باکره بودن (در هر فعلی که حداقل به ظاهر قبیج باشد) بدون پشتوانه تجربه، تقدس نیست
قیافه ام طوری است که بیشتر آدم ها من را از خودشان حساب میکنند؛ مثلا یک بار که در بخشی از مصاحبه استخدامی به مرحله سؤالات عقیدتی رسیده بودم، مدتی که پشت در منتظر بودم، سؤالات احکام از مصاحبهشوندهها را میشنیدم و برایم عجیب و غریب بود. حتی یک دانهاش را هم بلد نبودم -مثلا اینکه در رکعت دوم نماز به شک بیفتی چه باید کرد؟ رکعت سوم یا چهارم چطور؟ (و حتی محض رضای خدا یک بار نشده بود به رکعت اول و دوم نماز شک کنم)- استرسم بیشتر شد. نوبتم شد و وارد اتاق مصاحبه شدم. روندش اینطور بود که اول با قرآن شروع میشد و بعد سایر چیزها. دلم را زدم به دریا. قرآن را گذاشت جلویم که بخوان -البته نه آنطور که یک آدم بیسواد به کلام بیاد- شروع کردم به خواندن. بعد که تمام شد، مصاحبهکننده که یک نوع تیپیکال از این نوع بود -چون جای دیگری رفته بودم و باز هم هیچ شاخصه ظاهری قابل تفکیکی در آنها یادم نیست- گفت بهسلامت! طوری که نفهمیدم این یعنی رد یا قبول؟ بعد برای برطرف شدن شکّام با لبخندی گفتم تموم شد!؟ مصاحبه کننده گفت آره، ما طرفمون رو میشناسیم ولی اگه بخوای بازم سؤال میپرسم. همینجا بود که به خودم دو سه تا فحش دادم و پشیمون شدم که چرا بلافاصله نزدم بیرون. بعد یه سؤال پرسید «اصل 110 قانون اساسی چی میگه؟» چشمام گرد شد و همون لبخند مسخره رو داشتم به مِنمِن که افتادم خودش جوابش را داد و گفت «پاشو برو بیرون تا خرابتر نکردی». بعد از این اتفاق بود که بو بردم حتی فراتر از آدمها، سیستم و حکومت هم با دیدن ظاهرم من را از خودش میداند -به غیر از اینکه یک بار که توی فوتبال، بازیکنان تیم حرف گفتند این با ماست، البته شاید معنیاش این بود که من را اصلاً چیزی حساب نمیکردند ولی آدمش که پیدا شود، زیاد من را آدم حساب میکند و خودش میداند-.
سر همین ماجرا روز اولی که برای ثبت نام به دانشگاه رفتم. در صف تکمیل ثبت نام، صدایی شنیدم «بیا بیا این خوبه!» مثل جدا کردن یک بادنجان تازه، یا یک هویج، مردی قد بلند و چهارشانه با کلاسوری زیر بغل، موهای جلوی پیشانی است مدل مردانه ریخته بود و ظاهرش به نظامیها میمانست، بعد وقتی متوجه حضورشان شدم و سر برگرداندم، آنها هم نزدیکم آمدند. پدرش دوست روی شانهام گذاشت و رو به سعید و خواهرش باز تکرار کرد «این خوبه»، حس کردم خیلی تعجب کردم و بعد از چند دقیقه معلوم شد که من را به عنوان هماتاقی سعید انتخاب کرده. بعد پدر با پدرش خوش و بش کردند و بعد من هم -از آن لبخندهایی نمیدانم چه بگویم زدم و- شروع به سعید سلام کردم. این اولین برخورد من با سعید بود. یک سال با هم هم اتاق بودیم. با اینکه از نظر شخصیت های روانی تا حد زیادی با هم فاصله داشتیم اما به لطف فرهنگ های نزدیک به هم -که هر دو خاستگاه مذهبی نزدیک به هم داشتیم و در این توهم بودیم که آمدهایم برای ادای رسالتی خاص که بر گرده بشر نهاده شده- میتوانستیم با هم بحث کنیم. بحث کردن با وجود سواد کمم -که هنوز هم است- بسیار برایم جذاب بود؛ مثل سپردن خرمن به باد بود؛ مثل زدن پنبه؛ انگار تمام دانستههایت را با جسارت پرت میکردی بالا، فقط به این خاطر که ببینی باز هم برمیگردد؟ باز هم سالم میماند؟ از این جهت من و سعید به هم نزدیک بودیم.
سعید به خاطر شغل پدرش از کودکی در یک شهرک مسکونیِ مخصوص کارکنان نظامی زندگی میکردند که به خاطر امکاناتی که در همان شهرک فراهم بود، همه مراحل تحصیل از پیش از دبستان تا سوم راهنمایی را در همانجا گذرانده بود. بافت اجتماعی شهرک تریکبی بود از آدم های مذهبی و یک نوع تربیت خاص. اولین شبی که سعید به تبلور بلوغ در خواب پی میبرد و به تبعیت از یک ماجرای مذهبی1 به پیش پدرش میرود. پدر دلسوزانه نکات مهم درباره بلوغ را به او آموزش میدهد. یک بار هم سعید که عصمت را در آستانه به باد رفتن میبیند، دوباره به طور مستقیم به پدر مراجعه کرده و با عصبانیت اعلام میکند «زن میخواهم» سعید چند ساله بود؟ 15 ساله! این بار چیزی نمانده بود که یک سیلی از دستان گرم پدرش بخورد. آن چیزی که سعید نمیفهمید این بود که چیزی درباره فاصله بین بلوغ تا ازدواج در مدارک مذهبی پیدا نمیکرد. داشت کلافه میشد. آدم کمالگرایی که لااقل در نظر خودش، رسالت بزرگی داشت، از پس علمک شیطان برنمیآمد. مرزهای مذهبی بودنش عقب و عقبتر میرفت و معصومیتش را به باد رفته میدید و مانند پیامبری که وعده الهی خیانت کرده باشد رنج میکشید.
برای دوره دبیرستان سعید مجبور میشود برای تحصیل از شهرک خارج شود. هرچند باز هم دبیرستان از نظر فرهنگی تا جای ممکن نزدیک انتخاب شده بود. آنجا حسابی چشم و گوشش باز شد. فحش های زیادی شنید. واکنشش چشم های گرد شده بود و البته میفهمید که فحشها چقدر رکیک هستند؛ بنابراین از بازگو کردن فحشها درجمع خانواده خودداری میکرد.
یک بار در یکی از تجربه های ناب نوجوانی، سعید که پیش از به هیچ یک از پشم و پیلهای نوجوانیاش دست نمیزد -چون دخترکان ابرو پیوسته قاجاری که میترسیدند از یک طرف حیا را قی کرده باشند و از طرف دیگر اسلام به خطر افکنده- بالاخره بعد از مدتها سر و صورتش را با تیغ اصلاح میکند. به موهایش حسابی میرسد -آن زمان ژل کتیرا زدن به مو بازار داغی داشت، بعدتر البته واکس مو هم طرفدارای خودش را پیدا کرد- اما ریشه این اتفاق برمیگشت به یک روز پاییزی. آنطور که خود سعید تعریف میکند -و ما فرض را بر صحتش میگذاریم- در راه برگشت به خانه، در یکی از پس کوچهها توسط ناغافل حس میکند کسی دست را گرفته و بعد متوجه میشود یک دختر است2. بعدها صمیمیتر شدند و سعید برای افزایش جاذبه دست به تیغ شده و سیمای جوانیاش را از لای پشم و پیلها بیرون کشیده که مگر قلب دختره را بیشتر به تپش بیندازد. باز هم همه اینها باعث نشد که سعید یک آدم روزگارش باشد. همه این اتفاقات چیزی نبود که در دینی که سعید از سمت خانواده پایبندش بود، راهکاری برایش وجود داشته باشد. در حقیقت هیچ تجربه پیشینی در این باره در تاریخ وجود نداشت. لااقل تا پیش از این دوران، اگر قبل از ازدواج برخوردی بین دختر و پسر بودی، خیلی زود هویدا شده و دست آخر تکلیفش روشن میشد (که یا ازدواج بود یا زمین خوردن عاشقانه) ولی حالا در دوران معاصر پدیده جدیدی ظهور کرده بود. به مانند تمام ضعف های فقهی -که فقط میتوانستند واکنش نسبت به رخداد ارائه دهند و قدرتی برای پیشبینی آینده و ارائه چشمانداز و کنش نداشتند- به سرعت رابطه دختر و پسر غریبه را تقبیح کرده و به باد دستور توقف وزش دادند!
تقدس بدون عنصر تجربه چطور معنی پیدا میکنه؟ واقعیت اینه که تقدس بدون عنصر تجربه بی معنیه، تقدس با پشتوانه تجربه های قابل اتکاء دارای اهمیته. تفاوت مأموریتهایی که حضرت آدم با پیامبر خاتم داره، محصول همین تجربههایی است که بشر طی این سالها اندوخته. همینه که باعث میشه حکمی در دوره پیامبری بدون حرمت باشه و در زمان پیامبر دیگری حرمت داشته بشه.
سعید هم همین راه رو رفت، با اینکه از خانوادهای مذهبی بود اما به خودش اجازه داد فرزند زمان خودش باشه، با تجربههایی که ابتلای آدمهای اون دورهاست -و این البته با غلتیدن در شهوت جداست- با این وجود یک بار که سعید توی خوابگاه با لفظ «پفیوز» آشنا شده بود و آنقدر این لفظ متداول استفاده میشد، سعید یک بار موقع تماشای فوتبال و جلوی پدرش از این کلمه استفاده کرد و البته تجربههای جدید هزینههایی هم دارد.
--------------------------------------
1- به یاد ماجرای فلان شیخ و علامه میافتد که چون علامت بلوغ را دریافت، نیمه شب به سراغ پدر رفت و با اعلام شرایط، تقاضای فراهم آوردن شرایط ازدواج کرد -که برخی مذهبی ها به عنوان نشانه اهمیت فاصله ننداختن بین بلوغ و ازدواج از این داستان استفاده میکنند-
2- حتی در حین روایت کردنش، برایم بسیار غیرواقعی به نظر میرسد؛ ولی در کل نوشته اگر یک روایت واقعی وجود داشته باشد همین است. گناهش به پای راوی اصلی. اما برای خودم هم اینطور اتفاقی رخ داده بود؛ دو دختر به طعنه از من ساعت را پرسیدند و وقتی رفتند به آنها بگویم، خنده ای زدند و رفتند؛ البته من هم بلد نبودم که بروم پیشان و جلوی خوشگلتره را بگیرم و بگویم: فردا کی ببینمت؟ که 15 سال بعد فهمیدم ماجرا را.