بیلبائو

واسه بچه محله‌هاتون تعریف کنید

بیلبائو

واسه بچه محله‌هاتون تعریف کنید

اسماعیل نام‌دِه

۲۲
فروردين
و هر خاطره‌ای، بعد از آنکه به کلمه تبدیل شود، ذهنت را بدرود می‌گوید.
عصر یک روز بهاری، پسرکی -حدود 10 تا 12 ساله- وارد کوچه میشود. خانهشان میانهی کوچه است. زنگ در را می‌زند. تقریباً چسبیده به در ایستاده. انگار نگران باشد کسی او را در کوچه ببیند. کسی در را باز نمی‌کند. اضطراب به جانش می‌افتد، دوباره زنگ می‌زند. باز هم کسی جواب نمی‌دهد. دلهره در چهره‌اش نمایان می‌شود. سرش را سریع به این و آن‌سو برده و سر و ته کوچه را می‌پاید و دوباره زنگ می‌زند. همین طور پشت سر هم؛ زنگ پشت زنگ. انگار پشت در ماندن برایش واقعیت دردناکی است که نمی‌تواند با آن کنار بیاید. دوباره زنگ و زنگ. دست آخر خسته و مستأصل، آنقدر اضطرابش زیاد می‌شود که مهم نیست کسی او را در کوچه ببیند، بلکه تنها چیزی که می‌خواهد باز شدن این درِ بسته است. جلوی در، روی زمین نشست. حالا نگاه‌اش به سر کوچه بود و آمدن کسی که در را برایش بگشاید انتظار می‌کشید.
چند لحظه بعد، متوجه جیپ شهبازِ آبی نفتی می‌شود که وارد کوچه شده. همین طور نزدیک‌تر می‌شود و بالاخره جلوی درِ همسایه روبرویی و چند قدم قبل از رسیدن به او، متوقف می‌شود. سرنشینانِ ماشین، آقای حاجتی به همراه همسر جوانش هستند. آقای حاجتی حدود 30 سالی سن داشت با ابروان و سبیلی پرپشت عموماً پیراهن و تی‌شرت آستین کوتاه می‌پوشید. همسرش، سمیه خانم، زن جوانی بود آرام و با وقار. برخلاف صورت مربعی آقای حاجتی، صورت کشیده‌تری داشت. یک خال بالای لب و متمایل به راست صورتش بود1.
در عالم کودکی، هر دفعه که یکی از این‌ها را می‌دید حس می‌کرد آقای حاجتی و همسرش خیلی وقت است ازدواج کرده‌اند؛ اما فرزندی ندارند. با خودش چند باری فکر کرده که شاید این ها اصلاً بچه‌دار نمی‌شوند! آقای حاجتی از ماشین پیاده شد و رفت از خانه‌شان چیزی بردارد. زنش داخل ماشین است و پسرک بعد از دیدن آقای حاجتی، دوباره برگشته توی لاک خودش و کوچه را می‌پاید، شاید کسی از اهالی خانه سر برسد.
اسماعیل ماجرا را این‌طور روایت می‌کند:«من جلوی در خانه نشسته بودم به این امید که شاید یکی برسد و در را باز کند. آخر من جایی نرفته بودم. قرار بود تا مغازه سر کوچه بروم و سریع برگردم. ماشین آقای حاجتی را دیدم که آمد جلوی درِ خانه‌شان ایستاد. آقای حاجتی رفت توی خانه، انگار فراموش کرده باشد چیزی را بردارد و حالا برگشته بود. زنش توی ماشین ماند. به قدری از پشتِ در ماندن مضطرب شده بودم که دیگر حواسم از آن‌ها پرت شد. نگاه‌ام به سر کوچه بود و لحظه‌شماری می‌کردم. چند دقیقه بعد انگار سنگینی نگاهی را حس کرده باشم، سرم را بالا آوردم و دیدم سمیه، زنِ آقای حاجتی به من، یک پسرکِ مضطربِ پشت در مانده، خیره شده است. کمی بعد بدون اینکه سرم را تکان بدهم، چشمانم را به کوچه برگرداندم و بعد سرم را چرخاندم. من زیاد اهل خیال‌پردازی بودم، آنقدر سنم کم بود که تجربه‌ای نداشتم. نمی‌دانستم چقدر این تخیلات به واقعیت ربط دارد، یا اصلاً مرز تخیل و واقعیت کجاست. همینطوری برای آن نگاه یک داستان به سَرَم زد. با خودم گفتم الان سمیه خانم با خودش فکر می‌کند این پسر چقدر بامزه است، کاش من هم اینطور پسری داشتم یا اصلاً با خودش گفته من نذر این بچه‌ی پشت در مانده می‌کنم که اگر پسر دار بشم اسم همین پسر را بگذارم روی بچه‌ام. بعد انگار به سقف تخیلم رسیده باشم، دوباره برگشتم به زمین و دیدم مادرم دارد از خانه یکی از همسایه‌ها بیرون می‌آید.»
حدود دو سال بعد، برحسب تصادف یا هر اتفاق دیگری که تا همیشه پنهان است، آقای حاجتی بچه‌دار می‌شود، باز هم بر حسب تصادف یا هر اتفاق دیگری که تا همیشه پنهان خواهد ماند، فرزند پسر می‌شود و نامش را اسماعیل می‌گذارند. اسماعیل دو داستان مشابه دیگر هم دارد و البته خوشبختانه هر دو نفر هم تأیید کرده‌اند که با دیدن اسماعیل تصمیم گرفته‌اند فرزندشان نام او را داشته باشد. یک مورد هم اعلام آمادگی کرده بود اما فرزندش دختر شد و یک بار زنی، که موعد نوه‌دار شدنش بود، یواشکی در گوش مادر اسماعیل گفته بود: این بچه‌تون رو دیدم مهرش به دلم افتاد. 
همه این اتفاقات قبل از این بود که آدم گنده‌ای شود و با زندگی واقعی دست به یقه شود و بلد نباشد با سختی‌ها بسازد. این اتفاقات در ذهن اسماعیل زنجیروار به هم وصل شده است و سعی می‌کند از این آخرین دارایی‌اش -خاطراتی که نشان می‌دهد روزی آدم ارزشمندی بود- بیشترین بهره را ببرد. 

به عادت هر روزه، اسماعیل زیر دیواری -که کمی به سمت خیابان متمایل شده بود- می‌نشست، پشت به پشت سیگار می‌کشید و اگر گوش شنوایی می‌یافت مجدد داستان نام‌ده بودنش را تعریف می‌کرد. در تمام محله به نام «اسماعیل نام‌ده» معروف شده بود. هر عابری که از کنارش رد می‌شد به او می‌گفت:«زیر این دیوار ننشین، می‌ریزه روی سرت!» و اسماعیل بدون اینکه سرش را بالا بیاورد، حین پُک زدن به سیگارش شروع می‌کرد به حرف زدن:«اگه این دیوار کجه، دلیل داره. نمیشه دیوار رو سرزنش کرد. تو پشتش رو دیدی؟ دیدی چطوری اون درخته وزنش افتاده رو این دیوار؟ من دیدم. ایرادی به این دیوار نیست؛ اما هیچ‌کی اون درخت رو نمی‌بینه همه دیوار رو سرزنش می‌کنند. منم سرنوشتم با همین دیوار یکیه» و اگر کسی کنار همان دیوار و چند قدم آن‌طرف‌تر از او چند دقیقه‌ای می‌ایستاد، کم‌کم شروع به درد و دل می‌کرد؛ اگر 10 بار حرفش را می‌شنیدی، خلاصه‌اش این بود «شدم مثل آدمی که خوابش میاد، هی خاطرات لحظات با شکوه بیداری رو به یادش بیارند که خوابش نبره؛ ولی من خوابم میاد.»

سرانجام در یک روز توفانی، اسماعیل در پای همان دیوار حیات را بدرود گفت؛ دیوار فروریخته و اسماعیل فرار کرده بود؛ اما درخت، اسماعیل را بعد از دیوار با خود برد.


--------------------------------------------------
1- هر چه بیشتر به چهره‌اش فکر می‌کنم، بیشتر از یاد می‌برم
  • میم.عین.

بر سَر دَرِ دل

۱۵
فروردين

داستان از کجا شروع می‌شود؟ عباس، معروف به جاناتان گرت، به همراه خانواده‌اش و به طور مشترک با عمویش در یک حیاط زندگی می‌کردند. خانه بدون هیچ دیواری. خانواده‌ها با هم مراوده داشتند و فضای روستاها عموماً تابع قرائت متداول از دین نیست، خانواده‌ها معمولاً در هم تنیدگی زیادی دارند. هرچند درباره خانواده عباس و عمویش این اتفاق چندان صمیمانه نبود و حتی گاهی به سمت دشمنی می‌کشید. با این وجود، یک روز عباس از خانواده عمویش دخترشان را به عنوان همسر طلب کرد. سمیه زنی زیبا بود. بعد از مخالفت عمویش درگیری بالا گرفت. از آنجا بود که عباس حتی اسلحه هم به دست گرفت. آدمی نبود که بتواند نه بشنود. در این مورد جای شک هست که عباس چرا سراغ دختر عمویش رفت؟ می‌توانیم این را به دلیل زیبایی سمیه بدانیم و طبیعتا بعد از شنیدن نه، عصبانی می‌شود. به نظر می‌رسد به سختی بتوان نام عشق بر آن گذاشت.

حسین پسرخاله شهلا بود. باز هم به استناد تنیدگی ذاتی خانواده‌ها در روستا، حسین و شهلا زیاد با هم مراوده داشتند و روابط بسیار، معمولی بود. در حقیقت باید یک توده از آدم ها را در نظر بگیریم که فارغ از رابطه فامیلی، بسیار به هم نزدیک هستند. البته این روابط معمولا در حد همان حلقه اول بستگان می‌ماند. به هر جهت، رابطه حسین و شهلا اینطور مناسبتی بود. بعد از یک دوره نسبتاً طولانی که ما رد عشق را در چهره حسین دیدیم -اما از پیدا کردن معشوق‌اش عاجز بودیم- فهمیدیم که حسین عاشق شهلا شده. سؤال من بعد از فهمیدن ماجرا این بود: چرا؟ چه می‌شود که یک آدمی را می‌بینی و همیشه می‌بینی و مثل همه است برایت بعد یک دفعه عاشقش می‌شوی؟ این عاشق شدن دقیقاً چطور شروع می‌شود؟ البته روانشناس‌ها، فیزیولوژیست‌ها، فلاسفه -و هر کس دیگری که شما بروید و به صورت تصادفی درباره عشق از او سؤال کنید- دلایل خودشان را می‌آورند؛ ولی من غرضم همین دلایل ساده خودمان است.

حالا حسین که اینجا نیست که این مطلب را بخواند اما از خدا که پنهان نیست، شهلا آنقدر نسبت به دخترهای دور و برش بهتر بود که هر جوان چشم‌انداز داری، نامش را در دفترچه آمالش بنویسد؛ علاوه‌براین هرکسی حاضر بود که در دادگاه هم به شایسته بودن این دختر شهادت بدهد. شهلا «دست‌پرورده مکتب بانو عامی‌زِن1» بود و این خودش یک جور «معبد شائولین» محسوب می‌شد و همین دلیل کافی بود تا بتواند در لیست «زنانِ اثرگذار» قرار بگیرد.

داستان عاشق شدن حسین از آن روزی شروع می‌شود که بی شباهت به شروع فصل گرده افشانی گل‌ها نیست. درهای ذهن باز است برای پذیرش، نوری به داخل می‌تابد. تصویری از دختری زیبا برداشته می‌شود و به درون ذهن راه داده می‌شود. هر روز و هر شب توی ذهنت است. بیش از آنکه خودت را ببینی او را می‌بینی؛ اما اوج داستان وقتی است که اولین اثر هنریِ برآمده از گداخت احساسی‌‌ات خلق می‌شود؛ حتی اگر مثل حسین به هر زور و ضربی یک SH روی بازوی دست راستت بیندازی. این مرحله دیگر کار تمام است. خلق اثر هنری برآمده از گداخت احساسی! بعد از این مرحله، هیچ یوسفی از چاه بیرون نمی‌آید.  

-------------------------------

1- در زبان محلی به معنی «زن‌عمو بانو» که مادربزرگ شهلا می‌شد.

  • میم.عین.

جنایت و مکافات

۰۸
فروردين

این نوشته یک سیاهه است. آتشی است که شاید از آن ققنوسی برآید.

کامران پسر دایی من، کودک بود که مادرش را در حادثه‌ای1 از دست داد. من و حسین (پسرخاله‌ام) و کامران هم‌سن بودیم و همین هم‌سن بودن اتفاق نادری بین نوه‌ها بود. خیلی اوقات پیش می‌آمد که با هم باشیم؛ اما به هر دلیل هرکدام فازهای متفاوتی داشتیم. من بزرگ شده شهر بودم، حسین پدرش با آدم‌های موجه زیادی سر و کار داشت و رفت‌ و آمدهای خانوادگیِ برآمده از این آدم‌ها، از حسین یک بچه‌روستایی محترم در یک خانواده به شدت سنتی ساخته بود؛ اما کامران یک روستا زاده تمام بود. عمو و زن‌عمویش فرهنگش را می‌ساختند و مادربزرگ و پدربزرگم خورد و خوراکش می‌دادند و کم‌کم پدرش را کامل طرد کردند.

کامران دل‌خسته‌ی ازدواج بود. هر روز عاشق می‌شد و با یک آفتابه آب فارغ. همیشه از آدم‌های عجیبی شنیده بودم که برای خودشان باجناق درست می‌کنند، این بار مورد کامران را به چشم خودم دیدم. کامران مدتی با داوود رفت و آمد می‌کرد. برادر و برادرزن داوود سر صحبت را با کامران باز می‌کنند و خواسته یا ناخواسته کار بیخ پیدا می‌کند. چند وقت بعد کامران با سیما نامزد می‌شود.

عروسی بسیار محقر بخشی در خانه پدری عروس -در روستای دیگر- و بخشی دیگر در خانه پدربزرگش -در روستای خودشان- برگزار می‌شود. از هیچ عکاس و فیلمبرداری که به صورت ویژه برای عروسی آمده باشد، خبری نبود. یکی از اقوام با یک دوربین عکاسی معمولی عکس گرفت و به اندازه یک ساعت فیلم برداشت. به جر من؛ فیلم‌ها به هیچ‌وجه نه به دست کامران و نه به دست کس دیگری نمی‌رسد و حتی کسی اطلاع پیدا نمی‌کند فیلم در دست من است.

نمی‌دانم به چه استدلالی اما تصمیم گرفتم مثل فیلم‌های عروسی یک نسخه به اصطلاح مادر به دستش بدهم و یک نمونه هم میکس و مونتاژ شده؛ بدون اینکه کسی بداند که من این کار را کرده‌ام. برای ناشناس ماندن هم با اسم مستعار «مهدی اعتماد» این کار را کردم. فیلم با یک تیتراژ شروع می‌شد؛ مثل یک فیلم سینمایی. صفحه سفید بود و در حاشیه راستش یک نوار رنگی گرادیانی به رنگ آبی کمرنگ بود و در قسمت تیتراژ نام اقوام درجه یک کامران که در زندگی‌اش نقش پررنگی داشتند، نوشته می‌شد. در نوار آبی چیزهای بی‌معنی -که فقط خودم می‌توانستم از آن سر در بیاورم- نوشته شده بود. در یک بخش از تیتراژ هم که نام مادر مرحومش را آوردم در نوار آبی نوشتم «سکوت». در نهایت هم اسم فیلمبردار را آوردم و دقیقاً قبل از شروع فیلم اسم مستعارم را نوشتم.

فیلم با یک آهنگ از محسن نامجو شروع می‌شد. دو تِرَک بود که بسیار به آن علاقه‌مند بودم. یکی را همان اول فیلم گذاشتم و یکی هم در آخر فیلم که ناگهان وسط رقص آدم‌ها تصاویر آهسته شده و در یک فضای وهم آلود صدا و تصویر -در حالیکه کمرها قر داد می‌شود و پاها بالا و پایین می‌شود- شعری از ابوسعید با صدای نامجو شنیده می‌شود «از جمله‌ی رفتگان این راه دراز/ باز آمده‌ای کو به ما گوید راز». به غیر از این‌ها چیز دیگری اضافه نکردم و فیلم با نسخه اصلی‌اش تفاوتی ندارد. بخش‌هایی از فیلم را با هشدارهایی شامل پیامی به رنگ سفید روی صفحه سیاه، با موسیقی پس‌زمینه متال، گوشزد می‌کردم؛ مثلاً «این بخش خانوادگی‌تر می‌شود». این‌ها خیلی از استانداردهای فیلم‌های عروسی یک روشنفکر و هنرمند هم فاصله داشت چه برسد به یک روستایی یتیم و مستضعف فکری مثل کامران. در واقع فیلم بسیار سیاه تدوین شده بود. کمی عذاب وجدان گرفتم و به همین‌خاطر یک بخش فوتوکلیپ 5 دقیقه‌ای با یک موسیقی (بدونکلام) نسبتاً شاد تکمیل کردم. هر لحظه که از زمان تکمیل کار می‌گذشت بیشتر عذاب وجدان می‌گرفتم. انتظار آدم‌ها از فیلم‌های عروسی کلی آهنگ‌های شاد، تصویرهای خندان و افکت‌های قلب و گل است؛ اما حاصل کار من به شدت سیاه بود؛ برآمده از ذهن یک آدم افسرده. ناخودآگاه داشتم عقایدم را در فیلم وارد می‌کردم و دقیقاً بعد از تمام شدن کار، لحظه‌لحظه به این حقیقت بیشتر آگاه می‌شدم؛ ولی نمی‌خواستم دوباره‌کاری شود. زیاد وقت گذاشته بودم و این تنها چیزی بود که متقاعد می‌کرد که وجدان راحت باشد. روزی که سی‌دی‌ها را به کامران دادم هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. دو سی‌دی بود؛ یکی فیلم مادر و یکی فیلمی که من تدوین کرده بودم، با ترس و دودلی شدید سی‌دی را به‌اش دادم و طوری نشان دادم که این چیز مهمی نیست و اصل همان یکی است. در تمام این مدت، طوری نشان دادم که انگار کس دیگری این کار را انجام داده و من فقط حاملم. آرزو می‌کردم هیچ‌وقت درباره محتوای این فیلم با کسی حرف نزند.

 روز مکافات فرا می‌رسد، آنگاه که جنایت را فراموش کنی. چیزی نزدیک 10 سال از آن روز گذشته بود. روزهای اول نوروز بود. حیف بود که در آن هوای بهاری توی خانه می‌نشستیم. من و حسین قدم زنان به راه افتادیم  و در نزدیکی خانه کامران، که متصل به باغ پدربزرگم بود، می‌پلکیدیم. چند دقیقه بعد، برحسب تصادف کامران هم رسید. خیلی اوقات من فقط نوروز در گرگان بودم و بسیار کم پیش می‌آمد که کامران را ببینم؛ حتی بعد از ازدواجش هیچ‌وقت هم به خانه‌شان نرفته بودم. بعد از خوش و بش اولیه و صحبت‌ها از این‌ور و اونور، کامران از ما دعوت کرد که به خانه‌اش برویم. همه‌چیز عادی بود. از ما پذیرایی کرد و بعد آن جمله تکان‌دهنده را گفت:بذارید فیلم عروسی رو بذارم با هم نگاه کنیم. انگار دختری را به هزار خدعه به درون خانه کشانده و بعد متجاوز چهره واقعی خود را نشان دهد؛ حال من حال آن دختر بود؛ ترسیده و بی‌دفاع. اثر آخرین خنده روی لبم ماسید. بعد از چند سال به صورت قطعی به این نتیجه رسیده بودم که آن‌کار اشتباه بسیار بزرگ و نابخشودنی بود. به همین خاطر، نمی‌توانستم درک کنم که کامران از سر کینه دارد این کار را می‌کند یا اینکه واقعاً از لذت دیدن یک چیز بدیع است. سی‌دی را گذاشت. چهره‌ام سرخ و سرخ‌تر شد. حسین صورتش را به سمت من برگرداند و گفت: این رو تو درست کرده بودی؟ جواب ندادم و با همان لبخندِ ماسیده رد کردم و طوری القاء کردم که این را مهدی اعتماد درست کرده. فیلم شروع شد. تیتراژ، صحنه‌ها. کامران لحظه فیلم را می‌دید و با لذت تعریف می‌کرد. هنوز نمی توانستم خودم را متقاعد کنم که کامران نه تنها لذت می‌برد بلکه تک‌تک صحنه‌ها را مجدد تعریف می‌کند. لحظه‌ی ترکیب تصویر و صدای آهسته و وهم‌آلود رقصنده‌ها برایش اوج فیلم بود و هیجان در چهره‌اش هویدا بود. مثل وقتی که یک بازیکن فوتیال، با چند دریبل زیبا چند نفر را رد کند و تماشاگر را به وجد آورد. اما حسین چهره‌اش در هم بود، لذت نمی‌برد و همین من را متقاعد می‌کرد، که حداقل از دیدگاه عرفی، کارم اشتباه بوده.  فیلم تمام شد و من هنوز نتوانسته بودم خودم را جمع کنم. نمی‌توانستم رفتار کامران را تحلیل کنم. انتظار آتش داشتم و گل روییده بود.

-------------------------------------------------------------

1- حادثه را در داستان دیگری شرح می‌دهم.

  • میم.عین.

سال‌ها پیش -آنطور که یادم می آید پاییز 91 بود- حسابی درگیر درس و مقاله بودم درحالی‌که از نظر روحی بسیار درگیری داشتم و فرسوده شده بودم. در حالی‌که بسیار تحت فشار کارهای پایان‌نامه بودم، همزمان به خودم تلقین می‌کردم که «اگر این کار تمام بشه (به قدری خسته ام که) دیگه نمی‌تونم کاری انجام بدم» چیزی از درونم اینطور به من تلقین می‌کرد. گردنم حد فاصل سر و کتفم درد می‌کرد و دردش تا انگشت کوچک دست راستم می‌رسید. بسیار افسرده و ضعیف شده بودم. و حس می‌کردم روحم له شده. این ماجرا ادامه داشت. بعد از سال 92 دچار سردردهای عجیبی می‌شدم. هر بار که خسته بودم یا استرس زیادی به من وارد می‌شد، دچار سر درد می‌شدم. دقیقاً از پشت سر، درد شدیدی داشتم. بعضی اوقات هم در شقیقه‌ها انگار توپی در حال چرخش باشد و تمام اعصابم را در خود بپیچاند. معمولاً با خوابیدن در یک محیط تاریک درد برطرف می شد. 

هر روز استرس بیشتر، هر روز افسردگی بیشتر. بدون داشتن چیزی به نام تفریح، کار و تفریحم پشت میز و توی اینترنت بود. هنوز گوشی هوشمند هم نبود و فقط باید پشت لپ‌تاپ می‌نشستم. هر روز و هر روز. بعدها سردردها به فرمی رخ می‌داد که نمی‌توانستم از دندان درد تفکیکش کنم. چند باری اصلاً فکر کردم دندان درد است و سراغ دندانپزشک رفتم ولی باز هم درد ادامه داشت. گاهی به یاد آن سالی می‌افتادم که از روی موتور افتادم و چندین ضربه به سرم وارد شد. بدون هیچ گونه خونریزی و شکستگی فقط گهگاهی سرم تیر می‌کشید. همیشه نگران بودم که نکند آن اتفاق باعث ایجاد تومور در سرم شده باشد. مخصوصاً که برای عمویم اینطور اتفاقی افتاده بود و باعث می‌شد حساس‌تر بشوم. اما هیچ اقدامی نمی‌کردم. ماجرا رعب‌آورتر از آن چیزی است که بتوان به راحتی هضم کرد. اینکه با پای خودت بروی سراغ دکتر مغز و اعصاب، نوار مغز و سی‌تی‌اسکن بنویسید و بعد سونوگرافی از مغز بگیرد و یک تومور را توی سرت تشخیص بدهد. واقعاً رعب‌آور است و من اصلاً به خاطر ترس، از این کار دوری می‌کردم و با خود می‌گفتم: یک سردرد دیگر عادی است، از پسش بر می‌آیم.

اولین اتفاق خیلی مسخره افتاد، بعد از دو سه ساعت رانندگی در جاده، سر درد برگشت. وقتی به خانه رسیدم سر درد طوری شده بود که نمی‌توانستم چشمم را ببندم. هیچ راه‌حلی برایش نداشتم. از گوشه‌ای بلند شدم و بعد حس کردم خون در بدنم نیست. سریع توی جای خوابم خوابیدم و (چون فکر می‌کردم به خاطر افت فشار خون این اتفاق برایم افتاده است) سعی کردم با بالا گرفتن پایم مانع از بیهوشی خودم شوم؛ اما اوضاع طوری بود که بعد حس کردم خون از بدنم می رود. در آخرین لحظه مادرم را صدا زدم و بعد از دنیا رفتم. 

تاریکی مطلق بود و بعد از چند لحظه صدای مادرم را شنیدم و کم کم به دنیا برگشتم. احساس خستگی شدید می‌کردم و می‌ترسیدم که مبادا خوابیدنم پایان کارم باشد اما من خسته بودم و کاری جز آن از دستم برنمی‌آمد.


  • میم.عین.

شبی در خانه خاله نسرین شام دعوت بودیم. غلط نکنم سال 82 بود. کمی دیر وقت بود و خوابم گرفته بود میم.هـ شلوار سفید و تیشرت سفیدی به تن داشت با یک کاپشن بدون آستین سرمهای، که آن سالها مد بود. یک روسری گل گلی با پس زمینه سرمه ای، با تِلی روی سر که نمی‌دانم اسمش چه بود اما موها را دسته دسته جدا می‌کرد. از شدت خواب نگاهم رها شده بود. چشم‌مان به هم گره خورد با آن چشمان جذابش، لبخندی زد و بعد هم لبخند بود، چند لحظه در سکوت گذشت، و بعد چشمانش را به آرامی بست و باز کرد، و نگاه را خاتمه داد. وقت دلبری بود. رفت توی یکی از اتاق ها. جداکننده اتاق از هال یک قفسه چوبی با شیشه‌های رنگی بود که در وسطش یک شبکه شش ضلعی بود که از سمت اتاق آینه بود و از سمت هال، یعنی همانجایی که من نشسته بودم مات بود. خرامان خرامان رفت توی اتاق با چشمانم او را زیر نظر داشتم. رفت جلوی آینه وایساد. حالا به سمت من بود اما سرش را نمی‌دیدم. روسری‌اش را در آورد و خرمن موهای طلایی و مجعدش را رها کرد. شروع کرد به مرتب کردن موهایش. داشتم دیوانه می‌شدم. 

فردای آن روز یکی از دن‌ژوان ها در ذیل دروسی درباره آن نوع نگاه گفت: نگاهی به آن شکل یعنی دیگر کار تمام است، عشق رخ داده است! دقیقا همان جا بود که من هم تمام شدم!


  • میم.عین.

آقای باهوش و درستکاری به نام آقای «س» ماجرای از دست رفتن ایمان و اعتقاداتش را این‌طور برایم تعریف کرد:«در سن بیست‌وشش سالگی، هنگامی‌که برای شکار رفته بودیم، موقع استراحت شبانه طبق عادت کودکی زانو زدم تا دعای عصرم را بخوانم. پس از پایان دعاکردن و هنگامی‌که برای استراحت آماده می‌شدم، برادرم پرسید:«هنوز هم دعا می‌کنی؟» هیچ حرف دیگری بین ما رد و بدل نشد. از همان روز دعا و کلیسا رفتن را کنار گذاشتم.»

پس از آن ماجرا آقای «س» به مدت سی سال به کلیسا نرفت، دیگر دعا نخواند و در مراسم مذهبی شرکت نکرد. البته دلیل بازگشت او از اعتقاداتش این نبود که افکار برادرش را پذیرفته و در آن سهیم شده یا موضوع را برای خود تجزیه و تحلیل کرده است، بلکه گفته‌ی برادرش چون ضربه کوچکی بر دیواری که خود در حال فروپاشی بود، عمل کرد. سخنان برادرش به او نشان می‌دهد که قلبش از مدت‌ها پیش تهی از ایمان واقعی بوده و دعا و عبادتش عملی بیهوده است. وقتی پوچی و بیهودگی عمل خود را دریافت دیگر نمی‌توانست ادامه دهد. این اتفاق برای بسیاری از مردم افتاده و می‌افتد. من درمورد آدم‌هایی که سابقه‌ای چون خودم دارند صحبت می‌کنم، مردمی که با خودشان صادق‌اند نه آدم‌هایی که با ادعای دین‌داری در طلب منافع دنیوی خویش هستند. (این افراد از جمله بی‌ایمانرین مردم هستند چون دینی که برای کسب مال دنیال باشد ایمان نیست.)

اعتراف/ لئو تولستوی

  • میم.عین.

درد دل

۱۸
بهمن

بد جور حالش گرفته بود، نشستم جلویش و شروع کردم به حرف زدن:

- یادمه چند وقتی از دست زدن به در آهنی خوف داشتم. خودم نمی‌دونستم برای چی اما یه روز متوجه شدم که می ترسم. انگار بترسم که برق من رو بگیره. هر چی فکر کردم واسه چی این حس رو دارم فکرم به جایی نرسید. خلاصه سعی کردم به در دست بزنم شاید این حس بد رو از خودم دور کنم، اما بی فایده بود. با خودم گفتم هر جور شده باس تکلیف این موضوع رو مشخص کنم. رفتم یه گوشه نشستم و هی به خودم فشار آوردم که بفهمم چرا اینطور چیزی به حس‌هایم اضافه شده. آخرش فهمیدم!

یک روزی بود که توی مترو داشتم میرفتم سمت دانشگاه، وسطای راه، قبل از بهارستان قطار از کار افتاد. تقریباً دو سوم واگن ها وارد ایستگاه بهارستان شده بود؛ ولی ما توی اون یک سوم باقی‌مانده در تونل بودیم. برق کل واگن رفت به جز چراغی که بالای سر من روشن بود، به همین خاطر همچنان می‌تونستم کتاب (جن بوداده/هیچکاک) بخوانم. بعد از یکی دو ساعت و قیل و قال زیاد، درِِ واگن ما (که هنوز توی تونل بود) باز شد. تکنسین مترو گفت از در بپرید پایین (حداقل یک متر و بیست سانتی فاصله تا کف تونل بود) اما «مواظب باشید پایتان به پدال نخورد، چون برق دارد!» همین را که گفت دیگر حواسم بود که تنم به هیچ چیز آهنی نخورد چون ممکن است برق داشته باشد! گفت: همین گوشه تونل را بگیرید و جلو بروید. وقتی چند متری راه رفتیم و به سکوهای ایستگاه رسیدیم مردم وحشت را در چهره‌های ما می‌دیدند. حس می‌کردند چند گروگان آزاد شده هستیم؛ این را از حرف‌های زنی روی صندلی شنیدم. 

این ماجرا را که به یاد آوردم سریع موضوع را جایی نوشتم. دیگر الان مشکلی ندارم درِ آهنی برق‌دار هم باشد دست میزنم. میدانی می‌خواهم چه بگویم؟ منظورم این است که اگر کسی دلت را رنجاند، اگر تو نمیخواهی با حرفهایت آزارش دهی، حتما با دوستی صحبت کن، اگر دوستی نبود، جایی بنویس تا سبک شوی، روی سنگ روی موج روی پر پرنده! می‌فهمی چی می‌گم؟ نگذار گره‌ای توی روحت بیفتد که بعداً یک آدم مکدر بشوی، یک جوری که به کسی بر نخورد خودت را راحت کن، بذار صاف و بی‌آلایش باشی، مثل همین حالا که هستی!

گفت: بیرون نمی توان کرد الا به روزگاران!

ما هم گفتیم باشه!

 

  • میم.عین.

سابق براین پول ثابتی به دانشجو می‌دادن. اما در این سال های اخیر به خاطر جذب بالای دانشجو، این پول ها رو تبدیل کردند به وام. در اولین فرصت فرم هاش رو تکمیل کردم و فرستادم. حتی برای اولین لحظه واریز پول برنامه ریخته بودم و تنها کار باقی مانده لحظه شماری برای رسیدن پیام واریز پول بود. در لحظه موعود، وقتی پیام رسید، بلافاصله رفتم سراغ یکی از سایت‌های خرید آنلاین و یک هارد اکسترنال و کیفش رو سفارش دادم، کودکانه خوشحال بودم. معمولاً، در این شرایط شدیدا تمایل پیدا می‌کنم این خوشی رو تقسیم کنم. رفتم به پدر و مادرم گفتم. مثل همیشه مادر خوشحال شد و پدر بیشتر اخم کرد. اخم پدر یکی از لم‌های پدر بود، هر آدمی لمی داره و هر لمی ریشه در یک باور اون آدم داره. خیلی مشتاق شدم علتاین اخم رو بفهمم. چند کلمه حرف زدن و ارجاعات به حرف‌های قبلی‌اش می‌توانست حل کننده باشه.

به قول آقای الف، فرهنگی‌ها بعد از بازنشستگی یا توی بنگاه مشغول می‌شن یا می‌رن آژانس. پدر بعد از کمی مقاومت، دومی رو انتخاب کرد. از طرفی پدر ما (شاید شبیه خیلی از پدرها)، تعریف و تمجیدِ «بچه‌های مردم» از دهنش نمی‌افتاد. حتی یک بار زدم به سیم آخر و فیلم پدرخوانده رو به زور به‌اش نشون دادم، به این امید که غیرمستقیم بگم «ببین باباهای مردم رو!» اما باز هم پدرم آخرش گفت: دیدی بچه های مردم رو؟ این ماجرای همیشگی بود. 

این بار توی آژانسی که کار می‌کرد، گویا مردی لهجه‌داری بود که باعث شده بود که پدر باور غلطی از خرید آنلاین پیدا کنه. این باور غلط در کنار دست‌کم گرفتن همیشگی فرزندان، باعث اون اخم شده بود. ماجرا این بود که آقای لهجه‌دار، از طریق اینترنت و احتمالاً با یکی از لینک‌های پاپ آپ، یک گوشی فیک می‌خره، بعد توی آژانس وقتی با پدر صحبت می‌کنه این مسئله رو انتقال می‌ده، توی این مرحله باور عدم اعتماد به فرزندش قدرت رو در دست می‌گیره و نتیجه اش اون اخم میشه. که اون اخم یعنی من به اون آقای لهجه‌دارِ (کم‌سوادی که مدت محدودیه می‌شناسمش) رو به فرزندم (که 20 و اندی سال سن (اون زمان) و فلان قدر تحصیلات داره و از تکنولوژی اطلاعات داره) ترجیح می‌دم.

اما آقای لهجه‌دار واقعاً سلطان مغزها بود. یک بار بسته داده کم حجمی می‌خرد. بی‌خبر از عدم تمدید خودکار، شروع می‌کند به استفاده. حالا خدا می‌داند که به کجاها رفته و سر زده. بعد هزینه قبض تلفنش 160 هزارتومن می‌شود. نتیجه اینکه باور احمقانه‌ای پیدا می‌کنه که: «اینا همه کلاهبرداند» و شروع به تکثیر ویروس گونه بین دیگران می‌کند.

برخورد با رخدادهای مختلف، منجر به قضاوت‌های خُرد، سریع و پی‌درپی شده و کم‌کم باورهای ما را شکل می‌هد. بعدها حس می‌کنیم از کسی یا چیزی خوشمان نمی‌آید، بی‌آنکه دلیل ملموسی داشته باشیم.

پی‌نوشت: در آخرین نمونه آقای لهجه‌دار در شرایطی که خیلی از افراد جامعه از وزیر ارتباطات و نوع تعامل آن (با وجود کاستی ها) رضایت دارند، ایشان فرمودند: «این آدم خیلی احمقه! اصلاً به درد نمی‌خوره!» با توجه به دو مورد برشمرده پیشین، این طرز فکر البته اصلاً عجیب نبود.





  • میم.عین.

جواد مدرک فوق لیسانسش را از دانشگاه هنر گرفت. کارمند وزارت ارشاد است و به صورت پاره وقت در دانشگاه تدریس می‌کرد. یک روز در وسط میدان شهر یک المان نصب می‌کنند. جواد درباره این المان کنجکاو می‌شه تا بدونه ماجراش چیه. بعد از تحقیق مختصری که انجام می‌ده متوجه میشه که این المان نماد یکی از فرقه‌های شیطان‌پرستیه و کسی که این کار رو اجرا کرده به دلیل تشابه المان با برخی زوایای هنر اسلامی، بدون تحقیق چند نمونه می‌سازه و در میدان مرکزی شهر نصب می‌کنه. طبیعتا برای کسی که این کار رو اجرا کرده، مهم‌ترین چیز سود اقتصادی بوده.

جواد با چاپ مقاله‌ای در یکی از مجلات محلی این موضوع رو علنی می‌کنه. علاوه بر این، به صورت کلامی هم موضوع را با بخش‌های دست اندر کار در میان می‌ذاره. برخورد اولیه مسئولین خیلی جالب بود:«تو هم که مثل رائفی‌پور حرف می‌زنی!» که البته منظور از این حرف این است که «تو هم داری چرت و پرت می‌گی». به هر ترتیب، چند وقت بعد با بالا گرفتن اعتراضات سایر افراد این المان‌ها جمع شد.

بعد از شنیدن ماجرا حس کردم این قضیه  مثل یک نسخه به روز شده از داستان چوپان دروغگوست. رائفی‌پور سال‌ها در صحبت‌هایش هرچیزی را به عنوان نماد شیطان‌پرستی معرفی کرد. این اواخر برای کاسبی بهتر یا هرچیزی شبیه آن، به هر موضوعی چنگ می‌انداخت و از آن به عنوان نماد شیطان‌پرستی یا فراماسونری نام می‌بُرد. یک بار که واقعاً اینطور اتفاقی افتاد، کسی باور نمی‌کرد.

بدنی که به آنتی‌بیوتیک مقاوم شده باشه، خیلی ترسناکه. یه جامعه مقاوم در برابر حرف‌های حق از اون هم ترسناک‌تره.


+حرف‌های حق، منطق، تبعیض و بی‌عدالتی و....


  • میم.عین.

بیلبائو

۲۷
دی

در بین باشگاه‌های معروف فوتبال اسپانیا، تیم‌های رئال‌مادرید و بارسلونا بیش از سایر تیم‌ها شهرت دارند. در این شرایط، در لیگ اسپانیا هر تیمی که برابر این دو تیم بازی کند، در نظر مخاطب عام یک اسم است؛ یک توده از انسان‌ها. رئال مادرید و بارسلونا با تمام بازیکنانش شناخته می‌شوند؛ اما سایر تیم‌ها به نام خودِ تیم. تیم‌هایی که بیشتر مثل توده‌ای مبهم از انسان‌های معمولی دیده می‌شوند و به‌ندرت بازیکن شاخص دارند؛ رئال سوسیداد، خیرونا، لوانته، لاس‌پالماس، والنسیا و اتلتیکو بیلبائو. 

اتلتیکو بیلبائو و شهر بیلبائو هم مثل باقی تیم‌ها هیچ اهمیتی برای من نداشت. یک تیم خیلی معمولی بود. نماد آدم های عادی که هر روز آن‌ها را می‌بینی و هیچ برخورد خاصی با آن‌ها نداری و حتی شاید در نظرت آدم‌های بی‌ارزشی محسوب شوند. بیشتر اوقات همین‌طور است.

سال‌ها پیش، شبکه چهار برنامه‌ای درباره معماری مدرن داشت، به تصادف بیننده‌اش شدم. آن قسمت درباره معماری مدرن در شهر بیلبائو بود و آن را به عنوان نمادی از معماری مدرن معرفی می‌کرد. باورم نمی‌شد، انگار خبر داده باشند بچه خرفت همسایه حالا توی کنکور پزشکی دانشگاه تهران قبول شده است. برایم شگفت‌انگیز بود، ترکیبی از غافلگیر شدن و درس عبرت گرفتن.

چند اتفاق دیگر باید بیفتد تا با چهره واقعی بیلبائوهای دیگر روبرو شوم و نظرم درباره آن‌ها عوض شود؟ چند آدم دیگر هستند که در نظرم پخمه و دون هستند اما در حقیقت نمادی از انسانیت و موفقیت‌اند؟ هنوز هم، از خودم می‌پرسم.

  • میم.عین.