بیلبائو

واسه بچه محله‌هاتون تعریف کنید

بیلبائو

واسه بچه محله‌هاتون تعریف کنید

شهر من

۱۴
شهریور

تمام این نوشته زاییده ذهنِ خرابِ نویسنده است، محل رخدادها در ایالات منفور آمریکاست و هرکس بگوید در ایران رخ داده است، بی ادب است. اسم شهرها و ایالت ها دم دستی انتخاب شده، اگه نوشته خوبی از آب دربیاد، انتخاب‌هایم را عوض می کنم. قول می دم! [قول می دهد.]

اَلکس به همراه پسرعمویش ساموئل از ایالت ویرجینیا به بوستون آمده بودند. الکس گفت: «وقتی تازه به بوستون رسیده بودیم به ات زنگ زدم ولی گوشی را برنداشتی، ساموئل به‌ام گفت که بوستون دخترهای خوبی داره بهتره بریم یه دوری توی شهر بزنیم. شکم‌مون خالی بود ولی ساموئل اصرار داشت اول بریم توی شهر چندتا دختر ببینم. تا جایی که جا داشت چشمامون رو باز کردیم و شروع کردیم به هیز بازی، اگه من چیزی پیدا می‌کردم به سامی اشاره می‌کردم، اما سامی واقعا تک‌خوره، از بچگی آدم تک‌خوری بوده.» ساموئل جواب داد: «هیچ وقت اینطور نبوده، همیشه خوبا سر راه تو بوده، منم مجبورم بودم هرچیزی دم دستم بوده رو سفت بچسبم.» براشون دو تا فنجون قهوه ریختم و گذاشتم جلوی‌شان. بعد برگشتم تا برای خودم قهوه دیگری بریزم. الکس گفت: «من قهوه نمی‌خوام [کمی فنجان را هل داد به سمت دیگر میز]، البته اگه آبجو داری.» گفتم: «آره، الان میارم.»

برگشتم پیش‌شون، به الکس گفتم: «آدرس رو راحت پیدا کردی؟ گفت: آره مردم این شهر واقعا عالی هستند.» بعد سرش رو آورد بالا، یه جرعه از آبجو خورد و گفت: »خیلی محترمانه جواب سؤالامون رو دادن، حتی یه فاصله‌ای که مجبور بودیم پیاده بیایم، صاف توی چشماشون نگاه کردیم، عالی بودن!» بعد سقلمه‌ای به ساموئل زد و با هم شروع کردند به خندیدن. ساموئل، در حالیکه بی وقفه مشغول خوردن بود پی حرفِ الکس را گرفت: «آره! واقعا عالی‌اند، توی چارلستون اگه به کسی اونطوری نگاه کنی، کمِ کمش یه دعوای مفصل راه می‌افته.»

چارلستون، یه شهر کوچکه که دعوا و خشنوت در اون بیداد می‌کنه. استفاده از سلاح گرم توی چارلستون ممنوعه، با این وجود بعضی اوقات اگه لازم باشه، توی درگیری‌ها از تفنگ ساچمه‌ای استفاده میشه. نرخ مهاجرت از روستا به شهر، به شدت زیاده همین باعث میشه، شهر تبدیل به قبیله‌ای با اعضای پراکنده بشه. نگاه دختر و پسرها که از سرِ بخت و اقباله، یا به تو نگاه می‌کنند و رضایت کامل دارند یا اینکه سرشان را می‌اندازند پایین و تمام. مردهای غریبه به ندرت چشمانشان به هم می‌افتد. در هر جای دنیا اگر تماس چشمی بیشتر از 2-3 ثانیه نشان‌دهنده شکل گرفتن محبت باشد، تماس چشمی مردان با بیش از 1 ثانیه فقط منجر به دعوا می‌شود. بخشی دیگر از جمعیتِ شهر مربوط می‌شد به جمعیتی که به خاطر خشکسالی از لوئیزیانا مهاجرت کرده بودند. توی بساط این‌ها همه جوره جرمی بود، بیشتر اما قاچاق مواد مخدر.

دعوا کردن امری بسیار متدوال بود، هیچ کس معمولا در دعواها برای جدا کردن تلاش نمی‌کرد مگر اینکه واقعا تنِ خودش هم بِخارد. من تا 18سالگی در چارلستون زندگی کردم. یادم میاد که یه روز توی یه خیابون پهن دیدم که دو تا ماشین زدن کنار و بعد از مراحل مقدماتی دعوا، شروع کردن به زدن همدیگر (با استفاده از چوب و چاقو و ابزاری دیگر که چیزی بین داس و تبر است.).

به دلیل کثرت دعوا در ویرجینیا، کم کم دعوا کردن هم دارای اصول و قواعدی شد. اول دعواها هم معمولا رجزخوانی بود به این صورت که مثلا یک طرف دعوا می‌گفت: می‌دونی من بچه کجام؟ بعد طرف مقابل باید جواب می‌داد: کجا؟ و این طرف باید اسم یه محله یا یه شهر خلاف سنگین رو اسم می‌برد. مثلا می‌گفت از فلان روستا، یا از مهاجران است.

اگر روستا یا دسته مهاجران، به اندازه کافی از نظر سابقه‌ی جدل، پرونده سیاه (و البته به عبارتی دیگر درخشان) داشت، ممکن بود طرف مقابل همان اول بزند به چاک جاده و رگش بخوابد. درگیری با مهاجران بازی دو سر باخت بود، مگر اینکه به دسته خاصی از آن‌ها حمله می‌شد، در غیر این صورت درگیری بین مهاجران و هریک از روستائیان تبدیل به آتش بزرگی می‌شد که می‌توانست کل شهر را در خودش بسوزاند.

[می تواند ادامه داشته باشد]

خوشحالم که از اونطور شهری خارج شدم و به شهری اومدم که مرد و زن می‌تونند به صورت هم نگاه کنند و بدون اینکه همدیگه رو بشناسند به هم لبخندی بدون قصد و غرض تحویل بدن.


  • میم.عین.

باد می‌آید

۰۷
شهریور

جعفر جوانی بود 36 ساله، بلند قامت و چارشانه. خیلی شل و ول راه می‌رفت. به ندرت پیش می‌آمد که سرش را بالا بگیرد و راه برود. ریشِ در هم پیچیده و کم پشتی داشت. همیشه قیافه‌اش شبیه آدمی بود که تازه از خواب بیدار شده. هر روز صبح از خونه بیرون می‌زد، اگر سیگار نداشت، اول به مغازه می‌رفت، سیگار می‌خرید و شاید دو سه کلامی با کسی حرف می‌زد (به شرط اینکه دیگران شروع می‌کردند) وگرنه همان اول سیگاری روشن می‌کرد - و در حالیکه چیزهایی زیر لب زمزمه می‌کرد- بلافاصله شروع می‌کرد به قدم زدن توی روستا.

روستای کوچکی بود، در حد 500 نفر جمعیت داشت. سه مسیر به بیرون روستا بود. جعفر یا می‌توانست به سمت معصوم‌زاده (اهالی روستا به این نام صدا می‌کردند) یا اینکه از مسیر دیگری برود که به شهرک صنعتی و روستای مجاور می‌رسید. راه سوم اما مسیری در پایین روستا بود که تا کیلومترها روستایی نبود و پهنه دشت پر از زمین‌های کشاورزی بود. جعفر مسیر سوم را انتخاب کرد، البته برای مردم روستا دیدن جعفر در هر یک از این مسیرها اتفاقی عادی محسوب می‌شد. آدمی گنده با گام‌های سنگین و در قامت افسرده‌ترین آدم‌های روی زمین؛ با این تفاوت که آدم‌های دور و برش، او را، همینطوری که هست قبول کرده بودند. خیلی‌ها حتی ناامید از گرفتن جواب سلام از جعفر، با سکوت از کنارش می‌گذشتند.

جعفر، در ادامه پیاده‌روی‌اش، از روستا خارج میشه. توی سکوت دشت، فقط صدای ضعیفِ موتورهای آبکشی به گوش می‌رسه. با طی کردن چند کیلومتر، پیاده‌روی منجر به ترشح هورمون‌هایی میشه، که نوعی خلسه به وجود میاره. جعفر فکر می‌کند خسته شده و تصمیم می‌گیرد استراحت کند. تقریبا تا چشم کار می‌کند سایه ای در اطراف نیست. در نهایت دلش رضا می‌دهد که چند دقیقه سرش را جایی بگذارد و زیر همین آفتاب ضعیفِ پاییز کمی استراحت کند؛ بعد به روستا باز خواهد گشت. سرش را روی تکه آهنی می‌گذارد. یک تکه آهن به طول بی‌نهایت، به موازات یه تکه آهن دیگر، دقیقا به همین طول؛ ریل‌های  راه آهن. بدون شک جعفر ریل‌های قطار را می‌دید. اما فقط دنبال آرامش بود. مهم نبود این ریله، مهم نبود که ممکنه قطار از اینجا رد بشه. البته جعفر خطر عبور قطار را هم می‌داند؛ اما دیگر برایش مهم نیست-بدون اینکه قصد خودکشی داشته باشد- چون فقط برایش خارج کردنِ این خستگی لعنتی مهم است.

صدای قطار از دور به گوش میرسه. جعفر خوابش سنگینه اما خوشبختانه صدای قطار اونقدر شدید هست که بتونه هر آدمی –حتی ناشنوا- رو از خواب بیدار کنه. حالا لوکوموتیو ران، متوجه چیزی روی ریل شده است، هرچند برایش منطقی نیست که آدمی آنجا خوابیده باشد؛ با این وجود ریسک نمی‌کند و سوت قطار را می‌کشد. قطار نزدیک می‌شود اما جعفر قصد بلند شدن ندارد. کمی نزدیک‌تر می‌شود و باز هم صدای سوت قطار چند باره به صدا در می‌آید. این بار جعفر به مرز بیداری رسیده و بالاخره در آخرین لحظه‌ها، بیدار شده و سرش را از روی ریل بر می‌دارد.

همسر جعفر موقع بیرون رفتن او در خانه نبود، پسرش هم مدرسه بود. ساعتی که همسر جعفر به خانه بر می‌گردد متوجه غیبت بیش از اندازه جعفر می‌شود. تعجب می‌کند. کم‌کم اضطراب پیدا می‌کند. در تنها اتاق خانه‌شان یک لیوان آب دست نخورده و قرص‌های جعفر را می‌بیند. این بار اضطراب به قلبش حمله می‌کند. نیم‌ساعت بعد، 4-5 نفر از اهالی روستا دنبال جعفر می‌افتند. حدود ساعت 12 ظهر، به او خبر می‌دهند که جعفر را در کنار ریل راه‌آهن در پایین روستا پیدا کردند –بدون اینکه توضیح بیشتری دهند-.

جعفر به مرز بیداری رسیده و بالاخره در آخرین لحظه‌ها، بیدار شده و سرش را از روی ریل بر می‌دارد. اما قبل از اینکه بتواند از ریل به اندازه کافی فاصله بگیرد، بخشی از لوکوموتیو با پشت سرش برخورد می‌کند. زنش جمعیت زیادی را کنار ریل می‌بیند. جسدِ جعفر پیدا شده بود.

پی نوشت: جعفر یک جانباز اعصاب و روان بود –بین مردم به نام «موجی بودن» شناخته می‌شن-. با یک حساب سرانگشتی، حدودا 17 سال سن داشت که در جبهه دچار موج انفجار می‌شود. خانه‌شان پشت خانه مادربزرگم بود. گاهی زیر آواز می‌زد و گاهی صدای بلند داد و بیدادش بود که باعث می‌شد با خودم فکر کنم مشکل این آدم چیه؟ هر بار این آدم رو می‌دیدم، شدیدا توی خودش بود. شاید 2-3 جمله هم در محاوراتش با مردم نشنیده باشم.


  • میم.عین.

صعود

۳۱
مرداد

(ارزش خواندن ندارد)

اولین بار، یه سری دانشجو به بهانه روز بازگشت اسرا آمده بودند پیش شوهرخاله ام و من هم دانش آموز سوم راهنمایی بودم و بین‌شان می‌لولیدم. جایی یکی از دانشجوها پرسید که چرا تنهایی بده؟ منم مثل طوطی گفتم: چون آدم به گناه می افته. یک چیز مبهم و سربسته از آن در سرم بود. و البته منظورم از تنهایی، منِ تنها با خود، در یک پهنه جغرافیایی است و فعلا با مفهوم تنهایی درونی کاری ندارم.

اتفاقی برام افتاد که باعث شد رابطه من با تنهایی، دوستانه‌تر بشه. با یه نفر قرار سینما داشتم؛ نیومد. ازم پرسید «تنهایی نمی‌ری که؟» گفتم می‌رم. سینما رفتم، شام هم بیرون خوردم، کافه رفتم و نیمه‌شب پیاده‌روی کردم. اعتماد به نفسم اونقدر زیاد شده بود ممکن بود از فرداش با زیرپوش هم این‌ور اونور برم.

تنها خط قرمز باقیمونده از تنهایی، برای من، این بود که نمیشه تنهایی رستوران رفت. سعی کردم قبحش رو بریزم. اولین بار رفتم کبابی و یک پرس کوبیده خوردم. جزو سه تا کوبیده ماندگار زندگی‌م شد. بعداً چند جای دیگه رو امتحان کردم؛ اما هیچ کدوم نتونست تجربه‌اش رو برام تکرار کنه. این بار خواستم تنهایی برم رستوران. رفتن به رستوران‌هایی با محیط خانوادگی، انتخاب احمقانه ای برای یک آدم تنهاست.  بعد از اون اتفاق فهمیدم که باید مدیوم‌های متناسب با یه آدم تنها رو انتخاب کنم. مثلا یه گوشه‌ی تنهایی توی کمرکش کوه، انتخاب نابی بود.

چهارشنبه بعدازظهر وسایلم رو جمع کردم که برم یک شب توی کوه بمونم. هوا گرمه و موندن توی کوهی نزدیک شهر، سختی چندانی نداره. اونقدر نزدیک به شهر که تا ارتفاع 800 متری هنوز بام شهر محسوب میشه. ارتفاع کوه چیزی حدود 2200 متره. اگه نیاز شدید به تنهایی داشته باشم، می‌رم روی قله؛ ولی توی شرایط عادی جایی در حدود 1700 متریه کوه می‌مونم. مثل یه پناهگاه توی کمر کوه. نه اونقد دوره که بشه گفت بیرون شهره، نه اونقدر نزدیکه که بشه به‌اش گفت توی شهر. طوری که حدود 1 ساعت قبل از تاریکی می‌رسم اونجا. تا وسایلم رو جابجا کنم، شب رسیده. روزهای تعطیل حسابی این دور و اطرافِ پای کوه، شلوغ میشه اما الان به نسبت خلوته. تاریکی که کامل میشه برای خودم چایی می‌ریزم؛ بعد رو به شهر پاهام رو دراز می‌کنم و شروع می‌کنم به فرو رفتن توی حالتی مثل خلسه. این شهر، این نورها و آدم‌ها، و آدم‌ها که اصلا مهم نیستند. و این تنهایی ارزشمنده؛ یک تنهایی با کیفیت. اما پر لذت‌ترین نوع تنهایی وقتیه که هر وقت خواستی بتونی بری توی جمع.

بعد از اینکه به این نتیجه رسیدم که تنهایی برام کافیه، وسایلم رو جمع می‌کنم. مسیر صعود مشکل نیست. می‌رم سمت بالای قله و به بقیه می‌رسم. یه جمع که با من میشن پنج نفر. حالا باید از توی جمع بودن لذت ببرم.
  • میم.عین.

هر دفعه که ما لباس خریدیم و گشاد بود، بابام یاد آور شد که «گشاد رو میشه تنگ کرد ولی تنگ رو نمیشه گشاد کرد» یه بار هم به بابام گفتم: «این واقعا درس زندگیه» که بابام جواب داد «نه! توی زندگی برعکسه»، گفتم: یعنی تنگ رو میشه... که بعد نذاشت حرفم تموم بشه و با پشت دست کوبید توی دهنم و با عصبانیت گفت: پسره‌ی بی‌ادب، اینا رو از کی یاد می‌گیری؟

آدم‌هایی که در معنی کلاسیک، به‌اشون تنبل گفته میشه رو کمتر دیده بودم. اولین نمونه‌اش فرید بود که توی خوابگاه دیدمش. همون ماه اول از شروع ترم نگذشته بود، اومد توی اتاقم و گفت: این فیزیک 2 سخته؟ میشه خوندش؟ چقدر وقت می خواد؟ گفتم هنوز اول ترمه، عجله نکن. رفت و تا اینکه یک روز بعد از امتحان میان ترم، خسته و ناراحت اومد پیشم، امتحانش رو خراب کرده بود. گفت: از الان بشینم بخونم، می‌تونم میان ترم رو جبران کنم؟ گفتم آره نگران نباشه. رفت و یک ماه قبل از امتحان پایان ترم اومد پیشم، گفت اگه از الان شروع کنم می‌تونم برای پایان ترم نمره خوب بیارم؟ گفتم آره، رفت و دو هفته قبل از امتحان برگشت و دوباره با اون چهره مستأصل و پراسترس همین سئوال رو تکرار کرد، بدون اینکه ذره‌ای پیشرفت کرده باشه، سه روز قبل از امتحان هم، این کار رو تکرار کرد. اما نقطه طلایی، دو ساعت قبل از امتحان بود که اومد توی اتاق ما، کتاب روی پاش بود و باز هم با همون استرس، (ولی با حالتی که زیاد هم از داشتن استرس رنج نمی‌کشه، یا انگار استرس‌ش تبدیل به رنجی روحانی شده که به زندگی‌ش معنا میده،) با شک و دو دلی گفت: نمی‌رسم بخونم؛ نه؟

با این وجود، دیدن آدمای تنبل درس عبرته، البته تا وقتی که ویروس‌شون رو به تو منتقل نکرده باشن؛ اما من بد شانس بودم و این ویروس به‌تم منتقل شد. در دوره‌ای از زندگی خوابگاهی، مثل یک جوان با زندگی منظم، صبح‌ها ساعت یک ربع به هفت از خواب بلند می‌شدم، چای دم می‌کردم، صبحانه می‌خوردم و برای کلاس ساعت 8 صبح، ساعت 7 و نیم از اتاق می‌زدم بیرون، حدودا 10 دقیقه با پای پیاده تا دانشکده فاصله بود. توی فرصت باقیمانده تا شروع کلاس مقاله مطالعه می‌کردم و سعی می‌کردم به ایده‌هایی در کار تحقیقاتی‌م برسم. حدودای ساعت 8، یکی دو دقیقه قبل از رسیدن استاد، دو تا هم اتاقی دیگه‌م می‌رسیدن سر کلاس. برای ارائه درس‌ها، از یک هفته قبل از ارائه، اسلایدها رو آماده می کردم، یکی از هم اتاقی‌هام از دو روز مانده به ارائه و اون یکی از شب قبل از ارائه، شروع می‌کردن به ساخت اسلاید. این وضعیت مربوط به زمانی بود که من چندان صمیمتی با این دو نفر نداشتم. اما بعد از صمیمیت با این دو آدم، و یکی دو اتفاق دیگه، سرنوشت منم عوض شد. اولین درکی که افراد تنبل به اش می رسن اینه که «وقتی دو ساعته میشه کاری رو تموم کرد، چرا یه هفته روی‌ش وقت گذاشت؟» کیفیت تمام ارزش‌ش رو از دست میده، ممکنه این تنبلی به خاطر استرس یا افسردگی باشه؛ ولی مهم نیست، مهم اینه که «هست». ترم 2 من آدمی شده بودم که برای ارائه فردا صبح درسی، از ساعت 6 عصر روز قبل اسلاید آماده می‌کردم. مهم نبود چند درصد نمره پایان ترم به‌اش بستگی داره، هیچ چیزی باعث تسریع در اجرا نمی‌شد. ترم 3 برای کلاس ساعت 8، ساعت 7 و 55 دقیقه از اتاق می‌زدیم بیرون، و حدود 5 تا ده دقیقه بعد از استاد به سر کلاس می‌رسیدیم.

آری بابا، زندگی ما این‌طوری شد، حالا هرچی تلاش می‌کنم، بازم سُر می‌خورم توی دامن تنبلی. تا جایی که اکثر آدمایی که با من سر و کار دارن، فکر می‌کنن من هر کاری می‌کنم، الّا کاری که اونا از من خواستن. به خودم امید می‌دم که اوضاع درست میشه و تا وقتی بشه به خودم امید بدم، امیدوار می‌مونم.

  • میم.عین.

اصغر احتمالاً یه آدمی عینکی و ساده دل بوده، با سبیل‌های کم زوری که انگار از روز اول زده نشده. با شلواری که انگار یه جین ازش توی کمدش داره. با تن صدای پایین. بعد از دیدن فیلم کازینو رویال، عاشق اوا گرین شد اما روی‌ش نمیشد به کسی بگه، هر سری توی خوابگاه اگه از کسی فیلم برای دیدن می‌خواست، می‌گفت: فیلم در حد کازینو رویال دارید؟ مثلا اگر فیلم‌های شاخصی هم به‌اش معرفی می‌شد، تاکید می‌کرد که: در حد کازینو رویال هست؟ البته ما بعدها منظورش رو فهمیدیم.

یک بار قرار بود برای پروژه درسی، شبیه‌سازی انجام بده، صبح با اعصاب مشوش و با یک فایل شبیه‌سازی نیمه‌کاره، اومد پیش من که «این شبیه‌سازی جواب نمیده، تمام دیشب بیدار بودم اما درست نشد». نگاه کردم و دیدم یه مشکل کوچیک داشت. با یه جابجایی ساده مشکل حل شد. به‌اش گفتم مشکل به همین سادگی بود، چطوری تمام دیشب رو بیدار بودی و متوجه این مشکل نشدی؟ گفت داشتم فیلم می دیدم.

یه شب هم مسابقه فوتبال بین بارسلونا و بایرن مونیخ بود. بازی رفت رو بارسلونا با 4 گل باخته بود؛ اما اصغر اهل فوتبال نبود، فقط یه چیزی درباره قوی بودن بارسلونا شنیده بود و از نتیجه بازی قبل خبر نداشت. توی جمعی که مشغول فوتبال دیدن بودیم، نمی دونم چرا، ولی سر دو تا آب انگور گازدار شرط بست که بارسلونا می‌بره. هیچ‌کس هم به روی خودش نیاورد که اینطور شرط بستن احمقانه‌است، چون اصغر به عنوان آدم ساده‌ای شناخته می‌شد. اون شب سهراب با اصغر شرط بست و بارسلونا 4 تا گل خورد و اصغر شرط رو باخت.

اصغر اکثراً تنهایی می‌رفت این ور و اونور و چون از نظر روابط اجتماعی آدمی ضعیف بود، سعی می‌کرد بیشتر به یه نفر نزدیک باشه تا اون آدم پشتیبانش باشه، سهراب همین نقش رو داشت.

اصغر که یک بار (از هزاران بار)، از تنهایی به تنگ اومده بود، رفت پیش سهراب و سفره دلش رو باز کرد. اصغر حس می‌کرد که باید دختری پیدا کنه و عواطفش رو به طریقی جاری کنه (راوی اجازه می‌خواد که به این نکته اشاره کنه که در این شرایط نمیشه گفت مشکل فقط حبس عواطف یا میل جنسیه؛ ولی بدون شک یک عقده است، یه توده است که باید جاری می‌شده و نشده و منجر به وضعیت فعلی اصغر و اصغرها شده). سهراب سیگارش رو خاموش می‌کنه و میاد مکعب روبیکش رو برمی‌داره که درست کنه. به اصغر میگه وقت بگیر. حدود 2 دقیقه طول میکشه تا درست کنه. اصغر تعجب میکنه و میگه: خیلی خوب درست کردیا. سهراب انگار سر ذوق اومده باشه با لبخند و شوق گفت:«با عقیل کل انداختیم رفتم توی اینترنت ویدیوش رو دیدم یاد گرفتم، می‌خوام باهاش شرطی بازی کنم. اون فکر میکنه بلد نیستم» بعد انگار از این همه بدجنسی شاد شده باشه، بلند بلند شروع کرد به خندیدن. اصغر دوباره بحث رو کشید سمت مشکل خودش: چیکار کنم؟ سهراب گفت: ببین بهترین کار موسیقیه، یاد بگیر یه چیزی بزنی. ببین موسیقی اونقدر چیز عجیبیه که میشه باهاش مار رو کنترل کرد. آدما که جای خود دارند. بعد با لحن سریع و لبخند گفت دیدی این هندیا که با نی مار رو به رقص وا می‌دارن؟ اصغر زیر لب گفت: کژ طبع جانوری. بعد صداش رو برد بالاتر و گفت اون فلوت نیست که هندیا می زنن؟ حالا نمی دونم چیه، احمق! دارم مثال می زنم! اصغر سریع خودش رو جمع جور کرد. سهراب ادامه داد: اصلاً هرچی که مربوط به موسیقی و ساز باشه اثر وضعی داره. سهراب صورتش رو خاروند گفت: اثر وضعی چیه؟ سهراب گفت: یعنی جو میده به طرف. من خودم یه زمانی با کیس خالی گیتار مخ می زدم. باورت میشه؟ اصغر گفت: چطوری سر صحبت رو با طرف باز کنم. سهراب گفت: مهارت‌های ارتباطی. معمولاً طرف درباره سازت می‌پرسه و «از کی کار می‌کنی» و «اگه بخوام بخرم» و اینطور چیزا. یعنی ساز فقط سر نخ رو به ات میده. سهراب دستش رو به حالت پنجه عقاب درآورد و گفت: تو باید خودت رو همیشه در معرض این سرنخ‌ها قرار بدی. اصغر با خودش گفت: کاش میشد این نکته ها رو یه جایی یادداشت می‌کردم، بعد به اصغر گفت: دیگه غیر از موسیقی چی؟ چه طوری سرنخ دستم بیاد. سهراب جواب داد: ماشین خوب باید داشته باشی. ماشین خوب داشته باشی، خیلی روابط بیشتری می تونی داشته باشی. اصغر انگار هول شده باشه، پرسید: یعنی چطوری؟ باید بیارمش توی ماشین مخش رو بزنم یا چطوری. نه احمق! تو فرض کن یه ماشین خوب داری، ولی یه دختر رو توی یه کافه یا جشن یا جایی می‌بینی و خوشت میاد. میری به اش میگی «ببخشید خانم میشه یه لحظه وایسید من ماشینم رو بیارم توو، شاید خواستید با من دوست بشید»؟ نه نمیری بگی، چون احمق نیستی. اصغر انگار دوباره سوتی داده باشه چشمش را به سمت دیگه چرخوند و صورتش رو خاروند. بعد از چند لحظه به سمت سهراب برگشت و گفت: پس باید چیکار کرد؟ سهراب یکباره به قامت یک مجری سمینارهای موفقیت در اومد و گفت: «مهارت‌های ارتباطی» که در رأسش کلام و موقعیته، و پول هم موقعیت سازه. بعد دست به ریش پروفسوری‌ش کشید و در حالیکه رکابی و شلوارک به تن داشت رو به اصغر ادامه داد: من برم دستشویی، سریع میام.


  • میم.عین.

کاظمانه

۱۰
مرداد

کاظم؛ نوجوان 14-15 ساله به نظر می‌رسد زیادی توی خودش باشد. برای یک بچه روستایی، این حالت، وضع غریبی بود. کم حرف می‌زد. اخیرا وقتی توی ماشین خطی شهر به روستا، وقتی نگاهش رو به جلو بود و فکرها او را به ناکجا برده بود، کسی برگشته و گفته بود «چرا افسرده ای!؟» و همین باعث شده بود از آن روز کمی بیشتر توی خودش فرو برود. کاظمِ نوجوان افسرده نبود، چیزهای زیادی توی سرش بود و دستش به هیچ جایی گیر نمی‌کرد که بتواند پاسخی بگیرد.

یک روز در همین کشاکش درونی، در حیاط پدربزرگش، روبروی درختی خیره نشسته بود. مادربزرگش وقتی از خانه بیرون آمده بود و می خواست از روی سکو، خاک‌انداز را خالی کند، چشمش به کاظم افتاده بود. نوجوانی ترکه ای با موهای بسیار کوتاه که لباس در تنش، چون لباسی بر تن مترسک بود. جثه نحیفش کمی غمناک بود و آن وضعیتِ خیره به درخت در میانِ حیاط نشستن، به طرز غریبی دلهره‌ای در جان مادربزرگش انداخت، پس قبل از اینکه بغض راه گلویش را ببند، بدون گفتن کلامی، به درون خانه برگشت.

کاظم به فکری فرو رفته بود که بی ربط به وضعیتش می نمود. با خود گفت : «این حتی یه سال هم نیست که کاشته شده، اما قدش حتی از اون درخت انجیر ته باغ هم بلند تره. کلی برگ داره ولی نمی‌تونم این رو به عنوان یه درخت قبول کنم. انگار فقط ادای درخت رو در میاره. حتی اون درخت آلوی ته باغ با قد کوتاه و برگ‌های ریزش خیلی برام درخت ترن تا این. ولی نمی دونم چرا اینطور حسی به اش دارم». تازه احساسات برآمده از بلوغ در او ظاهر شده بود و هر روز حس‌های گیج‌کننده و مبهم او را بیشتر احاطه می‌کرد و البته در برابر خیلی از آن‌ها تسلیم می‌شد؛ اما این بار نتوانست با این یکی کنار بیاید.

در حیاط بزرگِ خانه پدر بزرگ، به غیر این درخت تازه وارد، یک سپیدارِ بلند، یک درخت توتِ تنومند و چند درخت انجیر پیر هم در حیاط بود. تصمیم گرفت مقایسه‌ای کند تا فرق ها را متوجه شود. درخت سپیدار بلندتر بود، درخت انجیر تنومند‌تر بود، درخت توت هم تنومندتر بود و هم بلندتر، اما درخت آلو هم کوتاه‌تر بود هم نحیف تر. همینطور که به درخت آلو نگاه می‌کرد، متوجه شاخه‌های بسیار نازک شد. در درخت سپیدار و توت هم همین ها بود، در درخت انجیر کمتر، ولی باز هم زیاد بود اما در این درخت تنومندِ تازه به دوران رسیده، از شاخه های ریز و ظریف خبری نبود. فقط مثل حجم انبوهی از برگ بود که آب خورده و قد کشیده و ادعا دارد. حالا حس کرد که نه تنها رابطه‌اش با درخت بهتر نشد، بلکه انگار کینه‌ای هم به دل دارد و از این درخت بدش می آید. حتی آن درخت انار منفور، که یک بار طعم ترکه‌اش را چشیده بود، در نظرش محبوب‌تر از این درخت بود. شاید هم فقط از آدماهایی بدش می‌آمد که مثل این درخت‌اند.


  • میم.عین.

حلقه تنهایی

۰۳
مرداد

حدود 13 سال پیش بعد از بازنشستگی بابا، وقتی من دیپلم گرفته بودم و یه سال پشت کنکور بودم، اومدیم به این شهر. بزرگ و ناشناخته بود و همین خاطر جذابیت زیادی داشت. البته ما به اندازه کافی با این تغییر سازگار نبودیم و حتی چند ماه اول، برای اصلاح مو هم، اونقدر صبر می کردیم تا برگردیم به شهر قبلی. برای شناخت این شهر یه نقشه به در کمد کوبیده بودم و چون خانه مان نزدیک مرکز شهر بود، با حدود یه ربع یا نیم ساعت پیاده روی، به جاهایی اصلی می رسیدیم.

کم کم عادت پیاده روی های طولانی برام باقی موند، فقط سعی می کردم با انتخاب مسیرهای جدید، تنوع ایجاد کنم. عموما راه های خلوت رو انتخاب می کردم. سرم پایین و فکرم مشغول جایی می شد. بعدها که پیاده روی، راهکاری شد برای فرار از فکر کردن، به جای مسیرهای خلوت، سراغ مسیرهای شلوغ می رفتم. دیدن چهره آدم ها حواس رو پرت می کرد و برخلاف وضعیت قبلی، این حس رو به آدم می داد که وجود داره، و به چشم دیگران میاد. مسیرهای حرکت من کم کم تبدیل به مسیرهای بسته یا حلقه شد. یعنی با پای پیاده از خانه حرکت می کردم، به اول حلقه می رسیدم. اما پیمودن مسیری که در این شرایط  به صورت یک دست شلوغ باشد، کار ممکنی نبود.

در خلال طی کردن این حلقه ها، به تصادف متوجه چهره های آشنایی می شدم. به این صورت که هم در حالت رفت و هم برگشت می دیدم‌شان. (و این جدای از آدم هایی بود که ممکن بود به صورت تکراری یک بار ببینم شان).

انگار بین من و این آدم ها در طی کردن این مسیرها دلیل مشترکی وجود داشت؛ تنهایی. حلقه های تنهایی اولین بخش از نفوذ به زیر پوست شهره. آدم هایی که دنبال یه راه فرارند. بهانه ای برای اینکه از توی خودشون بزنند بیرون. شاید دلیل ها متفاوت باشه، مثلا مردی رو دیدم که هر روز مسیر برگشت از محل کارش رو طوری انتخاب میکنه که از وسط شلوغی رد بشه، در صورتیکه مسیرهای کوتاه تری هم برای رسیدن به خونه اش وجود داره. یا زنی رو دیدم که با سرعت بالا مسیر شلوغی ها رو بالا و پایین می کرد، از راست می رفت و از چپ برمی‌گشت و فقط نمی‌خواست توی مسیر خلوت پیاده روی کنه یا اینکه کسی بفهمه که در اصل داره ورزش می‌کنه.

ولی منظور من آدم هایی هستند که برای فرار کردن از اون چیزی که توی سرشونه میان بیرون. آدم هایی که توی مسیرهای خلوت به فکرهای عمیق فرو می‌رن تا شاید راهی پیدا کنند برای آروم کردن خودشون. و توی شلوغی‌ها سعی می‌کنند به خودشون یادآوری کنند که وجود خارجی دارند، پسرهای جوان به‌اشون توجه می‌کنند یا دختران با دیدنش نگاه‌هاشون رو می‌دزدن.

همین چیزها هست که باعث میشه به شهرهای غریب اما در عین حال بزرگ علاقه داشته باشم. اینجا شهر نیست، یه سری غریبه هستند که با غمهاشون زندگی می کنند.


عصرها، بعضی آدم ها رو چند باره توی خیابون می بینم. آدمایی که از خونه بیرون می‌زنن، مسیری رو می‌رن و برمی‌گردن، آدمایی که لوپ تنهایی‌شون خلاف جهتِ منه. شاید روزی جرأت کنیم و به هم سلام کنیم.
  • میم.عین.

دین در تمام اعصار مغلوب به دست «عرف» بوده. هر چند به مرور زمان موفق شده تا حدی عرف رو تغییر بده اما هر گاه کار به شاخ به شاخ شدن کشیده، این عرف بوده که پیروز ماجرا بوده. حتی در زمان پیامبر هم دین با اصلاحات در عرف، موفق به نفوذ در بین مردم شده؛ یعنی پرورش، قدرت بخشی  و جهت دهی بخشی از عرف (و نه مبارزه با آن).

بعد از انقلاب، بدون توجه به این موضوع رویه هایی در پیش گرفته شد که نه تنها مفید نبوده، بلکه در نهایت منجر به مخدوش کردن چهره دین شده. در این نوشته چند نمونه ملموس از این نوع را بررسی می کنم. که یکی چندان اهمیتی ندارد و یکی دیگر حساس‌تر است و آسیب‌زایی بیشتری به همراه دارد.

در سه دهه قبل، با قدرت بیشتری، حرف از این بود که تا (مثلا) امام رضا نطلبد، زیارتی در کار نخواهد بود. مردم هم بیشتر این ادعا را قبول می کردند. شرایط سخت رفت و آمد و دوری راه دلیل دیگری بود که به سختی می توانست در برابر ادعای «طلبیدن» مقاومت کند. اما امروزه با توسعه ارتباطات و امکان سفر با اتوبوس، هواپیما و قطار و افزایش سفر با خودروهای شخصی، بحث «طلبیدن» نیاز به بازبینی جدی پیدا کرد. من از معممی دراین باره استدلالِ به روز شده ای شنیدم که به مضمون به این صورت بود: «ممکنه برید مشهد اما امام رضا نطلبیده باشه، ممکنه برید توی حرم اما امام رضا نطلبیده باشه، ممکنه خودت رو بچسبونی به ضریح اما امام رضا نطلبیده باشه، ممکن است اشک از چشمانتان جاری شود اما باز هم امام رضا نطلبیده باشه، تا وقتی که حاجت از امام رضا نگیرید، امام رضا نطلبیده است.» چنین تغییر و تفسیری، در تنها چیزی که خدشه جدی وارد می‌کند، درک این دسته از معممین از واقعیت دین و تعریف «طلبیدن» است. مردم دین را از طریق این افراد درک می‌کنند و چنین خطایی خطی بر چهره دین می‌اندازد. با این وجود این موضوع –در برابر آنچه در ادامه می‌آید- چندان حساس نیست.

من به عنون یک نوجوان تازه بالغ شده که برای دستورات اسلام، ارزش زیادی قائل بوده و آن را راهنمای خود می‌دانسته –شاید نتوانم از لفظ «بچه مذهبی» بودن برای خودم استفاده کنم- سعی کردم برای پاسخ به سؤال «چگونه میل جنسی ام را مدیریت کنم؟» به دنبال جوابی بگردم، طوری که هم با اخلاقی باشد (یعنی با دین و عرف کمترین تناقض را داشته باشد) و سلامت (یعنی با طبیعت من و دنیا سازگار) باشد. در این مسیر به سایت های پرسش و پاسخ رسیدم. در این سایت ها عموما پاسخ ها بیشتر منطبق بر دین بود تا طبیعت. راهکار دین در این زمینه یا «ازدواج» بود (راهکار فعال) یا «عفت پیشه کردن». این دو راهکار مربوط به دوره ای بود که چیزی به اسم نوجوانی عملا وجود نداشت، معمولا پسران در حوالی بلوغ کم کم وارد چرخه کار و کسب درآمد می شدند، همین میل جنسی را بهتر کنترل می کرد و البته سریع تر وارد محدود راهکار ازدواج می شدند. بنابراین فاصله بین بلوغ و ازدواج بسیار کم بود و در این فاصله کوتاه  عفت پیشه کردن بسیار آسان تر است؛ اما امروزه از زمان بلوغ چیزی در حدود 10-15 سال فاصله است. با تطبیق با راهکار دینی، جوان باید تمام این مدت تقوا پیشه کند (عموما از نظر ذهنی هم بلوغ کافی وجود ندارد و ازدواج هم بیشتر در مسائل جنسی معطوف است). اینطور چیزی در دنیای امروز عملا غیرممکن است، حتی در صورت رخ دادن، انحراف از حالت طبیعی است (و در اینجا مطرح می شود که امروزه چطور می توان این تناقضِ تازه به وجود آمده بین دین و طبیعت را پر کرد). متأسفانه حوزه و روحانیت هیچ راهکار پیش بینی کننده ای برای صدور احکام در رابطه با رخدادهای پیش‌رو ندارد، تنها چیزی که تماما طی تاریخ قابل رویت است، تسلیم در برابر واقعیت بعد از پذیرش توسط عرف است.

مورد دیگر اینکه، دخترهای مذهبی، در این پرسش و پاسخ‌ها در انتظار کسی به عنوان خواستگار بودند (و مشکل عدم ارضای جنسی که البته بیان نمی شود اما قابل کتمان هم نیست) و در پاسخ می‌شنیدند که: دعا کنید؛ اما امروزه علاوه بر دعا، از دختر می‌خواهند فعالیت های اجتماعی داشته باشد و اگر لازم شد، درخواستش را به کسی که علاقه مند است، ارائه دهد (که البته کار درستی هم هست)؛ ولی من بیشتر به دخترها و پسرهای یک نسل فکر می‌کنم که دچار عقده‌های روانی متفاوتی در اثر این راهکار سطحی شده اند. جای امیدواریست که قانون خدا،  یعنی همان قوانین طبیعت، راه طبیعی را نشان می‌دهد و به زودی آن‌هایی که در ظاهر دین هستند، تسلیم این روند خواهند شد.


  • میم.عین.

خیلی کم اتفاق می افتد که یک صفحه از کتابی که می خوانی، دقیقا گویای حس و حال واقعی تو باشد. یک صفحه از کتاب «سفینه‌ی زندگی» نوشته هرمان هسه دقیقا همینطور بود:

با پزشک روانکاوی مشورت کردم، سابقه بیماری روحی ام را کتبا برایش توضیح دادم، و سعی کردم مسئله افسردگی خودم را شرح دهم. پس از خواندن یادداشت‌هایم و طرح پرسش‌هایی، معاینه‌ام کرد، بعد گفت:

-     -  وضع سلامتی شما مطلوب است. به لحاظ جسمی مشکلی ندارید سعی کنید خود را با کتاب و موسیقی شاد نگه‌دارید.

-     -  کار من طوری است که هر روزی باید خیلی چیزهای تازه را بخوانم.

-     - ضمنا بد نیست که در هوای آزاد پیاده روی کنی.

-     - من هر روز بین سه تا چهار ساعت راه می روم و در ایام تعطیل دو برابر این میزان پیاده روی می کنم.

-     - پس باید سعی کنی مصاحبی برای خود بیابید. این خطر وجود دارد که منزوی شوید.

-     - چه اهمیتی دارد؟

-     - خیلی اهمیت دارد. اگر می بینید در حال حاضر علاقه ای به مصاحبت با کسی ندارید، به همان میزان سعی کنید با همنوعانتان بیشتر حشر و نشر داشته باشید. شرایط روحی شما را نمی توان بیماری دانست، چیزی جدی به نظر نمی رسد، ولی اگر بی هدف گرد خود بچرخید و به وضع موجود ادامه دهید، بی گمان تعادل روانی خود را در نهایت از دست خواهید داد.


10 خرداد 94

  • میم.عین.

برگردیم؟

۲۰
تیر

وقتی بچه بودم آدمهای زیادی رو میدیدم که حسرت کودکیشون رو می‌خوردن و من هیچوقت نمی‌فهمیدم چرا. در کودکی توی حیاط بابابزرگم (که یه چیزی شبیه باغی در حیاط بود و ما به‌اش می‌گفتیم «لته») بازی میکردیم. نوههای قد و نیم قد بودیم و حال و هوای بسیار خوبی داشت. بزرگتر که شدیم نه اون حیاط، حیاط سابق بود نه آدمها، آدمهای سابق. انگار لذتها از بین رفته بودند، اون اولین تصویر از حسرت من نسبت به گذشته بود، با این حال زیاد حسش قوی نبود. دومین حسرتم مربوط میشد به وقتی که سعی کردم در انتخاب چیزی، به نتیجه با کیفیت‌تری برسم اما اون نتیجه باکیفیتتر لزوما نتیجه بهتری نبود، انگار سرنوشت چیز دیگری بوده و من در برابرش مقاومت کرده باشم. تا اینجای زندگی این بخش هم، یک شک و کمی حسرت به جای گذاشته.

اما هیچ وقت دنبال برگشتن (کلی) به کودکی نبوده‌ام؛ ولی دو دلیل عمده (شاید یک دلیل اصلی و یک دلیل منشعب شده از آن) برای اینطور درخواستی قائلم. اول اینکه بار مسئولیتی که در زندگی به دوش آدم گذاشته می‌شه، سنگین میشه، چرخ زندگی به سختی می‌چرخه و آدم زیر مشکلات می‌زاد. به دنبال آرامش می‌گرده و وقتی از یافتن پناه، عاجز می‌مونه به هسته مرکزی آرامش در زندگی، یعنی کودکی برمی‌گرده.

مورد دوم که می توان آن را شاخه ‌ای از انگیزه فوق دانست، ارضا نشدن حس تنوع و تازگی برای روح و روان آدم است. با بالا رفتن سن چیزهای کمتری برای تجربه کردن پیدا می شود (بهتر است اینطور بگویم که برای تجربه چیزهای جدید باید بیشتر تلاش کرد و البته هزینه). مثلا تجربه اولین بار به شهر بازی رفتن، یا دیدن دریا، یا به جنگل رفتن. تجربه اولین لرزش دل (در نوجوان). از همه مهم تر اینکه در کودکی، به دلیل بی تجربه بودن، تخیل آدم پر وبال بیشتری دارد، (به دلیل نداشتن تجربه درباره) خیلی چیزها، کودک تصویر درستی نسبت به اتفاقات ندارد، حس تازگی وجود دارد و آدم همیشه انتظار غافلگیر شدن دارد و بیشتر لذت می‌برد (و برعکس اون، لطمات هم در کودکی و نوجوانی جبران ناپذیر یا به سختی قابل جبرانه). با بالا رفتن سن، چیزهای کمتری اتفاق می‌افته که هم شیرین باشه و هم تجربه لذت بخشی داشته باشه. به نظر می‌رسه بعد از اولین تجربه رابطه جنسی و احتمالا رابطه عاطفی پایدار (نمی‌دونم تحقیقی در این زمینه انجام شده یا نه)، چیزهای کمتری رخ می‌ده که بتونه تجربه لذت بخش و تاثیر گذاری در زندگی باشه.

چه راهکارهایی برای غلبه یا به تسکینِ حسرتِ برگشت به کودکی وجود داره؟ اگر این حس رو شاخه ای از تمایل برای برگشتن به عقب بدونیم، بعید می‌دونم کسی به این درد مبتلا نشه. بهترین راهکار برای تسکین دادن این مشکل، اول از همه پذیرشِ این واقعیته که اگر 100 بار هم برگردی عقب، اوضاع چندان فرقی نمی کنه و باید سعی کنی با یادگرفتن، به سختی ها غلبه کنی. دومین‌اش تهیه کردن لیستی از کارهایی است که تجربه های جدیدی در اختیار آدم می‌ذاره. این کارها در عین حال که باید حس تازگی به آدم بده، باید ریسک کمی هم داشته باشه تا با محافظه کاری متداولِ یک جوان یا میانسال سازگار باشه.


  • میم.عین.