حلقه تنهایی
حدود 13 سال پیش بعد از بازنشستگی بابا، وقتی من دیپلم گرفته بودم و یه سال پشت کنکور بودم، اومدیم به این شهر. بزرگ و ناشناخته بود و همین خاطر جذابیت زیادی داشت. البته ما به اندازه کافی با این تغییر سازگار نبودیم و حتی چند ماه اول، برای اصلاح مو هم، اونقدر صبر می کردیم تا برگردیم به شهر قبلی. برای شناخت این شهر یه نقشه به در کمد کوبیده بودم و چون خانه مان نزدیک مرکز شهر بود، با حدود یه ربع یا نیم ساعت پیاده روی، به جاهایی اصلی می رسیدیم.
کم کم عادت پیاده روی های طولانی برام باقی موند، فقط سعی می کردم با انتخاب مسیرهای جدید، تنوع ایجاد کنم. عموما راه های خلوت رو انتخاب می کردم. سرم پایین و فکرم مشغول جایی می شد. بعدها که پیاده روی، راهکاری شد برای فرار از فکر کردن، به جای مسیرهای خلوت، سراغ مسیرهای شلوغ می رفتم. دیدن چهره آدم ها حواس رو پرت می کرد و برخلاف وضعیت قبلی، این حس رو به آدم می داد که وجود داره، و به چشم دیگران میاد. مسیرهای حرکت من کم کم تبدیل به مسیرهای بسته یا حلقه شد. یعنی با پای پیاده از خانه حرکت می کردم، به اول حلقه می رسیدم. اما پیمودن مسیری که در این شرایط به صورت یک دست شلوغ باشد، کار ممکنی نبود.
در خلال طی کردن این حلقه ها، به تصادف متوجه چهره های آشنایی می شدم. به این صورت که هم در حالت رفت و هم برگشت می دیدمشان. (و این جدای از آدم هایی بود که ممکن بود به صورت تکراری یک بار ببینم شان).
انگار بین من و این آدم ها در طی کردن این مسیرها دلیل مشترکی وجود داشت؛ تنهایی. حلقه های تنهایی اولین بخش از نفوذ به زیر پوست شهره. آدم هایی که دنبال یه راه فرارند. بهانه ای برای اینکه از توی خودشون بزنند بیرون. شاید دلیل ها متفاوت باشه، مثلا مردی رو دیدم که هر روز مسیر برگشت از محل کارش رو طوری انتخاب میکنه که از وسط شلوغی رد بشه، در صورتیکه مسیرهای کوتاه تری هم برای رسیدن به خونه اش وجود داره. یا زنی رو دیدم که با سرعت بالا مسیر شلوغی ها رو بالا و پایین می کرد، از راست می رفت و از چپ برمیگشت و فقط نمیخواست توی مسیر خلوت پیاده روی کنه یا اینکه کسی بفهمه که در اصل داره ورزش میکنه.
ولی منظور من آدم هایی هستند که برای فرار کردن از اون چیزی که توی سرشونه میان بیرون. آدم هایی که توی مسیرهای خلوت به فکرهای عمیق فرو میرن تا شاید راهی پیدا کنند برای آروم کردن خودشون. و توی شلوغیها سعی میکنند به خودشون یادآوری کنند که وجود خارجی دارند، پسرهای جوان بهاشون توجه میکنند یا دختران با دیدنش نگاههاشون رو میدزدن.
همین چیزها هست که باعث میشه به شهرهای غریب اما در عین حال بزرگ علاقه داشته باشم. اینجا شهر نیست، یه سری غریبه هستند که با غمهاشون زندگی می کنند.
- ۹۷/۰۵/۰۳
- ۹۶ نمایش