اونی که خودش رو زده به تنگی
هر دفعه که ما لباس خریدیم و گشاد بود، بابام یاد آور شد که «گشاد رو میشه تنگ کرد ولی تنگ رو نمیشه گشاد کرد» یه بار هم به بابام گفتم: «این واقعا درس زندگیه» که بابام جواب داد «نه! توی زندگی برعکسه»، گفتم: یعنی تنگ رو میشه... که بعد نذاشت حرفم تموم بشه و با پشت دست کوبید توی دهنم و با عصبانیت گفت: پسرهی بیادب، اینا رو از کی یاد میگیری؟
آدمهایی که در معنی کلاسیک، بهاشون تنبل گفته میشه رو کمتر دیده بودم. اولین نمونهاش فرید بود که توی خوابگاه دیدمش. همون ماه اول از شروع ترم نگذشته بود، اومد توی اتاقم و گفت: این فیزیک 2 سخته؟ میشه خوندش؟ چقدر وقت می خواد؟ گفتم هنوز اول ترمه، عجله نکن. رفت و تا اینکه یک روز بعد از امتحان میان ترم، خسته و ناراحت اومد پیشم، امتحانش رو خراب کرده بود. گفت: از الان بشینم بخونم، میتونم میان ترم رو جبران کنم؟ گفتم آره نگران نباشه. رفت و یک ماه قبل از امتحان پایان ترم اومد پیشم، گفت اگه از الان شروع کنم میتونم برای پایان ترم نمره خوب بیارم؟ گفتم آره، رفت و دو هفته قبل از امتحان برگشت و دوباره با اون چهره مستأصل و پراسترس همین سئوال رو تکرار کرد، بدون اینکه ذرهای پیشرفت کرده باشه، سه روز قبل از امتحان هم، این کار رو تکرار کرد. اما نقطه طلایی، دو ساعت قبل از امتحان بود که اومد توی اتاق ما، کتاب روی پاش بود و باز هم با همون استرس، (ولی با حالتی که زیاد هم از داشتن استرس رنج نمیکشه، یا انگار استرسش تبدیل به رنجی روحانی شده که به زندگیش معنا میده،) با شک و دو دلی گفت: نمیرسم بخونم؛ نه؟
با این وجود، دیدن آدمای تنبل درس عبرته، البته تا وقتی که ویروسشون رو به تو منتقل نکرده باشن؛ اما من بد شانس بودم و این ویروس بهتم منتقل شد. در دورهای از زندگی خوابگاهی، مثل یک جوان با زندگی منظم، صبحها ساعت یک ربع به هفت از خواب بلند میشدم، چای دم میکردم، صبحانه میخوردم و برای کلاس ساعت 8 صبح، ساعت 7 و نیم از اتاق میزدم بیرون، حدودا 10 دقیقه با پای پیاده تا دانشکده فاصله بود. توی فرصت باقیمانده تا شروع کلاس مقاله مطالعه میکردم و سعی میکردم به ایدههایی در کار تحقیقاتیم برسم. حدودای ساعت 8، یکی دو دقیقه قبل از رسیدن استاد، دو تا هم اتاقی دیگهم میرسیدن سر کلاس. برای ارائه درسها، از یک هفته قبل از ارائه، اسلایدها رو آماده می کردم، یکی از هم اتاقیهام از دو روز مانده به ارائه و اون یکی از شب قبل از ارائه، شروع میکردن به ساخت اسلاید. این وضعیت مربوط به زمانی بود که من چندان صمیمتی با این دو نفر نداشتم. اما بعد از صمیمیت با این دو آدم، و یکی دو اتفاق دیگه، سرنوشت منم عوض شد. اولین درکی که افراد تنبل به اش می رسن اینه که «وقتی دو ساعته میشه کاری رو تموم کرد، چرا یه هفته رویش وقت گذاشت؟» کیفیت تمام ارزشش رو از دست میده، ممکنه این تنبلی به خاطر استرس یا افسردگی باشه؛ ولی مهم نیست، مهم اینه که «هست». ترم 2 من آدمی شده بودم که برای ارائه فردا صبح درسی، از ساعت 6 عصر روز قبل اسلاید آماده میکردم. مهم نبود چند درصد نمره پایان ترم بهاش بستگی داره، هیچ چیزی باعث تسریع در اجرا نمیشد. ترم 3 برای کلاس ساعت 8، ساعت 7 و 55 دقیقه از اتاق میزدیم بیرون، و حدود 5 تا ده دقیقه بعد از استاد به سر کلاس میرسیدیم.
آری بابا، زندگی ما اینطوری شد، حالا هرچی تلاش میکنم، بازم سُر میخورم توی دامن تنبلی. تا جایی که اکثر آدمایی که با من سر و کار دارن، فکر میکنن من هر کاری میکنم، الّا کاری که اونا از من خواستن. به خودم امید میدم که اوضاع درست میشه و تا وقتی بشه به خودم امید بدم، امیدوار میمونم.
- ۹۷/۰۵/۲۴
- ۱۲۰ نمایش