرک فراهم بود، همه مراحل تحصیل از پیش از دبستان تا سوم راهنمایی را در همان‌جا گذرانده بود. بافت اجتماعی شهرک تریکبی بود از آدم های مذهبی و یک نوع تربیت خاص. اولین شبی که سعید به تبلور بلوغ در خواب پی می‌برد و به تبعیت از یک ماجرای مذهبی1 به پیش پدرش می‌رود. پدر دلسوزانه نکات مهم درباره بلوغ را به او آموزش می‌دهد. یک بار هم سعید که عصمت را در آستانه به باد رفتن می‌بیند، دوباره به طور مستقیم به پدر مراجعه کرده و با عصبانیت اعلام می‌کند «زن می‌خواهم» سعید چند ساله بود؟ 15 ساله! این بار چیزی نمانده بود که یک سیلی از دستان گرم پدرش بخورد. آن چیزی که سعید نمی‌فهمید این بود که چیزی درباره فاصله بین بلوغ تا ازدواج در مدارک مذهبی پیدا نمی‌کرد. داشت کلافه می‌شد. آدم کمال‌گرایی که لااقل در نظر خودش، رسالت بزرگی داشت، از پس علمک شیطان برنمی‌آمد. مرزهای مذهبی بودنش عقب و عقب‌تر می‌رفت و معصومیتش را به باد رفته می‌دید و مانند پیامبری که وعده الهی خیانت کرده باشد رنج می‌کشید.
برای دوره دبیرستان سعید مجبور می‌شود برای تحصیل از شهرک خارج شود. هرچند باز هم دبیرستان از نظر فرهنگی تا جای ممکن نزدیک انتخاب شده بود. آنجا حسابی چشم و گوشش باز شد. فحش های زیادی شنید. واکنشش چشم های گرد شده بود و البته می‌فهمید که فحش‌ها چقدر رکیک هستند؛ بنابراین از بازگو کردن فحش‌ها درجمع خانواده‌ خودداری می‌کرد.
یک بار در یکی از تجربه های ناب نوجوانی، سعید که پیش از به هیچ یک از پشم و پیل‌های نوجوانی‌اش دست نمی‌زد -چون دخترکان ابرو پیوسته قاجاری که می‌ترسیدند از یک طرف حیا را قی کرده باشند و از طرف دیگر اسلام به خطر افکنده- بالاخره بعد از مدت‌ها سر و صورتش را با تیغ اصلاح می‌کند. به موهایش حسابی میرسد -آن زمان ژل کتیرا زدن به مو بازار داغی داشت، بعدتر البته واکس مو هم طرفدارای خودش را پیدا کرد- اما ریشه این اتفاق برمی‌‌گشت به یک روز پاییزی. آن‌طور که خود سعید تعریف می‌کند -و ما فرض را بر صحتش می‌گذاریم- در راه برگشت به خانه، در یکی از پس کوچه‌ها توسط ناغافل حس می‌کند کسی دست را گرفته و بعد متوجه می‌شود یک دختر است2. بعدها صمیمی‌تر شدند و سعید برای افزایش جاذبه دست به تیغ شده و سیمای جوانی‌اش را از لای پشم و پیل‌ها بیرون کشیده که مگر قلب دختره را بیشتر به تپش بیندازد. باز هم همه این‌ها باعث نشد که سعید یک آدم روزگارش باشد. همه این اتفاقات چیزی نبود که در دینی که سعید از سمت خانواده پایبندش بود، راهکاری برایش وجود داشته باشد. در حقیقت هیچ تجربه پیشینی در این باره در تاریخ وجود نداشت. لااقل تا پیش از این دوران، اگر قبل از ازدواج برخوردی بین دختر و پسر بودی، خیلی زود هویدا شده و دست آخر تکلیفش روشن می‌شد (که یا ازدواج بود یا زمین خوردن عاشقانه) ولی حالا در دوران معاصر پدیده جدیدی ظهور کرده بود. به مانند تمام ضعف های فقهی -که فقط می‌توانستند واکنش نسبت به رخداد ارائه دهند و قدرتی برای پیش‌بینی آینده و ارائه چشم‌انداز و کنش نداشتند- به سرعت رابطه دختر و پسر غریبه را تقبیح کرده و به باد دستور توقف وزش دادند! 
تقدس بدون عنصر تجربه چطور معنی پیدا می‌کنه؟ واقعیت اینه که تقدس بدون عنصر تجربه بی معنیه، تقدس با پشتوانه تجربه های قابل اتکاء دارای اهمیته. تفاوت مأموریت‌هایی که حضرت آدم با پیامبر خاتم داره، محصول همین تجربه‌هایی است که بشر طی این سال‌ها اندوخته. همینه که باعث میشه حکمی در دوره پیامبری بدون حرمت باشه و در زمان پیامبر دیگری حرمت داشته بشه.
سعید هم همین راه رو رفت، با اینکه از خانواده‌ای مذهبی بود اما به خودش اجازه داد فرزند زمان خودش باشه، با تجربه‌هایی که ابتلای آدم‌های اون دوره‌است -و این البته با غلتیدن در شهوت جداست- با این وجود یک بار که سعید توی خوابگاه با لفظ «پفیوز» آشنا شده بود و آنقدر این لفظ متداول استفاده می‌شد، سعید یک بار موقع تماشای فوتبال و جلوی پدرش از این کلمه استفاده کرد و البته تجربه‌های جدید هزینه‌هایی هم دارد.

--------------------------------------
1- به یاد ماجرای فلان شیخ و علامه می‌افتد که چون علامت بلوغ را دریافت، نیمه شب به سراغ پدر رفت و با اعلام شرایط، تقاضای فراهم آوردن شرایط ازدواج کرد -که برخی مذهبی ها به عنوان نشانه اهمیت فاصله ننداختن بین بلوغ و ازدواج از این داستان استفاده می‌کنند-
2- حتی در حین روایت کردنش، برایم بسیار غیرواقعی به نظر می‌رسد؛ ولی در کل نوشته اگر یک روایت واقعی وجود داشته باشد همین است. گناهش به پای راوی اصلی. اما برای خودم هم اینطور اتفاقی رخ داده بود؛ دو دختر به طعنه از من ساعت را پرسیدند و وقتی رفتند به آن‌ها بگویم، خنده ای زدند و رفتند؛ البته من هم بلد نبودم که بروم پی‌شان و جلوی خوشگل‌تره را بگیرم و بگویم: فردا کی ببینمت؟ که 15 سال بعد فهمیدم ماجرا را.

  • میم.عین.

یه روزی مامانِ فیروزه کوچولو می‌خواست بره آرایشگاه، چون نمی‌تونست فیروزه رو توی خونه تنها بذاره، اون رو  هم با خودش برد. نیم‌ساعت بعد از رسیدن به آرایشگاه، وسط قر و فر مامانش، فیروزه حوصله‌اش سر میره. پاگرد اول، پاگرد دوم، پاگرد سوم. میرسه توی راهرو و میره دم در. چند متر اونورتر چشمش می‌افته به یه کپه آشغال که یه پسربچه و مادرش دارن باهاش ور میرن که شاید بتونن چیز به درد بخوری از توش پیدا کنن و بفروشن. سمت دیگری از آشغال‌ها، فیروزه کوچولو، یه خرس کوچولوی زرد و لاغر می‌بینه. انگاری گم‌شده‌اش رو پیدا کرده باشه، دیگه نمی‌تونه دل بکنه. دوست داره بره سریع خرسه رو بغل کنه ولی یه ذره هم از اون زن و بچه‌ای که توی آشغالا می‌لولن می‌ترسید. دعا کرد کسی دیگه اون خرس کوچولو رو برنداره. بعد منتظرِ یه فرصت مناسب موند که حواس اون زن و بچه از آشغال پرت بشه. همین که موقعیت مناسب رو پیدا کرد، جستی زد و خرس رو قاپید. بدون اینکه دور و برش رو نگاه کنه، دوید تو راهرو و نشست روی پاگرد اول. شروع کرد به بازی کردن با خرسه، همین که با خرسه دوست شد دیگه می‌تونست حرفاش رو بشنوه. خرس کوچولو گفت: تو دوست خوبی هستی، ولی من دست ندارم، چشم ندارم، کوچولو ام، تنم کثیفه. فیروزه کوچولو گفت عیب نداره من دوستت دارم و می‌خوام پیشم بمونی. توی همون مدت کوتاه، خیلی با هم دوست شده بودن و لبخند روی لب هر دوشون اومده بود.

بالاخره کار مامانِ فیروزه تموم شد. خیلی برای مهمونی شب عجله داشت. عروسک رو توی دست فیروزه دید و به‌اش گفت: این همه عروسک خوشگل داری توی خونه، چیه این آشغال؟ بعد بدون اینکه منتظر شنیدن حرف فیروزه بمونه، خرس رو از دست فیروزه گرفت و با رعایت اصول تفکیک زباله، پرت کرد توی آشغالا. فیروزه دیگه میلی به راه رفتن نداشت، مادرش دستش رو می‌کشید و فیروزه چشم از خرس کوچولو برنمی‌داشت. هی دور و دورتر شد و لبخند خرسه کمرنگ و کمرنگ‌تر می‌شد. خرسه هم توی آشغالا موند و به خوبی و خوشی بازیافت شد.


  • میم.عین.