بیلبائو

واسه بچه محله‌هاتون تعریف کنید

بیلبائو

واسه بچه محله‌هاتون تعریف کنید

۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

یه روزی مامانِ فیروزه کوچولو می‌خواست بره آرایشگاه، چون نمی‌تونست فیروزه رو توی خونه تنها بذاره، اون رو  هم با خودش برد. نیم‌ساعت بعد از رسیدن به آرایشگاه، وسط قر و فر مامانش، فیروزه حوصله‌اش سر میره. پاگرد اول، پاگرد دوم، پاگرد سوم. میرسه توی راهرو و میره دم در. چند متر اونورتر چشمش می‌افته به یه کپه آشغال که یه پسربچه و مادرش دارن باهاش ور میرن که شاید بتونن چیز به درد بخوری از توش پیدا کنن و بفروشن. سمت دیگری از آشغال‌ها، فیروزه کوچولو، یه خرس کوچولوی زرد و لاغر می‌بینه. انگاری گم‌شده‌اش رو پیدا کرده باشه، دیگه نمی‌تونه دل بکنه. دوست داره بره سریع خرسه رو بغل کنه ولی یه ذره هم از اون زن و بچه‌ای که توی آشغالا می‌لولن می‌ترسید. دعا کرد کسی دیگه اون خرس کوچولو رو برنداره. بعد منتظرِ یه فرصت مناسب موند که حواس اون زن و بچه از آشغال پرت بشه. همین که موقعیت مناسب رو پیدا کرد، جستی زد و خرس رو قاپید. بدون اینکه دور و برش رو نگاه کنه، دوید تو راهرو و نشست روی پاگرد اول. شروع کرد به بازی کردن با خرسه، همین که با خرسه دوست شد دیگه می‌تونست حرفاش رو بشنوه. خرس کوچولو گفت: تو دوست خوبی هستی، ولی من دست ندارم، چشم ندارم، کوچولو ام، تنم کثیفه. فیروزه کوچولو گفت عیب نداره من دوستت دارم و می‌خوام پیشم بمونی. توی همون مدت کوتاه، خیلی با هم دوست شده بودن و لبخند روی لب هر دوشون اومده بود.

بالاخره کار مامانِ فیروزه تموم شد. خیلی برای مهمونی شب عجله داشت. عروسک رو توی دست فیروزه دید و به‌اش گفت: این همه عروسک خوشگل داری توی خونه، چیه این آشغال؟ بعد بدون اینکه منتظر شنیدن حرف فیروزه بمونه، خرس رو از دست فیروزه گرفت و با رعایت اصول تفکیک زباله، پرت کرد توی آشغالا. فیروزه دیگه میلی به راه رفتن نداشت، مادرش دستش رو می‌کشید و فیروزه چشم از خرس کوچولو برنمی‌داشت. هی دور و دورتر شد و لبخند خرسه کمرنگ و کمرنگ‌تر می‌شد. خرسه هم توی آشغالا موند و به خوبی و خوشی بازیافت شد.


  • میم.عین.

اسماعیل نام‌دِه

۲۲
فروردين
و هر خاطره‌ای، بعد از آنکه به کلمه تبدیل شود، ذهنت را بدرود می‌گوید.
عصر یک روز بهاری، پسرکی -حدود 10 تا 12 ساله- وارد کوچه میشود. خانهشان میانهی کوچه است. زنگ در را می‌زند. تقریباً چسبیده به در ایستاده. انگار نگران باشد کسی او را در کوچه ببیند. کسی در را باز نمی‌کند. اضطراب به جانش می‌افتد، دوباره زنگ می‌زند. باز هم کسی جواب نمی‌دهد. دلهره در چهره‌اش نمایان می‌شود. سرش را سریع به این و آن‌سو برده و سر و ته کوچه را می‌پاید و دوباره زنگ می‌زند. همین طور پشت سر هم؛ زنگ پشت زنگ. انگار پشت در ماندن برایش واقعیت دردناکی است که نمی‌تواند با آن کنار بیاید. دوباره زنگ و زنگ. دست آخر خسته و مستأصل، آنقدر اضطرابش زیاد می‌شود که مهم نیست کسی او را در کوچه ببیند، بلکه تنها چیزی که می‌خواهد باز شدن این درِ بسته است. جلوی در، روی زمین نشست. حالا نگاه‌اش به سر کوچه بود و آمدن کسی که در را برایش بگشاید انتظار می‌کشید.
چند لحظه بعد، متوجه جیپ شهبازِ آبی نفتی می‌شود که وارد کوچه شده. همین طور نزدیک‌تر می‌شود و بالاخره جلوی درِ همسایه روبرویی و چند قدم قبل از رسیدن به او، متوقف می‌شود. سرنشینانِ ماشین، آقای حاجتی به همراه همسر جوانش هستند. آقای حاجتی حدود 30 سالی سن داشت با ابروان و سبیلی پرپشت عموماً پیراهن و تی‌شرت آستین کوتاه می‌پوشید. همسرش، سمیه خانم، زن جوانی بود آرام و با وقار. برخلاف صورت مربعی آقای حاجتی، صورت کشیده‌تری داشت. یک خال بالای لب و متمایل به راست صورتش بود1.
در عالم کودکی، هر دفعه که یکی از این‌ها را می‌دید حس می‌کرد آقای حاجتی و همسرش خیلی وقت است ازدواج کرده‌اند؛ اما فرزندی ندارند. با خودش چند باری فکر کرده که شاید این ها اصلاً بچه‌دار نمی‌شوند! آقای حاجتی از ماشین پیاده شد و رفت از خانه‌شان چیزی بردارد. زنش داخل ماشین است و پسرک بعد از دیدن آقای حاجتی، دوباره برگشته توی لاک خودش و کوچه را می‌پاید، شاید کسی از اهالی خانه سر برسد.
اسماعیل ماجرا را این‌طور روایت می‌کند:«من جلوی در خانه نشسته بودم به این امید که شاید یکی برسد و در را باز کند. آخر من جایی نرفته بودم. قرار بود تا مغازه سر کوچه بروم و سریع برگردم. ماشین آقای حاجتی را دیدم که آمد جلوی درِ خانه‌شان ایستاد. آقای حاجتی رفت توی خانه، انگار فراموش کرده باشد چیزی را بردارد و حالا برگشته بود. زنش توی ماشین ماند. به قدری از پشتِ در ماندن مضطرب شده بودم که دیگر حواسم از آن‌ها پرت شد. نگاه‌ام به سر کوچه بود و لحظه‌شماری می‌کردم. چند دقیقه بعد انگار سنگینی نگاهی را حس کرده باشم، سرم را بالا آوردم و دیدم سمیه، زنِ آقای حاجتی به من، یک پسرکِ مضطربِ پشت در مانده، خیره شده است. کمی بعد بدون اینکه سرم را تکان بدهم، چشمانم را به کوچه برگرداندم و بعد سرم را چرخاندم. من زیاد اهل خیال‌پردازی بودم، آنقدر سنم کم بود که تجربه‌ای نداشتم. نمی‌دانستم چقدر این تخیلات به واقعیت ربط دارد، یا اصلاً مرز تخیل و واقعیت کجاست. همینطوری برای آن نگاه یک داستان به سَرَم زد. با خودم گفتم الان سمیه خانم با خودش فکر می‌کند این پسر چقدر بامزه است، کاش من هم اینطور پسری داشتم یا اصلاً با خودش گفته من نذر این بچه‌ی پشت در مانده می‌کنم که اگر پسر دار بشم اسم همین پسر را بگذارم روی بچه‌ام. بعد انگار به سقف تخیلم رسیده باشم، دوباره برگشتم به زمین و دیدم مادرم دارد از خانه یکی از همسایه‌ها بیرون می‌آید.»
حدود دو سال بعد، برحسب تصادف یا هر اتفاق دیگری که تا همیشه پنهان است، آقای حاجتی بچه‌دار می‌شود، باز هم بر حسب تصادف یا هر اتفاق دیگری که تا همیشه پنهان خواهد ماند، فرزند پسر می‌شود و نامش را اسماعیل می‌گذارند. اسماعیل دو داستان مشابه دیگر هم دارد و البته خوشبختانه هر دو نفر هم تأیید کرده‌اند که با دیدن اسماعیل تصمیم گرفته‌اند فرزندشان نام او را داشته باشد. یک مورد هم اعلام آمادگی کرده بود اما فرزندش دختر شد و یک بار زنی، که موعد نوه‌دار شدنش بود، یواشکی در گوش مادر اسماعیل گفته بود: این بچه‌تون رو دیدم مهرش به دلم افتاد. 
همه این اتفاقات قبل از این بود که آدم گنده‌ای شود و با زندگی واقعی دست به یقه شود و بلد نباشد با سختی‌ها بسازد. این اتفاقات در ذهن اسماعیل زنجیروار به هم وصل شده است و سعی می‌کند از این آخرین دارایی‌اش -خاطراتی که نشان می‌دهد روزی آدم ارزشمندی بود- بیشترین بهره را ببرد. 

به عادت هر روزه، اسماعیل زیر دیواری -که کمی به سمت خیابان متمایل شده بود- می‌نشست، پشت به پشت سیگار می‌کشید و اگر گوش شنوایی می‌یافت مجدد داستان نام‌ده بودنش را تعریف می‌کرد. در تمام محله به نام «اسماعیل نام‌ده» معروف شده بود. هر عابری که از کنارش رد می‌شد به او می‌گفت:«زیر این دیوار ننشین، می‌ریزه روی سرت!» و اسماعیل بدون اینکه سرش را بالا بیاورد، حین پُک زدن به سیگارش شروع می‌کرد به حرف زدن:«اگه این دیوار کجه، دلیل داره. نمیشه دیوار رو سرزنش کرد. تو پشتش رو دیدی؟ دیدی چطوری اون درخته وزنش افتاده رو این دیوار؟ من دیدم. ایرادی به این دیوار نیست؛ اما هیچ‌کی اون درخت رو نمی‌بینه همه دیوار رو سرزنش می‌کنند. منم سرنوشتم با همین دیوار یکیه» و اگر کسی کنار همان دیوار و چند قدم آن‌طرف‌تر از او چند دقیقه‌ای می‌ایستاد، کم‌کم شروع به درد و دل می‌کرد؛ اگر 10 بار حرفش را می‌شنیدی، خلاصه‌اش این بود «شدم مثل آدمی که خوابش میاد، هی خاطرات لحظات با شکوه بیداری رو به یادش بیارند که خوابش نبره؛ ولی من خوابم میاد.»

سرانجام در یک روز توفانی، اسماعیل در پای همان دیوار حیات را بدرود گفت؛ دیوار فروریخته و اسماعیل فرار کرده بود؛ اما درخت، اسماعیل را بعد از دیوار با خود برد.


--------------------------------------------------
1- هر چه بیشتر به چهره‌اش فکر می‌کنم، بیشتر از یاد می‌برم
  • میم.عین.

بر سَر دَرِ دل

۱۵
فروردين

داستان از کجا شروع می‌شود؟ عباس، معروف به جاناتان گرت، به همراه خانواده‌اش و به طور مشترک با عمویش در یک حیاط زندگی می‌کردند. خانه بدون هیچ دیواری. خانواده‌ها با هم مراوده داشتند و فضای روستاها عموماً تابع قرائت متداول از دین نیست، خانواده‌ها معمولاً در هم تنیدگی زیادی دارند. هرچند درباره خانواده عباس و عمویش این اتفاق چندان صمیمانه نبود و حتی گاهی به سمت دشمنی می‌کشید. با این وجود، یک روز عباس از خانواده عمویش دخترشان را به عنوان همسر طلب کرد. سمیه زنی زیبا بود. بعد از مخالفت عمویش درگیری بالا گرفت. از آنجا بود که عباس حتی اسلحه هم به دست گرفت. آدمی نبود که بتواند نه بشنود. در این مورد جای شک هست که عباس چرا سراغ دختر عمویش رفت؟ می‌توانیم این را به دلیل زیبایی سمیه بدانیم و طبیعتا بعد از شنیدن نه، عصبانی می‌شود. به نظر می‌رسد به سختی بتوان نام عشق بر آن گذاشت.

حسین پسرخاله شهلا بود. باز هم به استناد تنیدگی ذاتی خانواده‌ها در روستا، حسین و شهلا زیاد با هم مراوده داشتند و روابط بسیار، معمولی بود. در حقیقت باید یک توده از آدم ها را در نظر بگیریم که فارغ از رابطه فامیلی، بسیار به هم نزدیک هستند. البته این روابط معمولا در حد همان حلقه اول بستگان می‌ماند. به هر جهت، رابطه حسین و شهلا اینطور مناسبتی بود. بعد از یک دوره نسبتاً طولانی که ما رد عشق را در چهره حسین دیدیم -اما از پیدا کردن معشوق‌اش عاجز بودیم- فهمیدیم که حسین عاشق شهلا شده. سؤال من بعد از فهمیدن ماجرا این بود: چرا؟ چه می‌شود که یک آدمی را می‌بینی و همیشه می‌بینی و مثل همه است برایت بعد یک دفعه عاشقش می‌شوی؟ این عاشق شدن دقیقاً چطور شروع می‌شود؟ البته روانشناس‌ها، فیزیولوژیست‌ها، فلاسفه -و هر کس دیگری که شما بروید و به صورت تصادفی درباره عشق از او سؤال کنید- دلایل خودشان را می‌آورند؛ ولی من غرضم همین دلایل ساده خودمان است.

حالا حسین که اینجا نیست که این مطلب را بخواند اما از خدا که پنهان نیست، شهلا آنقدر نسبت به دخترهای دور و برش بهتر بود که هر جوان چشم‌انداز داری، نامش را در دفترچه آمالش بنویسد؛ علاوه‌براین هرکسی حاضر بود که در دادگاه هم به شایسته بودن این دختر شهادت بدهد. شهلا «دست‌پرورده مکتب بانو عامی‌زِن1» بود و این خودش یک جور «معبد شائولین» محسوب می‌شد و همین دلیل کافی بود تا بتواند در لیست «زنانِ اثرگذار» قرار بگیرد.

داستان عاشق شدن حسین از آن روزی شروع می‌شود که بی شباهت به شروع فصل گرده افشانی گل‌ها نیست. درهای ذهن باز است برای پذیرش، نوری به داخل می‌تابد. تصویری از دختری زیبا برداشته می‌شود و به درون ذهن راه داده می‌شود. هر روز و هر شب توی ذهنت است. بیش از آنکه خودت را ببینی او را می‌بینی؛ اما اوج داستان وقتی است که اولین اثر هنریِ برآمده از گداخت احساسی‌‌ات خلق می‌شود؛ حتی اگر مثل حسین به هر زور و ضربی یک SH روی بازوی دست راستت بیندازی. این مرحله دیگر کار تمام است. خلق اثر هنری برآمده از گداخت احساسی! بعد از این مرحله، هیچ یوسفی از چاه بیرون نمی‌آید.  

-------------------------------

1- در زبان محلی به معنی «زن‌عمو بانو» که مادربزرگ شهلا می‌شد.

  • میم.عین.

جنایت و مکافات

۰۸
فروردين

این نوشته یک سیاهه است. آتشی است که شاید از آن ققنوسی برآید.

کامران پسر دایی من، کودک بود که مادرش را در حادثه‌ای1 از دست داد. من و حسین (پسرخاله‌ام) و کامران هم‌سن بودیم و همین هم‌سن بودن اتفاق نادری بین نوه‌ها بود. خیلی اوقات پیش می‌آمد که با هم باشیم؛ اما به هر دلیل هرکدام فازهای متفاوتی داشتیم. من بزرگ شده شهر بودم، حسین پدرش با آدم‌های موجه زیادی سر و کار داشت و رفت‌ و آمدهای خانوادگیِ برآمده از این آدم‌ها، از حسین یک بچه‌روستایی محترم در یک خانواده به شدت سنتی ساخته بود؛ اما کامران یک روستا زاده تمام بود. عمو و زن‌عمویش فرهنگش را می‌ساختند و مادربزرگ و پدربزرگم خورد و خوراکش می‌دادند و کم‌کم پدرش را کامل طرد کردند.

کامران دل‌خسته‌ی ازدواج بود. هر روز عاشق می‌شد و با یک آفتابه آب فارغ. همیشه از آدم‌های عجیبی شنیده بودم که برای خودشان باجناق درست می‌کنند، این بار مورد کامران را به چشم خودم دیدم. کامران مدتی با داوود رفت و آمد می‌کرد. برادر و برادرزن داوود سر صحبت را با کامران باز می‌کنند و خواسته یا ناخواسته کار بیخ پیدا می‌کند. چند وقت بعد کامران با سیما نامزد می‌شود.

عروسی بسیار محقر بخشی در خانه پدری عروس -در روستای دیگر- و بخشی دیگر در خانه پدربزرگش -در روستای خودشان- برگزار می‌شود. از هیچ عکاس و فیلمبرداری که به صورت ویژه برای عروسی آمده باشد، خبری نبود. یکی از اقوام با یک دوربین عکاسی معمولی عکس گرفت و به اندازه یک ساعت فیلم برداشت. به جر من؛ فیلم‌ها به هیچ‌وجه نه به دست کامران و نه به دست کس دیگری نمی‌رسد و حتی کسی اطلاع پیدا نمی‌کند فیلم در دست من است.

نمی‌دانم به چه استدلالی اما تصمیم گرفتم مثل فیلم‌های عروسی یک نسخه به اصطلاح مادر به دستش بدهم و یک نمونه هم میکس و مونتاژ شده؛ بدون اینکه کسی بداند که من این کار را کرده‌ام. برای ناشناس ماندن هم با اسم مستعار «مهدی اعتماد» این کار را کردم. فیلم با یک تیتراژ شروع می‌شد؛ مثل یک فیلم سینمایی. صفحه سفید بود و در حاشیه راستش یک نوار رنگی گرادیانی به رنگ آبی کمرنگ بود و در قسمت تیتراژ نام اقوام درجه یک کامران که در زندگی‌اش نقش پررنگی داشتند، نوشته می‌شد. در نوار آبی چیزهای بی‌معنی -که فقط خودم می‌توانستم از آن سر در بیاورم- نوشته شده بود. در یک بخش از تیتراژ هم که نام مادر مرحومش را آوردم در نوار آبی نوشتم «سکوت». در نهایت هم اسم فیلمبردار را آوردم و دقیقاً قبل از شروع فیلم اسم مستعارم را نوشتم.

فیلم با یک آهنگ از محسن نامجو شروع می‌شد. دو تِرَک بود که بسیار به آن علاقه‌مند بودم. یکی را همان اول فیلم گذاشتم و یکی هم در آخر فیلم که ناگهان وسط رقص آدم‌ها تصاویر آهسته شده و در یک فضای وهم آلود صدا و تصویر -در حالیکه کمرها قر داد می‌شود و پاها بالا و پایین می‌شود- شعری از ابوسعید با صدای نامجو شنیده می‌شود «از جمله‌ی رفتگان این راه دراز/ باز آمده‌ای کو به ما گوید راز». به غیر از این‌ها چیز دیگری اضافه نکردم و فیلم با نسخه اصلی‌اش تفاوتی ندارد. بخش‌هایی از فیلم را با هشدارهایی شامل پیامی به رنگ سفید روی صفحه سیاه، با موسیقی پس‌زمینه متال، گوشزد می‌کردم؛ مثلاً «این بخش خانوادگی‌تر می‌شود». این‌ها خیلی از استانداردهای فیلم‌های عروسی یک روشنفکر و هنرمند هم فاصله داشت چه برسد به یک روستایی یتیم و مستضعف فکری مثل کامران. در واقع فیلم بسیار سیاه تدوین شده بود. کمی عذاب وجدان گرفتم و به همین‌خاطر یک بخش فوتوکلیپ 5 دقیقه‌ای با یک موسیقی (بدونکلام) نسبتاً شاد تکمیل کردم. هر لحظه که از زمان تکمیل کار می‌گذشت بیشتر عذاب وجدان می‌گرفتم. انتظار آدم‌ها از فیلم‌های عروسی کلی آهنگ‌های شاد، تصویرهای خندان و افکت‌های قلب و گل است؛ اما حاصل کار من به شدت سیاه بود؛ برآمده از ذهن یک آدم افسرده. ناخودآگاه داشتم عقایدم را در فیلم وارد می‌کردم و دقیقاً بعد از تمام شدن کار، لحظه‌لحظه به این حقیقت بیشتر آگاه می‌شدم؛ ولی نمی‌خواستم دوباره‌کاری شود. زیاد وقت گذاشته بودم و این تنها چیزی بود که متقاعد می‌کرد که وجدان راحت باشد. روزی که سی‌دی‌ها را به کامران دادم هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. دو سی‌دی بود؛ یکی فیلم مادر و یکی فیلمی که من تدوین کرده بودم، با ترس و دودلی شدید سی‌دی را به‌اش دادم و طوری نشان دادم که این چیز مهمی نیست و اصل همان یکی است. در تمام این مدت، طوری نشان دادم که انگار کس دیگری این کار را انجام داده و من فقط حاملم. آرزو می‌کردم هیچ‌وقت درباره محتوای این فیلم با کسی حرف نزند.

 روز مکافات فرا می‌رسد، آنگاه که جنایت را فراموش کنی. چیزی نزدیک 10 سال از آن روز گذشته بود. روزهای اول نوروز بود. حیف بود که در آن هوای بهاری توی خانه می‌نشستیم. من و حسین قدم زنان به راه افتادیم  و در نزدیکی خانه کامران، که متصل به باغ پدربزرگم بود، می‌پلکیدیم. چند دقیقه بعد، برحسب تصادف کامران هم رسید. خیلی اوقات من فقط نوروز در گرگان بودم و بسیار کم پیش می‌آمد که کامران را ببینم؛ حتی بعد از ازدواجش هیچ‌وقت هم به خانه‌شان نرفته بودم. بعد از خوش و بش اولیه و صحبت‌ها از این‌ور و اونور، کامران از ما دعوت کرد که به خانه‌اش برویم. همه‌چیز عادی بود. از ما پذیرایی کرد و بعد آن جمله تکان‌دهنده را گفت:بذارید فیلم عروسی رو بذارم با هم نگاه کنیم. انگار دختری را به هزار خدعه به درون خانه کشانده و بعد متجاوز چهره واقعی خود را نشان دهد؛ حال من حال آن دختر بود؛ ترسیده و بی‌دفاع. اثر آخرین خنده روی لبم ماسید. بعد از چند سال به صورت قطعی به این نتیجه رسیده بودم که آن‌کار اشتباه بسیار بزرگ و نابخشودنی بود. به همین خاطر، نمی‌توانستم درک کنم که کامران از سر کینه دارد این کار را می‌کند یا اینکه واقعاً از لذت دیدن یک چیز بدیع است. سی‌دی را گذاشت. چهره‌ام سرخ و سرخ‌تر شد. حسین صورتش را به سمت من برگرداند و گفت: این رو تو درست کرده بودی؟ جواب ندادم و با همان لبخندِ ماسیده رد کردم و طوری القاء کردم که این را مهدی اعتماد درست کرده. فیلم شروع شد. تیتراژ، صحنه‌ها. کامران لحظه فیلم را می‌دید و با لذت تعریف می‌کرد. هنوز نمی توانستم خودم را متقاعد کنم که کامران نه تنها لذت می‌برد بلکه تک‌تک صحنه‌ها را مجدد تعریف می‌کند. لحظه‌ی ترکیب تصویر و صدای آهسته و وهم‌آلود رقصنده‌ها برایش اوج فیلم بود و هیجان در چهره‌اش هویدا بود. مثل وقتی که یک بازیکن فوتیال، با چند دریبل زیبا چند نفر را رد کند و تماشاگر را به وجد آورد. اما حسین چهره‌اش در هم بود، لذت نمی‌برد و همین من را متقاعد می‌کرد، که حداقل از دیدگاه عرفی، کارم اشتباه بوده.  فیلم تمام شد و من هنوز نتوانسته بودم خودم را جمع کنم. نمی‌توانستم رفتار کامران را تحلیل کنم. انتظار آتش داشتم و گل روییده بود.

-------------------------------------------------------------

1- حادثه را در داستان دیگری شرح می‌دهم.

  • میم.عین.