بیلبائو

واسه بچه محله‌هاتون تعریف کنید

بیلبائو

واسه بچه محله‌هاتون تعریف کنید

۱۱ مطلب با موضوع «روایت» ثبت شده است

مایه امید

۰۴
مهر

هفته قبل که یک‌نفر سعی کرد با ارجاع به «افسانه توشیشان» به‌ام امید بده، دستم اومد که مایه امیدواری ته کشیده. در این شرایط بهترین منبع برای امیدوار شدن، استفاده از نفرت به عنوان مایه امیدواری است. نفرت‌ها در حقیقت امیدهای شکست خورده اند؛ امیدهایی که راه به جایی (که فکر می کردیم،) نبرده اند. همین ها شاید بشود بازیافت کرد و به قدر ذره ای مایه امید از آن بیرون کشید. دیگر داشتم با خودم فکر می کردم که این (آخرین راه) را امتحان کنم؛ اما دیروز ماجرایی شنیدم که (هرچند چندان آتش اشتیاقم را روشن نکرد ولی) جالب بود.

دیروز، آقای امیری بعد از اینکه فهمید از کجا فارغ التحصیل شده ام، یادِ یکی از اقوامش افتاد. به صندلی اش راحت تکیه داد و به سربازی که آمده بود توی اتاق گفت که بنشین و تو هم گوش کن. آقای امیری داستان یکی از اقوامش را برایمان تعریف کرد که در یکی از روستاهای غرب کشور زندگی می کردند.

توی روستا، بچه، آن هم از نوع پسر، جدا از فرزندی، کارگرِ خانواده هم هست. باید در دامداری و کشاورزی و هزار جور کار ریز و درشت دیگر هم به خانواده کمک کند. بنابراین تا قوه در بدنِ پدر و مادر باشد، متناسب با حجم کار، و چشم انداز آینده فرزند تولید می کنند. رحیم و صغری هم به همین ترتیب دست به کار شدند تا ببینند بعد از دو دختر و دو پسر این بار چی نصیب‌شان می شود. 9 ماه بعد رسول به دنیا آمد.

از ابتدای تولد که چیز خاصی مشخص نبود، اما روز به روز و هفته به هفته وضعیت عجیبِ جسمی رسول برای خانواده اش بیشتر هویدا شد. از بارزترین ویژگی های رسول، کوتاهی یکی از پاها نسبت به پای دیگرش بود و علاوه بر این ستون فقراتش به طور غریبی دارای پیچ و تاب بود؛ معوج و خمیده. خانواده چنان نبودند که بخواهند به تیمار رسول بپردازند. حرف هایشان رنگ تحقیر داشت. رسول برایشان چون آینه دق بود. اوایل تولدش، و بعد از روشن شدن وضع وخیم جسمی اش، در دل خود مرگ رسول را به ادامه حیاتش ترجیح می‌دادند. کم کم به وضع عادت کردند اما فقط رنج می کشیدند.

رسول هم رنج کشید. نهایت کاری که برایش کرده بودند، خرید ویلچر بود. حتی نمی توانست درست راه برود و مثل یک تکه گوشت در گوشه خانه افتاده بود. خانواده حتی رضایت نمی دادند که رسول درس بخواند. انگار مرگ را نزدیکتر از هرچی در نظر می گرفتند، حتی نزدیکتر از مسیر خانه به مدرسه. در 9 سالگی رسول با عجز و لابه از خانواده می خواهد که اجازه بدهند حداقل درس بخواند. به مدرسه می رود.

مرگ نمی رسد و رسول پایه به پایه بالا می رود و در نهایت کنکور می دهد. در دانشگاه علوم پزشکی، در رشته ژنتیک انسانی قبول می شود؛ انتخابش تصویر کامل از اراده رسول و میل به انتقام را هویدا می کند.

در ادامه تحصیلش به آلمان می رود. در آنجا استادش به او پیشنهاد می دهد که پزشکی را می شناسد که می‌تواند با عمل، وضعیت جسمانی اش را بهبود دهد. لااقل تا حدی که بتواند راه برود. اما یا باید بیمه درمانی آنجا را داشته باشد یا باید هزینه ای در حدود 200 هزار یورو هزینه تامین. رسول توانایی پرداخت چنین پولی را ندارد و به ایران بر می گردد. بعد از چند وقت از آلمان با او تماس می گیرند که کارش درست شده است.

بعد از چندین عمل طاقت فرسا، رسول موفق می شود با عصا شروع به راه رفتن کند و ستون فقراتش نیز به وضعیت عادی نزدیک شده است. بعد از آن، به ایران برگشت و حتی عضو هیئت علمی یکی از دانشگاه های علوم پزشکی شد. رئیس یک موسسه که کارش این است که تولد فرزندان با مشکلات ژنتیکی را کاهش بدهد.


  • میم.عین.

حلقه تنهایی

۰۳
مرداد

حدود 13 سال پیش بعد از بازنشستگی بابا، وقتی من دیپلم گرفته بودم و یه سال پشت کنکور بودم، اومدیم به این شهر. بزرگ و ناشناخته بود و همین خاطر جذابیت زیادی داشت. البته ما به اندازه کافی با این تغییر سازگار نبودیم و حتی چند ماه اول، برای اصلاح مو هم، اونقدر صبر می کردیم تا برگردیم به شهر قبلی. برای شناخت این شهر یه نقشه به در کمد کوبیده بودم و چون خانه مان نزدیک مرکز شهر بود، با حدود یه ربع یا نیم ساعت پیاده روی، به جاهایی اصلی می رسیدیم.

کم کم عادت پیاده روی های طولانی برام باقی موند، فقط سعی می کردم با انتخاب مسیرهای جدید، تنوع ایجاد کنم. عموما راه های خلوت رو انتخاب می کردم. سرم پایین و فکرم مشغول جایی می شد. بعدها که پیاده روی، راهکاری شد برای فرار از فکر کردن، به جای مسیرهای خلوت، سراغ مسیرهای شلوغ می رفتم. دیدن چهره آدم ها حواس رو پرت می کرد و برخلاف وضعیت قبلی، این حس رو به آدم می داد که وجود داره، و به چشم دیگران میاد. مسیرهای حرکت من کم کم تبدیل به مسیرهای بسته یا حلقه شد. یعنی با پای پیاده از خانه حرکت می کردم، به اول حلقه می رسیدم. اما پیمودن مسیری که در این شرایط  به صورت یک دست شلوغ باشد، کار ممکنی نبود.

در خلال طی کردن این حلقه ها، به تصادف متوجه چهره های آشنایی می شدم. به این صورت که هم در حالت رفت و هم برگشت می دیدم‌شان. (و این جدای از آدم هایی بود که ممکن بود به صورت تکراری یک بار ببینم شان).

انگار بین من و این آدم ها در طی کردن این مسیرها دلیل مشترکی وجود داشت؛ تنهایی. حلقه های تنهایی اولین بخش از نفوذ به زیر پوست شهره. آدم هایی که دنبال یه راه فرارند. بهانه ای برای اینکه از توی خودشون بزنند بیرون. شاید دلیل ها متفاوت باشه، مثلا مردی رو دیدم که هر روز مسیر برگشت از محل کارش رو طوری انتخاب میکنه که از وسط شلوغی رد بشه، در صورتیکه مسیرهای کوتاه تری هم برای رسیدن به خونه اش وجود داره. یا زنی رو دیدم که با سرعت بالا مسیر شلوغی ها رو بالا و پایین می کرد، از راست می رفت و از چپ برمی‌گشت و فقط نمی‌خواست توی مسیر خلوت پیاده روی کنه یا اینکه کسی بفهمه که در اصل داره ورزش می‌کنه.

ولی منظور من آدم هایی هستند که برای فرار کردن از اون چیزی که توی سرشونه میان بیرون. آدم هایی که توی مسیرهای خلوت به فکرهای عمیق فرو می‌رن تا شاید راهی پیدا کنند برای آروم کردن خودشون. و توی شلوغی‌ها سعی می‌کنند به خودشون یادآوری کنند که وجود خارجی دارند، پسرهای جوان به‌اشون توجه می‌کنند یا دختران با دیدنش نگاه‌هاشون رو می‌دزدن.

همین چیزها هست که باعث میشه به شهرهای غریب اما در عین حال بزرگ علاقه داشته باشم. اینجا شهر نیست، یه سری غریبه هستند که با غمهاشون زندگی می کنند.


عصرها، بعضی آدم ها رو چند باره توی خیابون می بینم. آدمایی که از خونه بیرون می‌زنن، مسیری رو می‌رن و برمی‌گردن، آدمایی که لوپ تنهایی‌شون خلاف جهتِ منه. شاید روزی جرأت کنیم و به هم سلام کنیم.
  • میم.عین.

خشم نوجوانی

۱۶
خرداد

بدون ویرایش

ورزش های زیادی رو امتحان کردم. خیلی چیزها اصلا به درد من نمی‌خورد و برخی دیگه طوری بود که نمی‌تونستم ادامه بدم. بسکتبال می‌رفتم برای گریز از کوتاه ماندن قدم، یک روز مربی -که خودش قد کوتاهی داشت و پسرش هم که بسکتبال بازی می‌کرد قد کوتاهی داشت- با لفظ «احمق» خطابم کرد. به من برخورد و از جلسه بعد اصلا نرفتم. هیج فعالیت اجتماعی رو نمی‌تونستم به تنهایی ادامه بدم. چند جلسه‌ای می‌رفتم و بعد ول می‌کردم. یک بار کلاس خط نستعلیق می‌رفتم -که اتفاقا فکر می‌کردم استعداد دارم و خیلی زود پیشرفت می‌کنم- اما در یکی از جلسات اولیه، معلم کلاس -مثلا برای اینکه دل بچه‌ها رو به دست بیاره و صمیمت رو بیشتر کنه- یک جوک با محتوای باد معده سر کلاس تعریف کرد. شاید به دو جلسه نرسید که کلاس رو ول کردم. یک بار هم شاید حداکثر 14 ساله بودم، به فرهنگسرایی می‌رفتم، در نقطه دور افتاده شهر، در یکی از کوچه و پس کوچه‌ها، نزدیک بود خفت شوم که پا به فرار گذاشتم، اون کلاس رو هم ول کردم.

برای رفتن به کلاس فوتبال، حمید پایه بود. مسئله ای پیش اومد که دو راه جلوم بود یا اینکه تنهایی کلاس برم یا اینکه دروغی بگم و بتونم همزمان با حمید ادامه بدهم. حاضر نبودم دروغ بگم و از طرفی به طور ذاتی قدرت مذاکره نداشتم، پس بی‌خیال کلاس فوتبال شدم. تصویر من، تصویر یک نوجوانِ بی‌انگیزه بود که در به در می‌زد تا راهی پیدا کنه تا خودش رو بشناسه یا جایی پیدا کنه (باید عمیق‌تر درباره خودم نظر بدهم).

دست آخر کار به اونجایی رسید که حسین -پسرخاله ام که چند سالی بود که به واسطه نزدیکی خانه‌هایمان بسیار به هم نزدیک بودیم- پیشنهاد داد به باشگاه جودو یکی از آشنایانش بریم. از نظر قد، من و حسین یکسان بودیم اما خب حسین استخوان بندی درشتی داشت و من ضعیف و نحیف بودم. کلاس‌ها شروع شد و جلو رفت. بعد از مدت کوتاهی من به بهانه‌های مختلف (عمدتا سرماخوردگی و امتحان) باشگاه را می‌پیچوندم. بعد از اینکه به اندازه کافی راه افتاده بودیم و تقریبا هر روز مبارزه داشتیم، من در نظر افراد بازنده همیشگی شدم. انتظارها از من باختن بود و من هم اصراری به برنده بودن نداشتم. هم در این باشگاه هم در زندگی خودم. سردرگم و گیج بودم (اگر بگویم افسرده زیاد غلو نکرده ام). حتی یک بار به علت سستی هنگام اجرای تمرینات من را از باشگاه بیرون انداختند (منی که حتی تا آن سن هم آدم منضبطی محسوب می‌شدم).

اما با تمام این‌ها کار ندارم. برای من یک روز خیلی پررنگ در ذهنم باقی مانده است. روزی که حس کردم پر از خشمم پر از انرژی درونی برای تغییر، انگیزه ای غریب که راهش را به تنش جسمم باز کرده بود (و نمی‌دانم چه اتفاقی برایم افتاده بود که این حس را برایم به وجود آورد). آن روز با اشتیاقی بیشتر از هر روز دیگه در انتظار باشگاه رفتن بودم. به جزئیات اتفاق فکر نمی‌کردم، فقط می‌خواستم بروم این انرژی را تخلیه کنم.

عصر رفتم باشگاه و مبارزه شروع شد. حسین در یک وزن دیگه مبارزه می‌کرد، گوشه ای نشسته بود و نگاه می‌کرد. اولین حریفم پسری خوش بنیه و قوی بود. بدون فکر کردن به جزئیات می‌چرخاندم و می‌کشیدم و سعی می‌کردم امتیاز بگیرم. از مغز خالی شده بودم. تماما قوه جسمانی بودم. زمینش زدم، پیروز شدم و از آن لحظه چشم‌های گرد شده حسین برایم به یادگار ماند. وقتی کنارش نشستم، خیلی آهسته سرش را به سمتم چرخاند و متحیرانه گفت: فکر نمی‌کردم بتونی بزنیش. یک اعتراف صادقانه و من که حالا بین عصبانیتم (که هنوز نخوابیده بود) کمی لبخند هم جوشید.


پانوشت: حریف بعدی کسی بود که پدرش رئیش اداره پدرم بود. پدرم مسئول بخش حسابداری اداره بود و آقای رئیس (که هم جانباز بود، هم بسیجی قرارگاه دار) از وقتی آمده بود، پدر را تحت فشار گذاشته بود که حواله ای صادر کند که اداره دو تا ماشین نو برای آقای رئیس تهیه کند. پدر تا بازنشستگی‌اش مقاومت کرد اما بعد از رفتنش، مسئول بعدی تسلیم شد. برای زدن این یکی انگیزه‌ای جدا داشتم.

  • میم.عین.
باکره بودن (در هر فعلی که حداقل به ظاهر قبیج باشد) بدون پشتوانه تجربه، تقدس نیست
قیافه ام طوری است که بیشتر آدم ها من را از خودشان حساب می‌کنند؛ مثلا یک بار که در بخشی از مصاحبه استخدامی به مرحله سؤالات عقیدتی رسیده بودم، مدتی که پشت در منتظر بودم، سؤالات احکام از مصاحبه‌شونده‌ها را می‌شنیدم و برایم عجیب و غریب بود. حتی یک دانه‌اش را هم بلد نبودم -مثلا اینکه در رکعت دوم نماز به شک بیفتی چه باید کرد؟ رکعت سوم یا چهارم چطور؟ (و حتی محض رضای خدا یک بار نشده بود به رکعت اول و دوم نماز شک کنم)- استرسم بیشتر شد. نوبتم شد و وارد اتاق مصاحبه شدم. روندش اینطور بود که اول با قرآن شروع می‌شد و بعد سایر چیزها. دلم را زدم به دریا. قرآن را گذاشت جلویم که بخوان -البته نه آنطور که یک آدم بی‌سواد به کلام بیاد- شروع کردم به خواندن. بعد که تمام شد، مصاحبه‌کننده که یک نوع تیپیکال از این نوع بود -چون جای دیگری رفته بودم و باز هم هیچ شاخصه‌ ظاهری قابل تفکیکی در آن‌ها یادم نیست- گفت به‌سلامت! طوری که نفهمیدم این یعنی رد یا قبول؟ بعد برای برطرف شدن شکّ‌ام با لبخندی گفتم تموم شد!؟ مصاحبه کننده گفت آره، ما طرف‌مون رو می‌شناسیم ولی اگه بخوای بازم سؤال می‌پرسم. همین‌جا بود که به خودم دو سه تا فحش دادم و پشیمون شدم که چرا بلافاصله نزدم بیرون. بعد یه سؤال پرسید «اصل 110 قانون اساسی چی می‌گه؟» چشمام گرد شد و همون لبخند مسخره رو داشتم به مِن‌مِن که افتادم خودش جوابش را داد و گفت «پاشو برو بیرون تا خراب‌تر نکردی». بعد از این اتفاق بود که بو بردم حتی فراتر از آدم‌ها، سیستم و حکومت هم با دیدن ظاهرم من را از خودش می‌داند  -به غیر از اینکه یک بار که توی فوتبال، بازیکنان تیم حرف گفتند این با ماست، البته شاید معنی‌اش این بود که من را اصلاً چیزی حساب نمی‌کردند ولی آدمش که پیدا شود، زیاد من را آدم حساب می‌کند و خودش می‌داند-.
سر همین ماجرا روز اولی که برای ثبت نام به دانشگاه رفتم. در صف تکمیل ثبت نام، صدایی شنیدم «بیا بیا این خوبه!» مثل جدا کردن یک بادنجان تازه، یا یک هویج، مردی قد بلند و چهارشانه با کلاسوری زیر بغل، موهای جلوی پیشانی است مدل مردانه ریخته بود و ظاهرش به نظامی‌ها می‌مانست، بعد وقتی متوجه حضورشان شدم و سر برگرداندم، آن‌ها هم نزدیکم آمدند. پدرش دوست روی شانه‌ام گذاشت و رو به سعید و خواهرش باز تکرار کرد «این خوبه»، حس کردم خیلی تعجب کردم و بعد از چند دقیقه معلوم شد که من را به عنوان هم‌اتاقی سعید انتخاب کرده. بعد پدر با پدرش خوش و بش کردند و بعد من هم -از آن لبخندهایی نمی‌دانم چه بگویم زدم و- شروع به سعید سلام کردم. این اولین برخورد من با سعید بود. یک سال با هم هم اتاق بودیم. با اینکه از نظر شخصیت های روانی تا حد زیادی با هم فاصله داشتیم اما به لطف فرهنگ های نزدیک به هم -که هر دو خاستگاه مذهبی نزدیک به هم داشتیم و در این توهم بودیم که آمده‌ایم برای ادای رسالتی خاص که بر گرده بشر نهاده شده- می‌توانستیم با هم بحث کنیم. بحث کردن با وجود سواد کمم -که هنوز هم است- بسیار برایم جذاب بود؛ مثل سپردن خرمن به باد بود؛ مثل زدن پنبه؛ انگار تمام دانسته‌هایت را با جسارت پرت می‌کردی بالا، فقط به این خاطر که ببینی باز هم برمی‌گردد؟ باز هم سالم می‌ماند؟ از این جهت من و سعید به هم نزدیک بودیم.
سعید به خاطر شغل پدرش از کودکی در یک شهرک مسکونیِ مخصوص کارکنان نظامی زندگی می‌کردند که به خاطر امکاناتی که در همان شهرک فراهم بود، همه مراحل تحصیل از پیش از دبستان تا سوم راهنمایی را در همان‌جا گذرانده بود. بافت اجتماعی شهرک تریکبی بود از آدم های مذهبی و یک نوع تربیت خاص. اولین شبی که سعید به تبلور بلوغ در خواب پی می‌برد و به تبعیت از یک ماجرای مذهبی1 به پیش پدرش می‌رود. پدر دلسوزانه نکات مهم درباره بلوغ را به او آموزش می‌دهد. یک بار هم سعید که عصمت را در آستانه به باد رفتن می‌بیند، دوباره به طور مستقیم به پدر مراجعه کرده و با عصبانیت اعلام می‌کند «زن می‌خواهم» سعید چند ساله بود؟ 15 ساله! این بار چیزی نمانده بود که یک سیلی از دستان گرم پدرش بخورد. آن چیزی که سعید نمی‌فهمید این بود که چیزی درباره فاصله بین بلوغ تا ازدواج در مدارک مذهبی پیدا نمی‌کرد. داشت کلافه می‌شد. آدم کمال‌گرایی که لااقل در نظر خودش، رسالت بزرگی داشت، از پس علمک شیطان برنمی‌آمد. مرزهای مذهبی بودنش عقب و عقب‌تر می‌رفت و معصومیتش را به باد رفته می‌دید و مانند پیامبری که وعده الهی خیانت کرده باشد رنج می‌کشید.
برای دوره دبیرستان سعید مجبور می‌شود برای تحصیل از شهرک خارج شود. هرچند باز هم دبیرستان از نظر فرهنگی تا جای ممکن نزدیک انتخاب شده بود. آنجا حسابی چشم و گوشش باز شد. فحش های زیادی شنید. واکنشش چشم های گرد شده بود و البته می‌فهمید که فحش‌ها چقدر رکیک هستند؛ بنابراین از بازگو کردن فحش‌ها درجمع خانواده‌ خودداری می‌کرد.
یک بار در یکی از تجربه های ناب نوجوانی، سعید که پیش از به هیچ یک از پشم و پیل‌های نوجوانی‌اش دست نمی‌زد -چون دخترکان ابرو پیوسته قاجاری که می‌ترسیدند از یک طرف حیا را قی کرده باشند و از طرف دیگر اسلام به خطر افکنده- بالاخره بعد از مدت‌ها سر و صورتش را با تیغ اصلاح می‌کند. به موهایش حسابی میرسد -آن زمان ژل کتیرا زدن به مو بازار داغی داشت، بعدتر البته واکس مو هم طرفدارای خودش را پیدا کرد- اما ریشه این اتفاق برمی‌‌گشت به یک روز پاییزی. آن‌طور که خود سعید تعریف می‌کند -و ما فرض را بر صحتش می‌گذاریم- در راه برگشت به خانه، در یکی از پس کوچه‌ها توسط ناغافل حس می‌کند کسی دست را گرفته و بعد متوجه می‌شود یک دختر است2. بعدها صمیمی‌تر شدند و سعید برای افزایش جاذبه دست به تیغ شده و سیمای جوانی‌اش را از لای پشم و پیل‌ها بیرون کشیده که مگر قلب دختره را بیشتر به تپش بیندازد. باز هم همه این‌ها باعث نشد که سعید یک آدم روزگارش باشد. همه این اتفاقات چیزی نبود که در دینی که سعید از سمت خانواده پایبندش بود، راهکاری برایش وجود داشته باشد. در حقیقت هیچ تجربه پیشینی در این باره در تاریخ وجود نداشت. لااقل تا پیش از این دوران، اگر قبل از ازدواج برخوردی بین دختر و پسر بودی، خیلی زود هویدا شده و دست آخر تکلیفش روشن می‌شد (که یا ازدواج بود یا زمین خوردن عاشقانه) ولی حالا در دوران معاصر پدیده جدیدی ظهور کرده بود. به مانند تمام ضعف های فقهی -که فقط می‌توانستند واکنش نسبت به رخداد ارائه دهند و قدرتی برای پیش‌بینی آینده و ارائه چشم‌انداز و کنش نداشتند- به سرعت رابطه دختر و پسر غریبه را تقبیح کرده و به باد دستور توقف وزش دادند! 
تقدس بدون عنصر تجربه چطور معنی پیدا می‌کنه؟ واقعیت اینه که تقدس بدون عنصر تجربه بی معنیه، تقدس با پشتوانه تجربه های قابل اتکاء دارای اهمیته. تفاوت مأموریت‌هایی که حضرت آدم با پیامبر خاتم داره، محصول همین تجربه‌هایی است که بشر طی این سال‌ها اندوخته. همینه که باعث میشه حکمی در دوره پیامبری بدون حرمت باشه و در زمان پیامبر دیگری حرمت داشته بشه.
سعید هم همین راه رو رفت، با اینکه از خانواده‌ای مذهبی بود اما به خودش اجازه داد فرزند زمان خودش باشه، با تجربه‌هایی که ابتلای آدم‌های اون دوره‌است -و این البته با غلتیدن در شهوت جداست- با این وجود یک بار که سعید توی خوابگاه با لفظ «پفیوز» آشنا شده بود و آنقدر این لفظ متداول استفاده می‌شد، سعید یک بار موقع تماشای فوتبال و جلوی پدرش از این کلمه استفاده کرد و البته تجربه‌های جدید هزینه‌هایی هم دارد.

--------------------------------------
1- به یاد ماجرای فلان شیخ و علامه می‌افتد که چون علامت بلوغ را دریافت، نیمه شب به سراغ پدر رفت و با اعلام شرایط، تقاضای فراهم آوردن شرایط ازدواج کرد -که برخی مذهبی ها به عنوان نشانه اهمیت فاصله ننداختن بین بلوغ و ازدواج از این داستان استفاده می‌کنند-
2- حتی در حین روایت کردنش، برایم بسیار غیرواقعی به نظر می‌رسد؛ ولی در کل نوشته اگر یک روایت واقعی وجود داشته باشد همین است. گناهش به پای راوی اصلی. اما برای خودم هم اینطور اتفاقی رخ داده بود؛ دو دختر به طعنه از من ساعت را پرسیدند و وقتی رفتند به آن‌ها بگویم، خنده ای زدند و رفتند؛ البته من هم بلد نبودم که بروم پی‌شان و جلوی خوشگل‌تره را بگیرم و بگویم: فردا کی ببینمت؟ که 15 سال بعد فهمیدم ماجرا را.

  • میم.عین.

بر سَر دَرِ دل

۱۵
فروردين

داستان از کجا شروع می‌شود؟ عباس، معروف به جاناتان گرت، به همراه خانواده‌اش و به طور مشترک با عمویش در یک حیاط زندگی می‌کردند. خانه بدون هیچ دیواری. خانواده‌ها با هم مراوده داشتند و فضای روستاها عموماً تابع قرائت متداول از دین نیست، خانواده‌ها معمولاً در هم تنیدگی زیادی دارند. هرچند درباره خانواده عباس و عمویش این اتفاق چندان صمیمانه نبود و حتی گاهی به سمت دشمنی می‌کشید. با این وجود، یک روز عباس از خانواده عمویش دخترشان را به عنوان همسر طلب کرد. سمیه زنی زیبا بود. بعد از مخالفت عمویش درگیری بالا گرفت. از آنجا بود که عباس حتی اسلحه هم به دست گرفت. آدمی نبود که بتواند نه بشنود. در این مورد جای شک هست که عباس چرا سراغ دختر عمویش رفت؟ می‌توانیم این را به دلیل زیبایی سمیه بدانیم و طبیعتا بعد از شنیدن نه، عصبانی می‌شود. به نظر می‌رسد به سختی بتوان نام عشق بر آن گذاشت.

حسین پسرخاله شهلا بود. باز هم به استناد تنیدگی ذاتی خانواده‌ها در روستا، حسین و شهلا زیاد با هم مراوده داشتند و روابط بسیار، معمولی بود. در حقیقت باید یک توده از آدم ها را در نظر بگیریم که فارغ از رابطه فامیلی، بسیار به هم نزدیک هستند. البته این روابط معمولا در حد همان حلقه اول بستگان می‌ماند. به هر جهت، رابطه حسین و شهلا اینطور مناسبتی بود. بعد از یک دوره نسبتاً طولانی که ما رد عشق را در چهره حسین دیدیم -اما از پیدا کردن معشوق‌اش عاجز بودیم- فهمیدیم که حسین عاشق شهلا شده. سؤال من بعد از فهمیدن ماجرا این بود: چرا؟ چه می‌شود که یک آدمی را می‌بینی و همیشه می‌بینی و مثل همه است برایت بعد یک دفعه عاشقش می‌شوی؟ این عاشق شدن دقیقاً چطور شروع می‌شود؟ البته روانشناس‌ها، فیزیولوژیست‌ها، فلاسفه -و هر کس دیگری که شما بروید و به صورت تصادفی درباره عشق از او سؤال کنید- دلایل خودشان را می‌آورند؛ ولی من غرضم همین دلایل ساده خودمان است.

حالا حسین که اینجا نیست که این مطلب را بخواند اما از خدا که پنهان نیست، شهلا آنقدر نسبت به دخترهای دور و برش بهتر بود که هر جوان چشم‌انداز داری، نامش را در دفترچه آمالش بنویسد؛ علاوه‌براین هرکسی حاضر بود که در دادگاه هم به شایسته بودن این دختر شهادت بدهد. شهلا «دست‌پرورده مکتب بانو عامی‌زِن1» بود و این خودش یک جور «معبد شائولین» محسوب می‌شد و همین دلیل کافی بود تا بتواند در لیست «زنانِ اثرگذار» قرار بگیرد.

داستان عاشق شدن حسین از آن روزی شروع می‌شود که بی شباهت به شروع فصل گرده افشانی گل‌ها نیست. درهای ذهن باز است برای پذیرش، نوری به داخل می‌تابد. تصویری از دختری زیبا برداشته می‌شود و به درون ذهن راه داده می‌شود. هر روز و هر شب توی ذهنت است. بیش از آنکه خودت را ببینی او را می‌بینی؛ اما اوج داستان وقتی است که اولین اثر هنریِ برآمده از گداخت احساسی‌‌ات خلق می‌شود؛ حتی اگر مثل حسین به هر زور و ضربی یک SH روی بازوی دست راستت بیندازی. این مرحله دیگر کار تمام است. خلق اثر هنری برآمده از گداخت احساسی! بعد از این مرحله، هیچ یوسفی از چاه بیرون نمی‌آید.  

-------------------------------

1- در زبان محلی به معنی «زن‌عمو بانو» که مادربزرگ شهلا می‌شد.

  • میم.عین.

جنایت و مکافات

۰۸
فروردين

این نوشته یک سیاهه است. آتشی است که شاید از آن ققنوسی برآید.

کامران پسر دایی من، کودک بود که مادرش را در حادثه‌ای1 از دست داد. من و حسین (پسرخاله‌ام) و کامران هم‌سن بودیم و همین هم‌سن بودن اتفاق نادری بین نوه‌ها بود. خیلی اوقات پیش می‌آمد که با هم باشیم؛ اما به هر دلیل هرکدام فازهای متفاوتی داشتیم. من بزرگ شده شهر بودم، حسین پدرش با آدم‌های موجه زیادی سر و کار داشت و رفت‌ و آمدهای خانوادگیِ برآمده از این آدم‌ها، از حسین یک بچه‌روستایی محترم در یک خانواده به شدت سنتی ساخته بود؛ اما کامران یک روستا زاده تمام بود. عمو و زن‌عمویش فرهنگش را می‌ساختند و مادربزرگ و پدربزرگم خورد و خوراکش می‌دادند و کم‌کم پدرش را کامل طرد کردند.

کامران دل‌خسته‌ی ازدواج بود. هر روز عاشق می‌شد و با یک آفتابه آب فارغ. همیشه از آدم‌های عجیبی شنیده بودم که برای خودشان باجناق درست می‌کنند، این بار مورد کامران را به چشم خودم دیدم. کامران مدتی با داوود رفت و آمد می‌کرد. برادر و برادرزن داوود سر صحبت را با کامران باز می‌کنند و خواسته یا ناخواسته کار بیخ پیدا می‌کند. چند وقت بعد کامران با سیما نامزد می‌شود.

عروسی بسیار محقر بخشی در خانه پدری عروس -در روستای دیگر- و بخشی دیگر در خانه پدربزرگش -در روستای خودشان- برگزار می‌شود. از هیچ عکاس و فیلمبرداری که به صورت ویژه برای عروسی آمده باشد، خبری نبود. یکی از اقوام با یک دوربین عکاسی معمولی عکس گرفت و به اندازه یک ساعت فیلم برداشت. به جر من؛ فیلم‌ها به هیچ‌وجه نه به دست کامران و نه به دست کس دیگری نمی‌رسد و حتی کسی اطلاع پیدا نمی‌کند فیلم در دست من است.

نمی‌دانم به چه استدلالی اما تصمیم گرفتم مثل فیلم‌های عروسی یک نسخه به اصطلاح مادر به دستش بدهم و یک نمونه هم میکس و مونتاژ شده؛ بدون اینکه کسی بداند که من این کار را کرده‌ام. برای ناشناس ماندن هم با اسم مستعار «مهدی اعتماد» این کار را کردم. فیلم با یک تیتراژ شروع می‌شد؛ مثل یک فیلم سینمایی. صفحه سفید بود و در حاشیه راستش یک نوار رنگی گرادیانی به رنگ آبی کمرنگ بود و در قسمت تیتراژ نام اقوام درجه یک کامران که در زندگی‌اش نقش پررنگی داشتند، نوشته می‌شد. در نوار آبی چیزهای بی‌معنی -که فقط خودم می‌توانستم از آن سر در بیاورم- نوشته شده بود. در یک بخش از تیتراژ هم که نام مادر مرحومش را آوردم در نوار آبی نوشتم «سکوت». در نهایت هم اسم فیلمبردار را آوردم و دقیقاً قبل از شروع فیلم اسم مستعارم را نوشتم.

فیلم با یک آهنگ از محسن نامجو شروع می‌شد. دو تِرَک بود که بسیار به آن علاقه‌مند بودم. یکی را همان اول فیلم گذاشتم و یکی هم در آخر فیلم که ناگهان وسط رقص آدم‌ها تصاویر آهسته شده و در یک فضای وهم آلود صدا و تصویر -در حالیکه کمرها قر داد می‌شود و پاها بالا و پایین می‌شود- شعری از ابوسعید با صدای نامجو شنیده می‌شود «از جمله‌ی رفتگان این راه دراز/ باز آمده‌ای کو به ما گوید راز». به غیر از این‌ها چیز دیگری اضافه نکردم و فیلم با نسخه اصلی‌اش تفاوتی ندارد. بخش‌هایی از فیلم را با هشدارهایی شامل پیامی به رنگ سفید روی صفحه سیاه، با موسیقی پس‌زمینه متال، گوشزد می‌کردم؛ مثلاً «این بخش خانوادگی‌تر می‌شود». این‌ها خیلی از استانداردهای فیلم‌های عروسی یک روشنفکر و هنرمند هم فاصله داشت چه برسد به یک روستایی یتیم و مستضعف فکری مثل کامران. در واقع فیلم بسیار سیاه تدوین شده بود. کمی عذاب وجدان گرفتم و به همین‌خاطر یک بخش فوتوکلیپ 5 دقیقه‌ای با یک موسیقی (بدونکلام) نسبتاً شاد تکمیل کردم. هر لحظه که از زمان تکمیل کار می‌گذشت بیشتر عذاب وجدان می‌گرفتم. انتظار آدم‌ها از فیلم‌های عروسی کلی آهنگ‌های شاد، تصویرهای خندان و افکت‌های قلب و گل است؛ اما حاصل کار من به شدت سیاه بود؛ برآمده از ذهن یک آدم افسرده. ناخودآگاه داشتم عقایدم را در فیلم وارد می‌کردم و دقیقاً بعد از تمام شدن کار، لحظه‌لحظه به این حقیقت بیشتر آگاه می‌شدم؛ ولی نمی‌خواستم دوباره‌کاری شود. زیاد وقت گذاشته بودم و این تنها چیزی بود که متقاعد می‌کرد که وجدان راحت باشد. روزی که سی‌دی‌ها را به کامران دادم هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. دو سی‌دی بود؛ یکی فیلم مادر و یکی فیلمی که من تدوین کرده بودم، با ترس و دودلی شدید سی‌دی را به‌اش دادم و طوری نشان دادم که این چیز مهمی نیست و اصل همان یکی است. در تمام این مدت، طوری نشان دادم که انگار کس دیگری این کار را انجام داده و من فقط حاملم. آرزو می‌کردم هیچ‌وقت درباره محتوای این فیلم با کسی حرف نزند.

 روز مکافات فرا می‌رسد، آنگاه که جنایت را فراموش کنی. چیزی نزدیک 10 سال از آن روز گذشته بود. روزهای اول نوروز بود. حیف بود که در آن هوای بهاری توی خانه می‌نشستیم. من و حسین قدم زنان به راه افتادیم  و در نزدیکی خانه کامران، که متصل به باغ پدربزرگم بود، می‌پلکیدیم. چند دقیقه بعد، برحسب تصادف کامران هم رسید. خیلی اوقات من فقط نوروز در گرگان بودم و بسیار کم پیش می‌آمد که کامران را ببینم؛ حتی بعد از ازدواجش هیچ‌وقت هم به خانه‌شان نرفته بودم. بعد از خوش و بش اولیه و صحبت‌ها از این‌ور و اونور، کامران از ما دعوت کرد که به خانه‌اش برویم. همه‌چیز عادی بود. از ما پذیرایی کرد و بعد آن جمله تکان‌دهنده را گفت:بذارید فیلم عروسی رو بذارم با هم نگاه کنیم. انگار دختری را به هزار خدعه به درون خانه کشانده و بعد متجاوز چهره واقعی خود را نشان دهد؛ حال من حال آن دختر بود؛ ترسیده و بی‌دفاع. اثر آخرین خنده روی لبم ماسید. بعد از چند سال به صورت قطعی به این نتیجه رسیده بودم که آن‌کار اشتباه بسیار بزرگ و نابخشودنی بود. به همین خاطر، نمی‌توانستم درک کنم که کامران از سر کینه دارد این کار را می‌کند یا اینکه واقعاً از لذت دیدن یک چیز بدیع است. سی‌دی را گذاشت. چهره‌ام سرخ و سرخ‌تر شد. حسین صورتش را به سمت من برگرداند و گفت: این رو تو درست کرده بودی؟ جواب ندادم و با همان لبخندِ ماسیده رد کردم و طوری القاء کردم که این را مهدی اعتماد درست کرده. فیلم شروع شد. تیتراژ، صحنه‌ها. کامران لحظه فیلم را می‌دید و با لذت تعریف می‌کرد. هنوز نمی توانستم خودم را متقاعد کنم که کامران نه تنها لذت می‌برد بلکه تک‌تک صحنه‌ها را مجدد تعریف می‌کند. لحظه‌ی ترکیب تصویر و صدای آهسته و وهم‌آلود رقصنده‌ها برایش اوج فیلم بود و هیجان در چهره‌اش هویدا بود. مثل وقتی که یک بازیکن فوتیال، با چند دریبل زیبا چند نفر را رد کند و تماشاگر را به وجد آورد. اما حسین چهره‌اش در هم بود، لذت نمی‌برد و همین من را متقاعد می‌کرد، که حداقل از دیدگاه عرفی، کارم اشتباه بوده.  فیلم تمام شد و من هنوز نتوانسته بودم خودم را جمع کنم. نمی‌توانستم رفتار کامران را تحلیل کنم. انتظار آتش داشتم و گل روییده بود.

-------------------------------------------------------------

1- حادثه را در داستان دیگری شرح می‌دهم.

  • میم.عین.

شبی در خانه خاله نسرین شام دعوت بودیم. غلط نکنم سال 82 بود. کمی دیر وقت بود و خوابم گرفته بود میم.هـ شلوار سفید و تیشرت سفیدی به تن داشت با یک کاپشن بدون آستین سرمهای، که آن سالها مد بود. یک روسری گل گلی با پس زمینه سرمه ای، با تِلی روی سر که نمی‌دانم اسمش چه بود اما موها را دسته دسته جدا می‌کرد. از شدت خواب نگاهم رها شده بود. چشم‌مان به هم گره خورد با آن چشمان جذابش، لبخندی زد و بعد هم لبخند بود، چند لحظه در سکوت گذشت، و بعد چشمانش را به آرامی بست و باز کرد، و نگاه را خاتمه داد. وقت دلبری بود. رفت توی یکی از اتاق ها. جداکننده اتاق از هال یک قفسه چوبی با شیشه‌های رنگی بود که در وسطش یک شبکه شش ضلعی بود که از سمت اتاق آینه بود و از سمت هال، یعنی همانجایی که من نشسته بودم مات بود. خرامان خرامان رفت توی اتاق با چشمانم او را زیر نظر داشتم. رفت جلوی آینه وایساد. حالا به سمت من بود اما سرش را نمی‌دیدم. روسری‌اش را در آورد و خرمن موهای طلایی و مجعدش را رها کرد. شروع کرد به مرتب کردن موهایش. داشتم دیوانه می‌شدم. 

فردای آن روز یکی از دن‌ژوان ها در ذیل دروسی درباره آن نوع نگاه گفت: نگاهی به آن شکل یعنی دیگر کار تمام است، عشق رخ داده است! دقیقا همان جا بود که من هم تمام شدم!


  • میم.عین.

آقای باهوش و درستکاری به نام آقای «س» ماجرای از دست رفتن ایمان و اعتقاداتش را این‌طور برایم تعریف کرد:«در سن بیست‌وشش سالگی، هنگامی‌که برای شکار رفته بودیم، موقع استراحت شبانه طبق عادت کودکی زانو زدم تا دعای عصرم را بخوانم. پس از پایان دعاکردن و هنگامی‌که برای استراحت آماده می‌شدم، برادرم پرسید:«هنوز هم دعا می‌کنی؟» هیچ حرف دیگری بین ما رد و بدل نشد. از همان روز دعا و کلیسا رفتن را کنار گذاشتم.»

پس از آن ماجرا آقای «س» به مدت سی سال به کلیسا نرفت، دیگر دعا نخواند و در مراسم مذهبی شرکت نکرد. البته دلیل بازگشت او از اعتقاداتش این نبود که افکار برادرش را پذیرفته و در آن سهیم شده یا موضوع را برای خود تجزیه و تحلیل کرده است، بلکه گفته‌ی برادرش چون ضربه کوچکی بر دیواری که خود در حال فروپاشی بود، عمل کرد. سخنان برادرش به او نشان می‌دهد که قلبش از مدت‌ها پیش تهی از ایمان واقعی بوده و دعا و عبادتش عملی بیهوده است. وقتی پوچی و بیهودگی عمل خود را دریافت دیگر نمی‌توانست ادامه دهد. این اتفاق برای بسیاری از مردم افتاده و می‌افتد. من درمورد آدم‌هایی که سابقه‌ای چون خودم دارند صحبت می‌کنم، مردمی که با خودشان صادق‌اند نه آدم‌هایی که با ادعای دین‌داری در طلب منافع دنیوی خویش هستند. (این افراد از جمله بی‌ایمانرین مردم هستند چون دینی که برای کسب مال دنیال باشد ایمان نیست.)

اعتراف/ لئو تولستوی

  • میم.عین.

سابق براین پول ثابتی به دانشجو می‌دادن. اما در این سال های اخیر به خاطر جذب بالای دانشجو، این پول ها رو تبدیل کردند به وام. در اولین فرصت فرم هاش رو تکمیل کردم و فرستادم. حتی برای اولین لحظه واریز پول برنامه ریخته بودم و تنها کار باقی مانده لحظه شماری برای رسیدن پیام واریز پول بود. در لحظه موعود، وقتی پیام رسید، بلافاصله رفتم سراغ یکی از سایت‌های خرید آنلاین و یک هارد اکسترنال و کیفش رو سفارش دادم، کودکانه خوشحال بودم. معمولاً، در این شرایط شدیدا تمایل پیدا می‌کنم این خوشی رو تقسیم کنم. رفتم به پدر و مادرم گفتم. مثل همیشه مادر خوشحال شد و پدر بیشتر اخم کرد. اخم پدر یکی از لم‌های پدر بود، هر آدمی لمی داره و هر لمی ریشه در یک باور اون آدم داره. خیلی مشتاق شدم علتاین اخم رو بفهمم. چند کلمه حرف زدن و ارجاعات به حرف‌های قبلی‌اش می‌توانست حل کننده باشه.

به قول آقای الف، فرهنگی‌ها بعد از بازنشستگی یا توی بنگاه مشغول می‌شن یا می‌رن آژانس. پدر بعد از کمی مقاومت، دومی رو انتخاب کرد. از طرفی پدر ما (شاید شبیه خیلی از پدرها)، تعریف و تمجیدِ «بچه‌های مردم» از دهنش نمی‌افتاد. حتی یک بار زدم به سیم آخر و فیلم پدرخوانده رو به زور به‌اش نشون دادم، به این امید که غیرمستقیم بگم «ببین باباهای مردم رو!» اما باز هم پدرم آخرش گفت: دیدی بچه های مردم رو؟ این ماجرای همیشگی بود. 

این بار توی آژانسی که کار می‌کرد، گویا مردی لهجه‌داری بود که باعث شده بود که پدر باور غلطی از خرید آنلاین پیدا کنه. این باور غلط در کنار دست‌کم گرفتن همیشگی فرزندان، باعث اون اخم شده بود. ماجرا این بود که آقای لهجه‌دار، از طریق اینترنت و احتمالاً با یکی از لینک‌های پاپ آپ، یک گوشی فیک می‌خره، بعد توی آژانس وقتی با پدر صحبت می‌کنه این مسئله رو انتقال می‌ده، توی این مرحله باور عدم اعتماد به فرزندش قدرت رو در دست می‌گیره و نتیجه اش اون اخم میشه. که اون اخم یعنی من به اون آقای لهجه‌دارِ (کم‌سوادی که مدت محدودیه می‌شناسمش) رو به فرزندم (که 20 و اندی سال سن (اون زمان) و فلان قدر تحصیلات داره و از تکنولوژی اطلاعات داره) ترجیح می‌دم.

اما آقای لهجه‌دار واقعاً سلطان مغزها بود. یک بار بسته داده کم حجمی می‌خرد. بی‌خبر از عدم تمدید خودکار، شروع می‌کند به استفاده. حالا خدا می‌داند که به کجاها رفته و سر زده. بعد هزینه قبض تلفنش 160 هزارتومن می‌شود. نتیجه اینکه باور احمقانه‌ای پیدا می‌کنه که: «اینا همه کلاهبرداند» و شروع به تکثیر ویروس گونه بین دیگران می‌کند.

برخورد با رخدادهای مختلف، منجر به قضاوت‌های خُرد، سریع و پی‌درپی شده و کم‌کم باورهای ما را شکل می‌هد. بعدها حس می‌کنیم از کسی یا چیزی خوشمان نمی‌آید، بی‌آنکه دلیل ملموسی داشته باشیم.

پی‌نوشت: در آخرین نمونه آقای لهجه‌دار در شرایطی که خیلی از افراد جامعه از وزیر ارتباطات و نوع تعامل آن (با وجود کاستی ها) رضایت دارند، ایشان فرمودند: «این آدم خیلی احمقه! اصلاً به درد نمی‌خوره!» با توجه به دو مورد برشمرده پیشین، این طرز فکر البته اصلاً عجیب نبود.





  • میم.عین.

جواد مدرک فوق لیسانسش را از دانشگاه هنر گرفت. کارمند وزارت ارشاد است و به صورت پاره وقت در دانشگاه تدریس می‌کرد. یک روز در وسط میدان شهر یک المان نصب می‌کنند. جواد درباره این المان کنجکاو می‌شه تا بدونه ماجراش چیه. بعد از تحقیق مختصری که انجام می‌ده متوجه میشه که این المان نماد یکی از فرقه‌های شیطان‌پرستیه و کسی که این کار رو اجرا کرده به دلیل تشابه المان با برخی زوایای هنر اسلامی، بدون تحقیق چند نمونه می‌سازه و در میدان مرکزی شهر نصب می‌کنه. طبیعتا برای کسی که این کار رو اجرا کرده، مهم‌ترین چیز سود اقتصادی بوده.

جواد با چاپ مقاله‌ای در یکی از مجلات محلی این موضوع رو علنی می‌کنه. علاوه بر این، به صورت کلامی هم موضوع را با بخش‌های دست اندر کار در میان می‌ذاره. برخورد اولیه مسئولین خیلی جالب بود:«تو هم که مثل رائفی‌پور حرف می‌زنی!» که البته منظور از این حرف این است که «تو هم داری چرت و پرت می‌گی». به هر ترتیب، چند وقت بعد با بالا گرفتن اعتراضات سایر افراد این المان‌ها جمع شد.

بعد از شنیدن ماجرا حس کردم این قضیه  مثل یک نسخه به روز شده از داستان چوپان دروغگوست. رائفی‌پور سال‌ها در صحبت‌هایش هرچیزی را به عنوان نماد شیطان‌پرستی معرفی کرد. این اواخر برای کاسبی بهتر یا هرچیزی شبیه آن، به هر موضوعی چنگ می‌انداخت و از آن به عنوان نماد شیطان‌پرستی یا فراماسونری نام می‌بُرد. یک بار که واقعاً اینطور اتفاقی افتاد، کسی باور نمی‌کرد.

بدنی که به آنتی‌بیوتیک مقاوم شده باشه، خیلی ترسناکه. یه جامعه مقاوم در برابر حرف‌های حق از اون هم ترسناک‌تره.


+حرف‌های حق، منطق، تبعیض و بی‌عدالتی و....


  • میم.عین.