بیلبائو

واسه بچه محله‌هاتون تعریف کنید

بیلبائو

واسه بچه محله‌هاتون تعریف کنید

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

صعود

۳۱
مرداد

(ارزش خواندن ندارد)

اولین بار، یه سری دانشجو به بهانه روز بازگشت اسرا آمده بودند پیش شوهرخاله ام و من هم دانش آموز سوم راهنمایی بودم و بین‌شان می‌لولیدم. جایی یکی از دانشجوها پرسید که چرا تنهایی بده؟ منم مثل طوطی گفتم: چون آدم به گناه می افته. یک چیز مبهم و سربسته از آن در سرم بود. و البته منظورم از تنهایی، منِ تنها با خود، در یک پهنه جغرافیایی است و فعلا با مفهوم تنهایی درونی کاری ندارم.

اتفاقی برام افتاد که باعث شد رابطه من با تنهایی، دوستانه‌تر بشه. با یه نفر قرار سینما داشتم؛ نیومد. ازم پرسید «تنهایی نمی‌ری که؟» گفتم می‌رم. سینما رفتم، شام هم بیرون خوردم، کافه رفتم و نیمه‌شب پیاده‌روی کردم. اعتماد به نفسم اونقدر زیاد شده بود ممکن بود از فرداش با زیرپوش هم این‌ور اونور برم.

تنها خط قرمز باقیمونده از تنهایی، برای من، این بود که نمیشه تنهایی رستوران رفت. سعی کردم قبحش رو بریزم. اولین بار رفتم کبابی و یک پرس کوبیده خوردم. جزو سه تا کوبیده ماندگار زندگی‌م شد. بعداً چند جای دیگه رو امتحان کردم؛ اما هیچ کدوم نتونست تجربه‌اش رو برام تکرار کنه. این بار خواستم تنهایی برم رستوران. رفتن به رستوران‌هایی با محیط خانوادگی، انتخاب احمقانه ای برای یک آدم تنهاست.  بعد از اون اتفاق فهمیدم که باید مدیوم‌های متناسب با یه آدم تنها رو انتخاب کنم. مثلا یه گوشه‌ی تنهایی توی کمرکش کوه، انتخاب نابی بود.

چهارشنبه بعدازظهر وسایلم رو جمع کردم که برم یک شب توی کوه بمونم. هوا گرمه و موندن توی کوهی نزدیک شهر، سختی چندانی نداره. اونقدر نزدیک به شهر که تا ارتفاع 800 متری هنوز بام شهر محسوب میشه. ارتفاع کوه چیزی حدود 2200 متره. اگه نیاز شدید به تنهایی داشته باشم، می‌رم روی قله؛ ولی توی شرایط عادی جایی در حدود 1700 متریه کوه می‌مونم. مثل یه پناهگاه توی کمر کوه. نه اونقد دوره که بشه گفت بیرون شهره، نه اونقدر نزدیکه که بشه به‌اش گفت توی شهر. طوری که حدود 1 ساعت قبل از تاریکی می‌رسم اونجا. تا وسایلم رو جابجا کنم، شب رسیده. روزهای تعطیل حسابی این دور و اطرافِ پای کوه، شلوغ میشه اما الان به نسبت خلوته. تاریکی که کامل میشه برای خودم چایی می‌ریزم؛ بعد رو به شهر پاهام رو دراز می‌کنم و شروع می‌کنم به فرو رفتن توی حالتی مثل خلسه. این شهر، این نورها و آدم‌ها، و آدم‌ها که اصلا مهم نیستند. و این تنهایی ارزشمنده؛ یک تنهایی با کیفیت. اما پر لذت‌ترین نوع تنهایی وقتیه که هر وقت خواستی بتونی بری توی جمع.

بعد از اینکه به این نتیجه رسیدم که تنهایی برام کافیه، وسایلم رو جمع می‌کنم. مسیر صعود مشکل نیست. می‌رم سمت بالای قله و به بقیه می‌رسم. یه جمع که با من میشن پنج نفر. حالا باید از توی جمع بودن لذت ببرم.
  • میم.عین.

هر دفعه که ما لباس خریدیم و گشاد بود، بابام یاد آور شد که «گشاد رو میشه تنگ کرد ولی تنگ رو نمیشه گشاد کرد» یه بار هم به بابام گفتم: «این واقعا درس زندگیه» که بابام جواب داد «نه! توی زندگی برعکسه»، گفتم: یعنی تنگ رو میشه... که بعد نذاشت حرفم تموم بشه و با پشت دست کوبید توی دهنم و با عصبانیت گفت: پسره‌ی بی‌ادب، اینا رو از کی یاد می‌گیری؟

آدم‌هایی که در معنی کلاسیک، به‌اشون تنبل گفته میشه رو کمتر دیده بودم. اولین نمونه‌اش فرید بود که توی خوابگاه دیدمش. همون ماه اول از شروع ترم نگذشته بود، اومد توی اتاقم و گفت: این فیزیک 2 سخته؟ میشه خوندش؟ چقدر وقت می خواد؟ گفتم هنوز اول ترمه، عجله نکن. رفت و تا اینکه یک روز بعد از امتحان میان ترم، خسته و ناراحت اومد پیشم، امتحانش رو خراب کرده بود. گفت: از الان بشینم بخونم، می‌تونم میان ترم رو جبران کنم؟ گفتم آره نگران نباشه. رفت و یک ماه قبل از امتحان پایان ترم اومد پیشم، گفت اگه از الان شروع کنم می‌تونم برای پایان ترم نمره خوب بیارم؟ گفتم آره، رفت و دو هفته قبل از امتحان برگشت و دوباره با اون چهره مستأصل و پراسترس همین سئوال رو تکرار کرد، بدون اینکه ذره‌ای پیشرفت کرده باشه، سه روز قبل از امتحان هم، این کار رو تکرار کرد. اما نقطه طلایی، دو ساعت قبل از امتحان بود که اومد توی اتاق ما، کتاب روی پاش بود و باز هم با همون استرس، (ولی با حالتی که زیاد هم از داشتن استرس رنج نمی‌کشه، یا انگار استرس‌ش تبدیل به رنجی روحانی شده که به زندگی‌ش معنا میده،) با شک و دو دلی گفت: نمی‌رسم بخونم؛ نه؟

با این وجود، دیدن آدمای تنبل درس عبرته، البته تا وقتی که ویروس‌شون رو به تو منتقل نکرده باشن؛ اما من بد شانس بودم و این ویروس به‌تم منتقل شد. در دوره‌ای از زندگی خوابگاهی، مثل یک جوان با زندگی منظم، صبح‌ها ساعت یک ربع به هفت از خواب بلند می‌شدم، چای دم می‌کردم، صبحانه می‌خوردم و برای کلاس ساعت 8 صبح، ساعت 7 و نیم از اتاق می‌زدم بیرون، حدودا 10 دقیقه با پای پیاده تا دانشکده فاصله بود. توی فرصت باقیمانده تا شروع کلاس مقاله مطالعه می‌کردم و سعی می‌کردم به ایده‌هایی در کار تحقیقاتی‌م برسم. حدودای ساعت 8، یکی دو دقیقه قبل از رسیدن استاد، دو تا هم اتاقی دیگه‌م می‌رسیدن سر کلاس. برای ارائه درس‌ها، از یک هفته قبل از ارائه، اسلایدها رو آماده می کردم، یکی از هم اتاقی‌هام از دو روز مانده به ارائه و اون یکی از شب قبل از ارائه، شروع می‌کردن به ساخت اسلاید. این وضعیت مربوط به زمانی بود که من چندان صمیمتی با این دو نفر نداشتم. اما بعد از صمیمیت با این دو آدم، و یکی دو اتفاق دیگه، سرنوشت منم عوض شد. اولین درکی که افراد تنبل به اش می رسن اینه که «وقتی دو ساعته میشه کاری رو تموم کرد، چرا یه هفته روی‌ش وقت گذاشت؟» کیفیت تمام ارزش‌ش رو از دست میده، ممکنه این تنبلی به خاطر استرس یا افسردگی باشه؛ ولی مهم نیست، مهم اینه که «هست». ترم 2 من آدمی شده بودم که برای ارائه فردا صبح درسی، از ساعت 6 عصر روز قبل اسلاید آماده می‌کردم. مهم نبود چند درصد نمره پایان ترم به‌اش بستگی داره، هیچ چیزی باعث تسریع در اجرا نمی‌شد. ترم 3 برای کلاس ساعت 8، ساعت 7 و 55 دقیقه از اتاق می‌زدیم بیرون، و حدود 5 تا ده دقیقه بعد از استاد به سر کلاس می‌رسیدیم.

آری بابا، زندگی ما این‌طوری شد، حالا هرچی تلاش می‌کنم، بازم سُر می‌خورم توی دامن تنبلی. تا جایی که اکثر آدمایی که با من سر و کار دارن، فکر می‌کنن من هر کاری می‌کنم، الّا کاری که اونا از من خواستن. به خودم امید می‌دم که اوضاع درست میشه و تا وقتی بشه به خودم امید بدم، امیدوار می‌مونم.

  • میم.عین.

اصغر احتمالاً یه آدمی عینکی و ساده دل بوده، با سبیل‌های کم زوری که انگار از روز اول زده نشده. با شلواری که انگار یه جین ازش توی کمدش داره. با تن صدای پایین. بعد از دیدن فیلم کازینو رویال، عاشق اوا گرین شد اما روی‌ش نمیشد به کسی بگه، هر سری توی خوابگاه اگه از کسی فیلم برای دیدن می‌خواست، می‌گفت: فیلم در حد کازینو رویال دارید؟ مثلا اگر فیلم‌های شاخصی هم به‌اش معرفی می‌شد، تاکید می‌کرد که: در حد کازینو رویال هست؟ البته ما بعدها منظورش رو فهمیدیم.

یک بار قرار بود برای پروژه درسی، شبیه‌سازی انجام بده، صبح با اعصاب مشوش و با یک فایل شبیه‌سازی نیمه‌کاره، اومد پیش من که «این شبیه‌سازی جواب نمیده، تمام دیشب بیدار بودم اما درست نشد». نگاه کردم و دیدم یه مشکل کوچیک داشت. با یه جابجایی ساده مشکل حل شد. به‌اش گفتم مشکل به همین سادگی بود، چطوری تمام دیشب رو بیدار بودی و متوجه این مشکل نشدی؟ گفت داشتم فیلم می دیدم.

یه شب هم مسابقه فوتبال بین بارسلونا و بایرن مونیخ بود. بازی رفت رو بارسلونا با 4 گل باخته بود؛ اما اصغر اهل فوتبال نبود، فقط یه چیزی درباره قوی بودن بارسلونا شنیده بود و از نتیجه بازی قبل خبر نداشت. توی جمعی که مشغول فوتبال دیدن بودیم، نمی دونم چرا، ولی سر دو تا آب انگور گازدار شرط بست که بارسلونا می‌بره. هیچ‌کس هم به روی خودش نیاورد که اینطور شرط بستن احمقانه‌است، چون اصغر به عنوان آدم ساده‌ای شناخته می‌شد. اون شب سهراب با اصغر شرط بست و بارسلونا 4 تا گل خورد و اصغر شرط رو باخت.

اصغر اکثراً تنهایی می‌رفت این ور و اونور و چون از نظر روابط اجتماعی آدمی ضعیف بود، سعی می‌کرد بیشتر به یه نفر نزدیک باشه تا اون آدم پشتیبانش باشه، سهراب همین نقش رو داشت.

اصغر که یک بار (از هزاران بار)، از تنهایی به تنگ اومده بود، رفت پیش سهراب و سفره دلش رو باز کرد. اصغر حس می‌کرد که باید دختری پیدا کنه و عواطفش رو به طریقی جاری کنه (راوی اجازه می‌خواد که به این نکته اشاره کنه که در این شرایط نمیشه گفت مشکل فقط حبس عواطف یا میل جنسیه؛ ولی بدون شک یک عقده است، یه توده است که باید جاری می‌شده و نشده و منجر به وضعیت فعلی اصغر و اصغرها شده). سهراب سیگارش رو خاموش می‌کنه و میاد مکعب روبیکش رو برمی‌داره که درست کنه. به اصغر میگه وقت بگیر. حدود 2 دقیقه طول میکشه تا درست کنه. اصغر تعجب میکنه و میگه: خیلی خوب درست کردیا. سهراب انگار سر ذوق اومده باشه با لبخند و شوق گفت:«با عقیل کل انداختیم رفتم توی اینترنت ویدیوش رو دیدم یاد گرفتم، می‌خوام باهاش شرطی بازی کنم. اون فکر میکنه بلد نیستم» بعد انگار از این همه بدجنسی شاد شده باشه، بلند بلند شروع کرد به خندیدن. اصغر دوباره بحث رو کشید سمت مشکل خودش: چیکار کنم؟ سهراب گفت: ببین بهترین کار موسیقیه، یاد بگیر یه چیزی بزنی. ببین موسیقی اونقدر چیز عجیبیه که میشه باهاش مار رو کنترل کرد. آدما که جای خود دارند. بعد با لحن سریع و لبخند گفت دیدی این هندیا که با نی مار رو به رقص وا می‌دارن؟ اصغر زیر لب گفت: کژ طبع جانوری. بعد صداش رو برد بالاتر و گفت اون فلوت نیست که هندیا می زنن؟ حالا نمی دونم چیه، احمق! دارم مثال می زنم! اصغر سریع خودش رو جمع جور کرد. سهراب ادامه داد: اصلاً هرچی که مربوط به موسیقی و ساز باشه اثر وضعی داره. سهراب صورتش رو خاروند گفت: اثر وضعی چیه؟ سهراب گفت: یعنی جو میده به طرف. من خودم یه زمانی با کیس خالی گیتار مخ می زدم. باورت میشه؟ اصغر گفت: چطوری سر صحبت رو با طرف باز کنم. سهراب گفت: مهارت‌های ارتباطی. معمولاً طرف درباره سازت می‌پرسه و «از کی کار می‌کنی» و «اگه بخوام بخرم» و اینطور چیزا. یعنی ساز فقط سر نخ رو به ات میده. سهراب دستش رو به حالت پنجه عقاب درآورد و گفت: تو باید خودت رو همیشه در معرض این سرنخ‌ها قرار بدی. اصغر با خودش گفت: کاش میشد این نکته ها رو یه جایی یادداشت می‌کردم، بعد به اصغر گفت: دیگه غیر از موسیقی چی؟ چه طوری سرنخ دستم بیاد. سهراب جواب داد: ماشین خوب باید داشته باشی. ماشین خوب داشته باشی، خیلی روابط بیشتری می تونی داشته باشی. اصغر انگار هول شده باشه، پرسید: یعنی چطوری؟ باید بیارمش توی ماشین مخش رو بزنم یا چطوری. نه احمق! تو فرض کن یه ماشین خوب داری، ولی یه دختر رو توی یه کافه یا جشن یا جایی می‌بینی و خوشت میاد. میری به اش میگی «ببخشید خانم میشه یه لحظه وایسید من ماشینم رو بیارم توو، شاید خواستید با من دوست بشید»؟ نه نمیری بگی، چون احمق نیستی. اصغر انگار دوباره سوتی داده باشه چشمش را به سمت دیگه چرخوند و صورتش رو خاروند. بعد از چند لحظه به سمت سهراب برگشت و گفت: پس باید چیکار کرد؟ سهراب یکباره به قامت یک مجری سمینارهای موفقیت در اومد و گفت: «مهارت‌های ارتباطی» که در رأسش کلام و موقعیته، و پول هم موقعیت سازه. بعد دست به ریش پروفسوری‌ش کشید و در حالیکه رکابی و شلوارک به تن داشت رو به اصغر ادامه داد: من برم دستشویی، سریع میام.


  • میم.عین.

کاظمانه

۱۰
مرداد

کاظم؛ نوجوان 14-15 ساله به نظر می‌رسد زیادی توی خودش باشد. برای یک بچه روستایی، این حالت، وضع غریبی بود. کم حرف می‌زد. اخیرا وقتی توی ماشین خطی شهر به روستا، وقتی نگاهش رو به جلو بود و فکرها او را به ناکجا برده بود، کسی برگشته و گفته بود «چرا افسرده ای!؟» و همین باعث شده بود از آن روز کمی بیشتر توی خودش فرو برود. کاظمِ نوجوان افسرده نبود، چیزهای زیادی توی سرش بود و دستش به هیچ جایی گیر نمی‌کرد که بتواند پاسخی بگیرد.

یک روز در همین کشاکش درونی، در حیاط پدربزرگش، روبروی درختی خیره نشسته بود. مادربزرگش وقتی از خانه بیرون آمده بود و می خواست از روی سکو، خاک‌انداز را خالی کند، چشمش به کاظم افتاده بود. نوجوانی ترکه ای با موهای بسیار کوتاه که لباس در تنش، چون لباسی بر تن مترسک بود. جثه نحیفش کمی غمناک بود و آن وضعیتِ خیره به درخت در میانِ حیاط نشستن، به طرز غریبی دلهره‌ای در جان مادربزرگش انداخت، پس قبل از اینکه بغض راه گلویش را ببند، بدون گفتن کلامی، به درون خانه برگشت.

کاظم به فکری فرو رفته بود که بی ربط به وضعیتش می نمود. با خود گفت : «این حتی یه سال هم نیست که کاشته شده، اما قدش حتی از اون درخت انجیر ته باغ هم بلند تره. کلی برگ داره ولی نمی‌تونم این رو به عنوان یه درخت قبول کنم. انگار فقط ادای درخت رو در میاره. حتی اون درخت آلوی ته باغ با قد کوتاه و برگ‌های ریزش خیلی برام درخت ترن تا این. ولی نمی دونم چرا اینطور حسی به اش دارم». تازه احساسات برآمده از بلوغ در او ظاهر شده بود و هر روز حس‌های گیج‌کننده و مبهم او را بیشتر احاطه می‌کرد و البته در برابر خیلی از آن‌ها تسلیم می‌شد؛ اما این بار نتوانست با این یکی کنار بیاید.

در حیاط بزرگِ خانه پدر بزرگ، به غیر این درخت تازه وارد، یک سپیدارِ بلند، یک درخت توتِ تنومند و چند درخت انجیر پیر هم در حیاط بود. تصمیم گرفت مقایسه‌ای کند تا فرق ها را متوجه شود. درخت سپیدار بلندتر بود، درخت انجیر تنومند‌تر بود، درخت توت هم تنومندتر بود و هم بلندتر، اما درخت آلو هم کوتاه‌تر بود هم نحیف تر. همینطور که به درخت آلو نگاه می‌کرد، متوجه شاخه‌های بسیار نازک شد. در درخت سپیدار و توت هم همین ها بود، در درخت انجیر کمتر، ولی باز هم زیاد بود اما در این درخت تنومندِ تازه به دوران رسیده، از شاخه های ریز و ظریف خبری نبود. فقط مثل حجم انبوهی از برگ بود که آب خورده و قد کشیده و ادعا دارد. حالا حس کرد که نه تنها رابطه‌اش با درخت بهتر نشد، بلکه انگار کینه‌ای هم به دل دارد و از این درخت بدش می آید. حتی آن درخت انار منفور، که یک بار طعم ترکه‌اش را چشیده بود، در نظرش محبوب‌تر از این درخت بود. شاید هم فقط از آدماهایی بدش می‌آمد که مثل این درخت‌اند.


  • میم.عین.

حلقه تنهایی

۰۳
مرداد

حدود 13 سال پیش بعد از بازنشستگی بابا، وقتی من دیپلم گرفته بودم و یه سال پشت کنکور بودم، اومدیم به این شهر. بزرگ و ناشناخته بود و همین خاطر جذابیت زیادی داشت. البته ما به اندازه کافی با این تغییر سازگار نبودیم و حتی چند ماه اول، برای اصلاح مو هم، اونقدر صبر می کردیم تا برگردیم به شهر قبلی. برای شناخت این شهر یه نقشه به در کمد کوبیده بودم و چون خانه مان نزدیک مرکز شهر بود، با حدود یه ربع یا نیم ساعت پیاده روی، به جاهایی اصلی می رسیدیم.

کم کم عادت پیاده روی های طولانی برام باقی موند، فقط سعی می کردم با انتخاب مسیرهای جدید، تنوع ایجاد کنم. عموما راه های خلوت رو انتخاب می کردم. سرم پایین و فکرم مشغول جایی می شد. بعدها که پیاده روی، راهکاری شد برای فرار از فکر کردن، به جای مسیرهای خلوت، سراغ مسیرهای شلوغ می رفتم. دیدن چهره آدم ها حواس رو پرت می کرد و برخلاف وضعیت قبلی، این حس رو به آدم می داد که وجود داره، و به چشم دیگران میاد. مسیرهای حرکت من کم کم تبدیل به مسیرهای بسته یا حلقه شد. یعنی با پای پیاده از خانه حرکت می کردم، به اول حلقه می رسیدم. اما پیمودن مسیری که در این شرایط  به صورت یک دست شلوغ باشد، کار ممکنی نبود.

در خلال طی کردن این حلقه ها، به تصادف متوجه چهره های آشنایی می شدم. به این صورت که هم در حالت رفت و هم برگشت می دیدم‌شان. (و این جدای از آدم هایی بود که ممکن بود به صورت تکراری یک بار ببینم شان).

انگار بین من و این آدم ها در طی کردن این مسیرها دلیل مشترکی وجود داشت؛ تنهایی. حلقه های تنهایی اولین بخش از نفوذ به زیر پوست شهره. آدم هایی که دنبال یه راه فرارند. بهانه ای برای اینکه از توی خودشون بزنند بیرون. شاید دلیل ها متفاوت باشه، مثلا مردی رو دیدم که هر روز مسیر برگشت از محل کارش رو طوری انتخاب میکنه که از وسط شلوغی رد بشه، در صورتیکه مسیرهای کوتاه تری هم برای رسیدن به خونه اش وجود داره. یا زنی رو دیدم که با سرعت بالا مسیر شلوغی ها رو بالا و پایین می کرد، از راست می رفت و از چپ برمی‌گشت و فقط نمی‌خواست توی مسیر خلوت پیاده روی کنه یا اینکه کسی بفهمه که در اصل داره ورزش می‌کنه.

ولی منظور من آدم هایی هستند که برای فرار کردن از اون چیزی که توی سرشونه میان بیرون. آدم هایی که توی مسیرهای خلوت به فکرهای عمیق فرو می‌رن تا شاید راهی پیدا کنند برای آروم کردن خودشون. و توی شلوغی‌ها سعی می‌کنند به خودشون یادآوری کنند که وجود خارجی دارند، پسرهای جوان به‌اشون توجه می‌کنند یا دختران با دیدنش نگاه‌هاشون رو می‌دزدن.

همین چیزها هست که باعث میشه به شهرهای غریب اما در عین حال بزرگ علاقه داشته باشم. اینجا شهر نیست، یه سری غریبه هستند که با غمهاشون زندگی می کنند.


عصرها، بعضی آدم ها رو چند باره توی خیابون می بینم. آدمایی که از خونه بیرون می‌زنن، مسیری رو می‌رن و برمی‌گردن، آدمایی که لوپ تنهایی‌شون خلاف جهتِ منه. شاید روزی جرأت کنیم و به هم سلام کنیم.
  • میم.عین.