کاظمانه
کاظم؛ نوجوان 14-15 ساله به نظر میرسد زیادی توی خودش باشد. برای یک بچه روستایی، این حالت، وضع غریبی بود. کم حرف میزد. اخیرا وقتی توی ماشین خطی شهر به روستا، وقتی نگاهش رو به جلو بود و فکرها او را به ناکجا برده بود، کسی برگشته و گفته بود «چرا افسرده ای!؟» و همین باعث شده بود از آن روز کمی بیشتر توی خودش فرو برود. کاظمِ نوجوان افسرده نبود، چیزهای زیادی توی سرش بود و دستش به هیچ جایی گیر نمیکرد که بتواند پاسخی بگیرد.
یک روز در همین کشاکش درونی، در حیاط پدربزرگش، روبروی درختی خیره نشسته بود. مادربزرگش وقتی از خانه بیرون آمده بود و می خواست از روی سکو، خاکانداز را خالی کند، چشمش به کاظم افتاده بود. نوجوانی ترکه ای با موهای بسیار کوتاه که لباس در تنش، چون لباسی بر تن مترسک بود. جثه نحیفش کمی غمناک بود و آن وضعیتِ خیره به درخت در میانِ حیاط نشستن، به طرز غریبی دلهرهای در جان مادربزرگش انداخت، پس قبل از اینکه بغض راه گلویش را ببند، بدون گفتن کلامی، به درون خانه برگشت.
کاظم به فکری فرو رفته بود که بی ربط به وضعیتش می نمود. با خود گفت : «این حتی یه سال هم نیست که کاشته شده، اما قدش حتی از اون درخت انجیر ته باغ هم بلند تره. کلی برگ داره ولی نمیتونم این رو به عنوان یه درخت قبول کنم. انگار فقط ادای درخت رو در میاره. حتی اون درخت آلوی ته باغ با قد کوتاه و برگهای ریزش خیلی برام درخت ترن تا این. ولی نمی دونم چرا اینطور حسی به اش دارم». تازه احساسات برآمده از بلوغ در او ظاهر شده بود و هر روز حسهای گیجکننده و مبهم او را بیشتر احاطه میکرد و البته در برابر خیلی از آنها تسلیم میشد؛ اما این بار نتوانست با این یکی کنار بیاید.
در حیاط بزرگِ خانه پدر بزرگ، به غیر این درخت تازه وارد، یک سپیدارِ بلند، یک درخت توتِ تنومند و چند درخت انجیر پیر هم در حیاط بود. تصمیم گرفت مقایسهای کند تا فرق ها را متوجه شود. درخت سپیدار بلندتر بود، درخت انجیر تنومندتر بود، درخت توت هم تنومندتر بود و هم بلندتر، اما درخت آلو هم کوتاهتر بود هم نحیف تر. همینطور که به درخت آلو نگاه میکرد، متوجه شاخههای بسیار نازک شد. در درخت سپیدار و توت هم همین ها بود، در درخت انجیر کمتر، ولی باز هم زیاد بود اما در این درخت تنومندِ تازه به دوران رسیده، از شاخه های ریز و ظریف خبری نبود. فقط مثل حجم انبوهی از برگ بود که آب خورده و قد کشیده و ادعا دارد. حالا حس کرد که نه تنها رابطهاش با درخت بهتر نشد، بلکه انگار کینهای هم به دل دارد و از این درخت بدش می آید. حتی آن درخت انار منفور، که یک بار طعم ترکهاش را چشیده بود، در نظرش محبوبتر از این درخت بود. شاید هم فقط از آدماهایی بدش میآمد که مثل این درختاند.
- ۹۷/۰۵/۱۰
- ۱۱۵ نمایش