بیلبائو

واسه بچه محله‌هاتون تعریف کنید

بیلبائو

واسه بچه محله‌هاتون تعریف کنید

۲۰ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

فوبیا

۰۲
آبان

دختر در عصر یک روز تابستانی در پیاده‌رو قدم می‌زد. باید تا چهارراه پیاده می‌رفت و از آنجا سوار ماشین می‌شد. حس کرد یک خودرو از سمت چپ‌اش، با سرعتی کم در نزدیکی پیاده‌رو حرکت می‌کند. کمی مضطرب شد. از این دست مزاحم‌ها کم نیستند. برای اطمینان زیر چشمی ماشین را پایید. دو جوان توی ماشین بودند. جوانی که سمت شاگرد نشسته بود دستش را صاف از پنجره بیرون آورده و نگاهش به دختر بود. دختر ترسید و خودش را جمع و جور کرد. راننده ماشین حالا خیلی آهسته حرکت می‌کرد و فاصله کمی تا لبه پیاده‌رو داشت. انگار قصد نداشتند بی‌خیال شوند. دو بوق زد. دختر قدم‌هایش را تندتر کرد. رسید به بخشی از خیابان که یک وانتی پیاز و هویج می‌فروخت، از همان‌جت ردیف درخت‌ها شروع می‌شد و دختر می توانست خودش را  از آنجا پنهان کند و از دست این مزاحمان خلاص شود.

این بار جوانی که سمت شاگرد نشسته بود، به نشانه اینکه حواسِ کسی را به خودش جلب کند دستش را دوبار تکان داد. بعد چند متر جلوتر، جلوی وانت پیچید و توقف کرد. دختر دوباره نگاهی به ماشین انداخت. جوان سریع از ماشین پیاده شد و از راننده خواست که در صندوق را باز کند. دختر حسابی ترسیده بود، قدم‌هایش آنقدر تند شده بود که فقط کمی تا دویدن فاصله داشت. در همین حین، جوان به راننده اشاره کرد و از او هم خواست که پیاده شود. دختر بیش از قدم‌هایش را تند کرد. وقتی حس کرد که به اندازه کافی دور شده است و کسی دنبالش نیست، برگشت و به پشت سرش نگاهی انداخت تا اوضاع را بسنجد. جوان و راننده کیسه‌های پیاز را به وانتی تحویل دادند.


  • میم.عین.

دکتر -رفیق سال‌های اخیرم- با بنده تماس گرفت و با توسل به افسانه توشیشان سعی کرد به من امید بده. گفتم اون رو یادم نیست که چی بود، با توسل به یه چی دیگه امید بده. گفت «امیدوار باش! تو از من جلوتری» گفتم بالاخره 0.25 هم بزرگتر از صفره، من از نرسیدن به 100 ناراضی‌ام. گفت «خفه‌شو!» و قطع کرد. فرداش رفتم پیشش.

دکتر گفت «زیر استرس از نظر روانی له شدی»، گفتم یعنی زیر مشکلات زاییدم؟ گفت به عبارتی. گفتم کاش حداقل فامیلی‌م «مالی» بود، اسم بچه‌م رو می‌ذاشتم «راما»، گفت چرا؟ گفتم همینطوری. با یه «خفه‌شو!» دیگه، بحث رو جمع کرد.

گفتم دکتر! با ما مهربون باش! گفت تا شماره نظام پزشکی‌م نیاد من دکتر نیستم. گفتم کی میاد حالا؟ گفت حالا تازه انتخاب رشته کردم، باید منتظر باشم نتیجه‌اش بیاد ببینم کجا قبول می‌شم، فعلا تمرکزم روی تزریقات و پانسمان و ختنه‌است. گفتم: «دکتر! به نظرم تمرکزت رو بذار روی ختنه، آینده داره». مبهوت به‌ام نگاه کرد و گفت آینده‌اش کجاشه؟ همیشه بوده و هست و شاید در آینده هم باشه.

گفتم: چرا شاید؟ گفت آدم از کار آینده و رفتار آدما سر در نمیاره. معلوم نیست که چی بشه. گفتم منظورت جهش ژنتیکیه؟ گفت نه احمق! [ژست یه متفکر به خودش گرفت، عینکش رو هول داد سمت صورتش] همین ما رو نگاه کن، بچگی ما چطور بود؟ الان بچه ها چطورن؟ چطور بزرگ میشن. گفتم «من از اینور می بینم. خیلی اوقات اگه بخوام کسی رو قانع کنم که اوضاع چقدر عوض شده، به اش می گم فرض کن یه آدمی هستی که از 50-60 سال پیش اومدی و با این گوشی و اینترنت و اینا روبرو میشی، یعنی من اگه با این شرایط روبرو می شدم، شاخ در می آوردم». گفت: آره مثلا همینی که تو گفتی. یا اینکه مثلا میگن زن بهتره توی خونه بمونه و کار نکنه، در صورتیکه توی دوران ما حتی لازمه که زن مثل یه مرد کار کنه، یعنی در اصل مثل یه انسان. دیگه توی این دوره بخوای بین زن و مرد فرق بذاری که پرچم میشی. گفتم «بلاک می کنن اصلا، جاج و جوج می کنن سریع»، ادامه داد: می خوام بگم تناقض داره الان یعنی دیگه اختلاط بین زن و مرد اجتناب ناپذیره، مگه اینکه نخوای همراه عرف باشی [اینجا کم کم صدایش بلند می شود] بعد خودشون میگن عرف! گفتم: «ببین اینا هم اولش مقاومت می کنن، بعدش شل می کنن دیگه. به قول یارو گفتنی، در معرض کار انجام شده قرار می گیرن، [با خنده موذیانه ادامه دادم] ببین ولی تو مشکلت یه چیز دیگه است». صندلیش رو کشید نزدیک من و با صدای آروم تری گفت: «دیروز ساعت 8 و نیم صبح توی مترو بودم، اون بخشی که سه تا صندلی روبروی همه. بعد دختری اومد نشست لب پنجره. منم روی صندلی های روبرو و دم راهرو نشسته بودم. چند دقیقه بعد پسری اومد روبروی من نشست. بعد اینا با هم چند دقیقه نگاه بازی کردن. چند دقیقه بعدترش دختره گوشیش رو گرفت سمت پسره و شماره اش رو نشون پسره داد. پسره هم یادداشت کرد و پاشد رفت. امیر! اعصابم به هم ریخت! من از اون دوتا بیشتر استرس داشتم». زدم زیر خنده گفتم: شاید از اینکه به اون شماره داده به تو نداده ناراحت شدی؟ آره؟ حق داری البته. گفت: حالا با اونش کاری ندارم، ولی من با 30 سال سن اولین باره که دارم اینطور چیزی می بینم. گفتم: مشکل از خودته، من توی 16 سالگی اینطور چیزی دیدم. ساده لوحانه به ام گفت: به ام نگفته بودی! مهرداد آدم سر به زیری بود، تصمیم گرفتم اذیتش کنم. با لبخندی شیطنت آمیز گفتم: تو هم نگفته بودی که به دخترهای مردم نگاه می کنی. دستپاچه شد، دستی کشید به گردنش و گفت: من از پارسال که گردنم درد گرفت، دکتر گفت سرت باید بالا باشه، از اون موقع چشمم به این چیزا می افته. گفتم: دید برزخی پیدا کردی پس، پاجای پای آیت الله بهجت. گفت: کمتر از اونم نیست، مخ سوت میکشه. گفتم: باید با این چیزا خودت رو وفق بدی، چیزای عجیب‌تری هم هست که من خودم ترجیح می‌دم فکر کنم وجود نداره؛ ولی وجود داره و کم کم عادت می‌کنی و باهاش کنار میای، همه باهاش کنار میایم.


  • میم.عین.

در پست امشب، برای تنوع یا بررسی راه‌های جدید، داستان صوتی قرار داده شده است. هم در این وبلاگ مستقیم می‌توانید داستان را گوش دهید و هم برای سهولت بیشتر، از طریق کانال تلگرام به آدرس https://t.me/bilbao_wrt/54 قابل شنیدن است.






  • میم.عین.

«زمانی که حیوانِ درون ما سرکوب شد، به هیولا تبدیل می‌شود.»

                                                                                                                      یونگ


احسان متوجه می‌شود برایش پیامی آمده است؛ فرستنده: سارا. گوشی را برمی‌دارد، نوشته بود «سلام؛ حرف مهمی باهات دارم.» احسان به شوخی جواب داد: تو هرچی بگی برام مهمه. لوس! جدی دارم میگم. بعد از گفتگوهای اولیه، طاهره -که خودش را به نام «سارا» معرفی کرده بود- به احسان گفت که متأهل است؛ البته برای خودش مهم نیست، اما فکر می‌کرده که لازم است احسان را در جریان بگذارد. احسان گفت: خیلی ممنون که من رو در جریان گذاشتی؛ دیگه رابطه ما تمومه، من حاضر نیستم با آدم متأهل در رابطه باشم.

خودِ احسان متأهل است. یک فرزند 3 ساله دارد. وقتی سن کمتری داشت، در خود تمایل شدیدی نسبت به ازدواج حس می‌کرد. با علت این تمایل هیچ‌وقت به طور واضح روبرو نشده بود؛ اما بخش عمده‌ای از آن درباره میل جنسی و بخش کمتری از آن درباره عواطف بود. احسان تا 28 سالگی –یعنی زمان عقد همسرش- هیچگاه رابطه جنسی را تجربه نکرده بود. مجموع تجربیاتش به مختصری هیزبازی، ور رفتن با خود و فیلم‌های پورن خلاصه می‌شد. در سن 25 سالگی از اینکه نتوانسته بود ازدواج کند، دچار سرخوردگی شد. خانواده را تحت فشار گذاشت که برایش کسی را خواستگاری کنند. فایده نداشت. در سنِ 26 سال و 6 ماهگی، در یک سریال آمریکایی جوان 25 ساله‌ای را دید که دیگران او را، به خاطر نداشتن تجربه جنسی سرزنش می‌کردند. روانِ احسان این سرزنش را جذب میکند. احسان بعدها حتی سریال را به یاد نمیآورد اما همیشه حس میکرد کسی اینگونه او را سرزنش کرده است. کمکم قید ازدواج را زده و به سمت این باور رفت که نداشتن رابطه جنسی او را به آدمی غیرِاستاندارد تبدیل کرده است. احسان به خوشهای از عقدههای جنسی تبدیل شده بود؛ اما پیش از آنکه دست از پا خطا کند، خانواده دست به کار شده و برایش دختری را خواستگاری میکنند. او در راه تبدیل به موجودی جدید بود؛ اما در میانه راه، به خواسته پیشیناش رسید.

رابطه زناشویی هرچند جسم احسان را سیراب میکرد، با این حال، او قبل از ازدواج کارهایی را امتحان کرده و نشانههایی را دیده بود که به او اینگونه تلقین میکرد که میتواند با هر دختری که می‌خواهد، باشد. می‌تواند از بودن با دیگران لذت ببرد بی آنکه –مثل حالا- مسئولیت ازدواج برگردنش باشد. ظاهر مناسب و روابط عمومی خوب، احسان را به همین سمت هول می‌داد. او می‌دانست کاری که می‌کند، درست نیست اما انگار باید چیزی را به خودش ثابت می‌کرد. احسان در این راه پیشرفت چشمگیری داشت و تنها خط قرمزش زن‌های متأهل بود؛ فقط به این خاطر که دوست نداشت روزی زنش با او این گونه رفتار کند.

ماه‌ها از اتفاقی که بین طاهره-یاهمان سارا- و احسان رخ داده بود، می‌گذرد. احسان همچنان با همان سبک، زندگی‌اش را ادامه می‌دهد و از توانایی بالایش در دن‌ژوان بودن لذت می‌برد. طاهره بعد از برخورد با یکی دو مرد دیگر، به این نتیجه رسید که دبگر با همسرش هم نمی‌تواند زیر یک سقف بماند. طلاق گرفت و حالا با دیگر دوستانش –ترکیبی از مردها و زن‌ها- روزگار خوشی را می‌گذراند.

هرچند در جمع بودن برایشان سرشار از لذت و خوشی است؛ اما در تنهایی، هجوم فکر و خیال، چون هیولایی به جانشان می‌افتد. فکرهایی که التیامش لولیدنِ بیشتر بینِ دوستان، خوردن قرص یا هر چیزی است که به فراموشی کمک کند. آنها جراحاتی برداشته‌اند که التیامی برایش نیست.


  • میم.عین.

«از دیدگاه روانشناختی، انسان بهتر است دیگران را فریب دهد تا خود را.»

طاهره، دختری سبزه، زیبا و باهوش، در خانواده‌ای با وضع مالی متوسط و بسیار سنتی زندگی می‌کرد. در 21 سالگی برایش خواستگار می‌آید. اولین خواستگارِ جدی، یکی از اقوام دور آنهاست. جوان دیلاق است و کمی شیرین عقل به نظر می‌رسد. خانواده طاهره راضی هستند. طاهره دیدِ خاصی به زندگی ندارد و شرایط محیط هم باعث می‌شود تا حس کند که اگر به این خواستگار جواب رد بدهد، شانس زیادی برای داشتن خواستگارِ خوب، ندارد. در شهر کوچکی زندگی می‌کنند و همین‌که بعد از ازدواج هم در این شهر، پیش خانواده‌اش بماند برایش دستاورد خوبی به حساب می‌آمد. بله را می‌گوید.

از همان روز اول، غیر از کشف اولین تجربه‌های احساسی و جنسی، طاهره چیزی بین خودش و همسرش حس نمی‌کند و باقی فقط یک زندگی متداول است. طاهره حس می‌کند که زندگی‌اش چیزی کم دارد، طاهره درگیر فلسفه پشت این حس نشده و با موج عمومی، با خود فکر می‌کرد با بچه دار شدن، این مشکل حل خواهد شد (چرا که تا بوده، اکثر مردم، این گونه مشکل را حل می کرده اند).

طاهره بچه‌دار می‌شود، یک پسر که به شدت –به غیر از بینی- شبیه پدرش است. انگار از فرزند اقناع نشده است (باز هم بی آنکه هشیارانه به آن آگاه باشد). فرزندش هیچ زیبایی یا تناسب قابل توجه‌ای ندارد، با این وجود طاهره با اصرار، از همان ماه‌های اول تولد، بچه‌اش را در مسابقاتِ گروه‌های وایبر، تلگرام، اینستاگرام و... شرکت می‌دهد و سعی می‌کند که با جمع کردن لایک، بچه‌اش در مسابقات برنده شود؛ اما در حقیقت، هر لایک و رأی، تسکینی برای روان طاهره است. بچه بزرگ و بزرگتر می‌شد و هر روز معمولی‌تر از قبل.

هرچند طاهره در بخش هوشیارش، متوجه نبود که فرزندش، حتی به عنوان یک مدلِ کودک، هیچ مشخصه جالبی ندارد؛ اما در بخش ناهشیار به خوبی از این موضوع آگاه بود. با بزرگ شدن بچه این حقیقت بیشتر برایش هویدا می‌شود. کم‌کم کابوس‌های دورانِ تکراری شدن ازدواج به او نزدیک می‌شد و او به دنبال راه فرار می‌گشت. هر روز تعداد لایک‌هایش در اینستاگرام بیشتر می‌شد و به موازات آن طاهره هر روز اضطراب بیشتری داشت، هر روز عکس‌های بیشتری از فرزندش می‌گذاشت و از رسیدن روزی که تعداد لایک ها پایین بیاید در هراس بود.

سرانجام در یک روز تابستانی، در حالیکه پسربچه‌اش روی مت یوگای مادر، رو به پنجره در حال نقاشی کشیدن بود و او (بعد از دویدن روی تردمیل) روی کاناپه دراز کشیده و درگیر اینستاگرام، در می‌یابد که انگار چیزی بین او و همسرش وجود ندارد. به سفارش یکی از دوستانش، به سمیناری درباره «روابط زناشویی» می‌رود، با خودش گفته بود به یک بار تجربه کردنش می‌ارزد. در بخشی از سمینار جمله‌ای می‌شنود «یه روز به خودت میای و می‌بینی با بوی همسرت، مزه دهنش، غریبه‌ای»، طاهره ناخودآگاه سری به نشانه تایید تکان می‌دهد. از همین نقطه، بی‌آنکه طاهره بعدها دقیقا بتواند به یاد آورد، عواطف بین او و همسرش ناپدید می‌شود.

چند سال بعد، طاهره بعد از زایمان فرزند دوم، در شغلش پیشرفت می‌کند و محل زندگی‌شان به شهر بزرگتری منتقل می‌شود. برحسب اتفاق با مردی آشنا می‌شود. طاهره به عنوان یک زن متأهل کمی احساس عذاب وجدان دارد اما در عین حال متعجب است که چرا همین عذاب وجدان هم برایش اهمیت ندارد و نمی‌تواند مانعی برای ادامه رابطه‌اش با یک مرد باشد. او می‌داند که اگر شوهرش بفهمد، آبرویش می‌رود و حتی این روابط بر فرزندانش اثر منفی می‌گذارد؛ اما طاهره این بار نه به دنبال جمع کردن لایک برای فرزندش (و در حقیقت تسکین خودش) است و نه اینکه ترس از این دارد که ممکن است زندگی‌اش به طلاق ختم شود (چون به جز زیرِ یک سقف بودن، چیزی بین‌شان نیست). حالا برای طاهره، «خود» بیشترین اهمیت را دارد. طاهره برای یک بار، هرچند کوتاه، متوجه فاصله بین آن «چیزی که هست» و آنچه که «می‌پنداشت باید باشد»، می‌شود. او توده‌ای است از عقده‌ها، خوشه‌هایی از خواسته‌ها که چون به وقتش برآورده نشده است، اکنون تمام وجودش را در برگرفته است و راه بر چشمانش بسته. او چیزی نمی‌بیند اما چیزهایی حس می‌کند و بیش از آنکه عقل برایش روشن‌کننده راه باشد، احساس، رهبر است.

او در راهی قدم می‌گذارد که حس بهتری داشته باشد و به همین دلیل تصور می‌کند که خواسته‌اش از زندگی، دقیقاً برایش روشن شده است. مدت درازی خودش را از زندگی محروم کرده بود و حالا می‌تواند چیزهای جدیدی تجربه کند. حتی اگر فرونشاندن عطش باشد با خوردن آبی شور. یا انداختن خود در چاهی دیگر. هرچه باشد برایش اهمیتی ندارد، مهم این است که در این نکبت فعلی‌اش گرفتار نباشد. در خود احساس قدرت کرده و تصمیم می‌گیرد تا به رابطه‌اش با آن مرد ادامه دهد.

  • میم.عین.

شهر من

۱۴
شهریور

تمام این نوشته زاییده ذهنِ خرابِ نویسنده است، محل رخدادها در ایالات منفور آمریکاست و هرکس بگوید در ایران رخ داده است، بی ادب است. اسم شهرها و ایالت ها دم دستی انتخاب شده، اگه نوشته خوبی از آب دربیاد، انتخاب‌هایم را عوض می کنم. قول می دم! [قول می دهد.]

اَلکس به همراه پسرعمویش ساموئل از ایالت ویرجینیا به بوستون آمده بودند. الکس گفت: «وقتی تازه به بوستون رسیده بودیم به ات زنگ زدم ولی گوشی را برنداشتی، ساموئل به‌ام گفت که بوستون دخترهای خوبی داره بهتره بریم یه دوری توی شهر بزنیم. شکم‌مون خالی بود ولی ساموئل اصرار داشت اول بریم توی شهر چندتا دختر ببینم. تا جایی که جا داشت چشمامون رو باز کردیم و شروع کردیم به هیز بازی، اگه من چیزی پیدا می‌کردم به سامی اشاره می‌کردم، اما سامی واقعا تک‌خوره، از بچگی آدم تک‌خوری بوده.» ساموئل جواب داد: «هیچ وقت اینطور نبوده، همیشه خوبا سر راه تو بوده، منم مجبورم بودم هرچیزی دم دستم بوده رو سفت بچسبم.» براشون دو تا فنجون قهوه ریختم و گذاشتم جلوی‌شان. بعد برگشتم تا برای خودم قهوه دیگری بریزم. الکس گفت: «من قهوه نمی‌خوام [کمی فنجان را هل داد به سمت دیگر میز]، البته اگه آبجو داری.» گفتم: «آره، الان میارم.»

برگشتم پیش‌شون، به الکس گفتم: «آدرس رو راحت پیدا کردی؟ گفت: آره مردم این شهر واقعا عالی هستند.» بعد سرش رو آورد بالا، یه جرعه از آبجو خورد و گفت: »خیلی محترمانه جواب سؤالامون رو دادن، حتی یه فاصله‌ای که مجبور بودیم پیاده بیایم، صاف توی چشماشون نگاه کردیم، عالی بودن!» بعد سقلمه‌ای به ساموئل زد و با هم شروع کردند به خندیدن. ساموئل، در حالیکه بی وقفه مشغول خوردن بود پی حرفِ الکس را گرفت: «آره! واقعا عالی‌اند، توی چارلستون اگه به کسی اونطوری نگاه کنی، کمِ کمش یه دعوای مفصل راه می‌افته.»

چارلستون، یه شهر کوچکه که دعوا و خشنوت در اون بیداد می‌کنه. استفاده از سلاح گرم توی چارلستون ممنوعه، با این وجود بعضی اوقات اگه لازم باشه، توی درگیری‌ها از تفنگ ساچمه‌ای استفاده میشه. نرخ مهاجرت از روستا به شهر، به شدت زیاده همین باعث میشه، شهر تبدیل به قبیله‌ای با اعضای پراکنده بشه. نگاه دختر و پسرها که از سرِ بخت و اقباله، یا به تو نگاه می‌کنند و رضایت کامل دارند یا اینکه سرشان را می‌اندازند پایین و تمام. مردهای غریبه به ندرت چشمانشان به هم می‌افتد. در هر جای دنیا اگر تماس چشمی بیشتر از 2-3 ثانیه نشان‌دهنده شکل گرفتن محبت باشد، تماس چشمی مردان با بیش از 1 ثانیه فقط منجر به دعوا می‌شود. بخشی دیگر از جمعیتِ شهر مربوط می‌شد به جمعیتی که به خاطر خشکسالی از لوئیزیانا مهاجرت کرده بودند. توی بساط این‌ها همه جوره جرمی بود، بیشتر اما قاچاق مواد مخدر.

دعوا کردن امری بسیار متدوال بود، هیچ کس معمولا در دعواها برای جدا کردن تلاش نمی‌کرد مگر اینکه واقعا تنِ خودش هم بِخارد. من تا 18سالگی در چارلستون زندگی کردم. یادم میاد که یه روز توی یه خیابون پهن دیدم که دو تا ماشین زدن کنار و بعد از مراحل مقدماتی دعوا، شروع کردن به زدن همدیگر (با استفاده از چوب و چاقو و ابزاری دیگر که چیزی بین داس و تبر است.).

به دلیل کثرت دعوا در ویرجینیا، کم کم دعوا کردن هم دارای اصول و قواعدی شد. اول دعواها هم معمولا رجزخوانی بود به این صورت که مثلا یک طرف دعوا می‌گفت: می‌دونی من بچه کجام؟ بعد طرف مقابل باید جواب می‌داد: کجا؟ و این طرف باید اسم یه محله یا یه شهر خلاف سنگین رو اسم می‌برد. مثلا می‌گفت از فلان روستا، یا از مهاجران است.

اگر روستا یا دسته مهاجران، به اندازه کافی از نظر سابقه‌ی جدل، پرونده سیاه (و البته به عبارتی دیگر درخشان) داشت، ممکن بود طرف مقابل همان اول بزند به چاک جاده و رگش بخوابد. درگیری با مهاجران بازی دو سر باخت بود، مگر اینکه به دسته خاصی از آن‌ها حمله می‌شد، در غیر این صورت درگیری بین مهاجران و هریک از روستائیان تبدیل به آتش بزرگی می‌شد که می‌توانست کل شهر را در خودش بسوزاند.

[می تواند ادامه داشته باشد]

خوشحالم که از اونطور شهری خارج شدم و به شهری اومدم که مرد و زن می‌تونند به صورت هم نگاه کنند و بدون اینکه همدیگه رو بشناسند به هم لبخندی بدون قصد و غرض تحویل بدن.


  • میم.عین.

صعود

۳۱
مرداد

(ارزش خواندن ندارد)

اولین بار، یه سری دانشجو به بهانه روز بازگشت اسرا آمده بودند پیش شوهرخاله ام و من هم دانش آموز سوم راهنمایی بودم و بین‌شان می‌لولیدم. جایی یکی از دانشجوها پرسید که چرا تنهایی بده؟ منم مثل طوطی گفتم: چون آدم به گناه می افته. یک چیز مبهم و سربسته از آن در سرم بود. و البته منظورم از تنهایی، منِ تنها با خود، در یک پهنه جغرافیایی است و فعلا با مفهوم تنهایی درونی کاری ندارم.

اتفاقی برام افتاد که باعث شد رابطه من با تنهایی، دوستانه‌تر بشه. با یه نفر قرار سینما داشتم؛ نیومد. ازم پرسید «تنهایی نمی‌ری که؟» گفتم می‌رم. سینما رفتم، شام هم بیرون خوردم، کافه رفتم و نیمه‌شب پیاده‌روی کردم. اعتماد به نفسم اونقدر زیاد شده بود ممکن بود از فرداش با زیرپوش هم این‌ور اونور برم.

تنها خط قرمز باقیمونده از تنهایی، برای من، این بود که نمیشه تنهایی رستوران رفت. سعی کردم قبحش رو بریزم. اولین بار رفتم کبابی و یک پرس کوبیده خوردم. جزو سه تا کوبیده ماندگار زندگی‌م شد. بعداً چند جای دیگه رو امتحان کردم؛ اما هیچ کدوم نتونست تجربه‌اش رو برام تکرار کنه. این بار خواستم تنهایی برم رستوران. رفتن به رستوران‌هایی با محیط خانوادگی، انتخاب احمقانه ای برای یک آدم تنهاست.  بعد از اون اتفاق فهمیدم که باید مدیوم‌های متناسب با یه آدم تنها رو انتخاب کنم. مثلا یه گوشه‌ی تنهایی توی کمرکش کوه، انتخاب نابی بود.

چهارشنبه بعدازظهر وسایلم رو جمع کردم که برم یک شب توی کوه بمونم. هوا گرمه و موندن توی کوهی نزدیک شهر، سختی چندانی نداره. اونقدر نزدیک به شهر که تا ارتفاع 800 متری هنوز بام شهر محسوب میشه. ارتفاع کوه چیزی حدود 2200 متره. اگه نیاز شدید به تنهایی داشته باشم، می‌رم روی قله؛ ولی توی شرایط عادی جایی در حدود 1700 متریه کوه می‌مونم. مثل یه پناهگاه توی کمر کوه. نه اونقد دوره که بشه گفت بیرون شهره، نه اونقدر نزدیکه که بشه به‌اش گفت توی شهر. طوری که حدود 1 ساعت قبل از تاریکی می‌رسم اونجا. تا وسایلم رو جابجا کنم، شب رسیده. روزهای تعطیل حسابی این دور و اطرافِ پای کوه، شلوغ میشه اما الان به نسبت خلوته. تاریکی که کامل میشه برای خودم چایی می‌ریزم؛ بعد رو به شهر پاهام رو دراز می‌کنم و شروع می‌کنم به فرو رفتن توی حالتی مثل خلسه. این شهر، این نورها و آدم‌ها، و آدم‌ها که اصلا مهم نیستند. و این تنهایی ارزشمنده؛ یک تنهایی با کیفیت. اما پر لذت‌ترین نوع تنهایی وقتیه که هر وقت خواستی بتونی بری توی جمع.

بعد از اینکه به این نتیجه رسیدم که تنهایی برام کافیه، وسایلم رو جمع می‌کنم. مسیر صعود مشکل نیست. می‌رم سمت بالای قله و به بقیه می‌رسم. یه جمع که با من میشن پنج نفر. حالا باید از توی جمع بودن لذت ببرم.
  • میم.عین.

هر دفعه که ما لباس خریدیم و گشاد بود، بابام یاد آور شد که «گشاد رو میشه تنگ کرد ولی تنگ رو نمیشه گشاد کرد» یه بار هم به بابام گفتم: «این واقعا درس زندگیه» که بابام جواب داد «نه! توی زندگی برعکسه»، گفتم: یعنی تنگ رو میشه... که بعد نذاشت حرفم تموم بشه و با پشت دست کوبید توی دهنم و با عصبانیت گفت: پسره‌ی بی‌ادب، اینا رو از کی یاد می‌گیری؟

آدم‌هایی که در معنی کلاسیک، به‌اشون تنبل گفته میشه رو کمتر دیده بودم. اولین نمونه‌اش فرید بود که توی خوابگاه دیدمش. همون ماه اول از شروع ترم نگذشته بود، اومد توی اتاقم و گفت: این فیزیک 2 سخته؟ میشه خوندش؟ چقدر وقت می خواد؟ گفتم هنوز اول ترمه، عجله نکن. رفت و تا اینکه یک روز بعد از امتحان میان ترم، خسته و ناراحت اومد پیشم، امتحانش رو خراب کرده بود. گفت: از الان بشینم بخونم، می‌تونم میان ترم رو جبران کنم؟ گفتم آره نگران نباشه. رفت و یک ماه قبل از امتحان پایان ترم اومد پیشم، گفت اگه از الان شروع کنم می‌تونم برای پایان ترم نمره خوب بیارم؟ گفتم آره، رفت و دو هفته قبل از امتحان برگشت و دوباره با اون چهره مستأصل و پراسترس همین سئوال رو تکرار کرد، بدون اینکه ذره‌ای پیشرفت کرده باشه، سه روز قبل از امتحان هم، این کار رو تکرار کرد. اما نقطه طلایی، دو ساعت قبل از امتحان بود که اومد توی اتاق ما، کتاب روی پاش بود و باز هم با همون استرس، (ولی با حالتی که زیاد هم از داشتن استرس رنج نمی‌کشه، یا انگار استرس‌ش تبدیل به رنجی روحانی شده که به زندگی‌ش معنا میده،) با شک و دو دلی گفت: نمی‌رسم بخونم؛ نه؟

با این وجود، دیدن آدمای تنبل درس عبرته، البته تا وقتی که ویروس‌شون رو به تو منتقل نکرده باشن؛ اما من بد شانس بودم و این ویروس به‌تم منتقل شد. در دوره‌ای از زندگی خوابگاهی، مثل یک جوان با زندگی منظم، صبح‌ها ساعت یک ربع به هفت از خواب بلند می‌شدم، چای دم می‌کردم، صبحانه می‌خوردم و برای کلاس ساعت 8 صبح، ساعت 7 و نیم از اتاق می‌زدم بیرون، حدودا 10 دقیقه با پای پیاده تا دانشکده فاصله بود. توی فرصت باقیمانده تا شروع کلاس مقاله مطالعه می‌کردم و سعی می‌کردم به ایده‌هایی در کار تحقیقاتی‌م برسم. حدودای ساعت 8، یکی دو دقیقه قبل از رسیدن استاد، دو تا هم اتاقی دیگه‌م می‌رسیدن سر کلاس. برای ارائه درس‌ها، از یک هفته قبل از ارائه، اسلایدها رو آماده می کردم، یکی از هم اتاقی‌هام از دو روز مانده به ارائه و اون یکی از شب قبل از ارائه، شروع می‌کردن به ساخت اسلاید. این وضعیت مربوط به زمانی بود که من چندان صمیمتی با این دو نفر نداشتم. اما بعد از صمیمیت با این دو آدم، و یکی دو اتفاق دیگه، سرنوشت منم عوض شد. اولین درکی که افراد تنبل به اش می رسن اینه که «وقتی دو ساعته میشه کاری رو تموم کرد، چرا یه هفته روی‌ش وقت گذاشت؟» کیفیت تمام ارزش‌ش رو از دست میده، ممکنه این تنبلی به خاطر استرس یا افسردگی باشه؛ ولی مهم نیست، مهم اینه که «هست». ترم 2 من آدمی شده بودم که برای ارائه فردا صبح درسی، از ساعت 6 عصر روز قبل اسلاید آماده می‌کردم. مهم نبود چند درصد نمره پایان ترم به‌اش بستگی داره، هیچ چیزی باعث تسریع در اجرا نمی‌شد. ترم 3 برای کلاس ساعت 8، ساعت 7 و 55 دقیقه از اتاق می‌زدیم بیرون، و حدود 5 تا ده دقیقه بعد از استاد به سر کلاس می‌رسیدیم.

آری بابا، زندگی ما این‌طوری شد، حالا هرچی تلاش می‌کنم، بازم سُر می‌خورم توی دامن تنبلی. تا جایی که اکثر آدمایی که با من سر و کار دارن، فکر می‌کنن من هر کاری می‌کنم، الّا کاری که اونا از من خواستن. به خودم امید می‌دم که اوضاع درست میشه و تا وقتی بشه به خودم امید بدم، امیدوار می‌مونم.

  • میم.عین.

اصغر احتمالاً یه آدمی عینکی و ساده دل بوده، با سبیل‌های کم زوری که انگار از روز اول زده نشده. با شلواری که انگار یه جین ازش توی کمدش داره. با تن صدای پایین. بعد از دیدن فیلم کازینو رویال، عاشق اوا گرین شد اما روی‌ش نمیشد به کسی بگه، هر سری توی خوابگاه اگه از کسی فیلم برای دیدن می‌خواست، می‌گفت: فیلم در حد کازینو رویال دارید؟ مثلا اگر فیلم‌های شاخصی هم به‌اش معرفی می‌شد، تاکید می‌کرد که: در حد کازینو رویال هست؟ البته ما بعدها منظورش رو فهمیدیم.

یک بار قرار بود برای پروژه درسی، شبیه‌سازی انجام بده، صبح با اعصاب مشوش و با یک فایل شبیه‌سازی نیمه‌کاره، اومد پیش من که «این شبیه‌سازی جواب نمیده، تمام دیشب بیدار بودم اما درست نشد». نگاه کردم و دیدم یه مشکل کوچیک داشت. با یه جابجایی ساده مشکل حل شد. به‌اش گفتم مشکل به همین سادگی بود، چطوری تمام دیشب رو بیدار بودی و متوجه این مشکل نشدی؟ گفت داشتم فیلم می دیدم.

یه شب هم مسابقه فوتبال بین بارسلونا و بایرن مونیخ بود. بازی رفت رو بارسلونا با 4 گل باخته بود؛ اما اصغر اهل فوتبال نبود، فقط یه چیزی درباره قوی بودن بارسلونا شنیده بود و از نتیجه بازی قبل خبر نداشت. توی جمعی که مشغول فوتبال دیدن بودیم، نمی دونم چرا، ولی سر دو تا آب انگور گازدار شرط بست که بارسلونا می‌بره. هیچ‌کس هم به روی خودش نیاورد که اینطور شرط بستن احمقانه‌است، چون اصغر به عنوان آدم ساده‌ای شناخته می‌شد. اون شب سهراب با اصغر شرط بست و بارسلونا 4 تا گل خورد و اصغر شرط رو باخت.

اصغر اکثراً تنهایی می‌رفت این ور و اونور و چون از نظر روابط اجتماعی آدمی ضعیف بود، سعی می‌کرد بیشتر به یه نفر نزدیک باشه تا اون آدم پشتیبانش باشه، سهراب همین نقش رو داشت.

اصغر که یک بار (از هزاران بار)، از تنهایی به تنگ اومده بود، رفت پیش سهراب و سفره دلش رو باز کرد. اصغر حس می‌کرد که باید دختری پیدا کنه و عواطفش رو به طریقی جاری کنه (راوی اجازه می‌خواد که به این نکته اشاره کنه که در این شرایط نمیشه گفت مشکل فقط حبس عواطف یا میل جنسیه؛ ولی بدون شک یک عقده است، یه توده است که باید جاری می‌شده و نشده و منجر به وضعیت فعلی اصغر و اصغرها شده). سهراب سیگارش رو خاموش می‌کنه و میاد مکعب روبیکش رو برمی‌داره که درست کنه. به اصغر میگه وقت بگیر. حدود 2 دقیقه طول میکشه تا درست کنه. اصغر تعجب میکنه و میگه: خیلی خوب درست کردیا. سهراب انگار سر ذوق اومده باشه با لبخند و شوق گفت:«با عقیل کل انداختیم رفتم توی اینترنت ویدیوش رو دیدم یاد گرفتم، می‌خوام باهاش شرطی بازی کنم. اون فکر میکنه بلد نیستم» بعد انگار از این همه بدجنسی شاد شده باشه، بلند بلند شروع کرد به خندیدن. اصغر دوباره بحث رو کشید سمت مشکل خودش: چیکار کنم؟ سهراب گفت: ببین بهترین کار موسیقیه، یاد بگیر یه چیزی بزنی. ببین موسیقی اونقدر چیز عجیبیه که میشه باهاش مار رو کنترل کرد. آدما که جای خود دارند. بعد با لحن سریع و لبخند گفت دیدی این هندیا که با نی مار رو به رقص وا می‌دارن؟ اصغر زیر لب گفت: کژ طبع جانوری. بعد صداش رو برد بالاتر و گفت اون فلوت نیست که هندیا می زنن؟ حالا نمی دونم چیه، احمق! دارم مثال می زنم! اصغر سریع خودش رو جمع جور کرد. سهراب ادامه داد: اصلاً هرچی که مربوط به موسیقی و ساز باشه اثر وضعی داره. سهراب صورتش رو خاروند گفت: اثر وضعی چیه؟ سهراب گفت: یعنی جو میده به طرف. من خودم یه زمانی با کیس خالی گیتار مخ می زدم. باورت میشه؟ اصغر گفت: چطوری سر صحبت رو با طرف باز کنم. سهراب گفت: مهارت‌های ارتباطی. معمولاً طرف درباره سازت می‌پرسه و «از کی کار می‌کنی» و «اگه بخوام بخرم» و اینطور چیزا. یعنی ساز فقط سر نخ رو به ات میده. سهراب دستش رو به حالت پنجه عقاب درآورد و گفت: تو باید خودت رو همیشه در معرض این سرنخ‌ها قرار بدی. اصغر با خودش گفت: کاش میشد این نکته ها رو یه جایی یادداشت می‌کردم، بعد به اصغر گفت: دیگه غیر از موسیقی چی؟ چه طوری سرنخ دستم بیاد. سهراب جواب داد: ماشین خوب باید داشته باشی. ماشین خوب داشته باشی، خیلی روابط بیشتری می تونی داشته باشی. اصغر انگار هول شده باشه، پرسید: یعنی چطوری؟ باید بیارمش توی ماشین مخش رو بزنم یا چطوری. نه احمق! تو فرض کن یه ماشین خوب داری، ولی یه دختر رو توی یه کافه یا جشن یا جایی می‌بینی و خوشت میاد. میری به اش میگی «ببخشید خانم میشه یه لحظه وایسید من ماشینم رو بیارم توو، شاید خواستید با من دوست بشید»؟ نه نمیری بگی، چون احمق نیستی. اصغر انگار دوباره سوتی داده باشه چشمش را به سمت دیگه چرخوند و صورتش رو خاروند. بعد از چند لحظه به سمت سهراب برگشت و گفت: پس باید چیکار کرد؟ سهراب یکباره به قامت یک مجری سمینارهای موفقیت در اومد و گفت: «مهارت‌های ارتباطی» که در رأسش کلام و موقعیته، و پول هم موقعیت سازه. بعد دست به ریش پروفسوری‌ش کشید و در حالیکه رکابی و شلوارک به تن داشت رو به اصغر ادامه داد: من برم دستشویی، سریع میام.


  • میم.عین.

حاتم و رفیق درجه یک‌اش، حاج علی، که هر دو خیلی وقت بود سن‌شان از 70 رد شده بود، در یک فاصله زمانی کوتاه متوجه می‌شوند که پروستات‌شان مشکل دارد. چند سالی می‌گذرد و به ماجرا بی‌محلی می‌کنند. با ادرارهای وقت و بی‌وقت کار بیخ پیدا می‌کند. حاج علی وضع را تحمل نمی‌کند و تن به عملِ پر ریسک پروستات می‌دهد؛ اما حاتم (مثل همیشه محافظه کارانه) از این کار خودداری می‌کند. حاج علی زیر عمل از دست می‌رود. ترس تمام وجود حاتم را می‌گیرد. انگار مرگ در زده باشد. همین دلیل محکم‌تری برای حاتم می‌شود که جلوی هر نوع جراحی مقاومت کند.

چند سال از آن روز گذشته و حاتم زندگی سخت‌تری دارد. خانه را سراسر بوی ادرار گرفته. تمام دیوارها، پرده‌ها، درها. فرش‌ها رنج می‌کشند و شلوارش هم رازدار خوبی نیست. حالا مجبور است از پوشک سالمندان استفاده کند. همه اجزای بدنش سالم است و فقط اسیرِ همین عنصر مطلوب است! اوایل به این فکر نمی‌کرد اوضاع تا این حد تحمل‌ناپذیر شود اما کم کم کلافه شد، صبرش را از دست داد و از چند وقت پیش به مرگ هم راضی است. دو راه را می‌تواند پیش بگیرد. اولین آن خودکشی فلاکت بار است و دومین‌اش تن دادن به عمل است؛ که اگر جراحی موفقیت آمیز باشد، از این بند خواهد رهید و اگر نه، مرگ خواهد آمد، همان چیزی که می‌خواسته.

فارغ از این تفاصیل، درک اینکه عدم کنترل بر ادرار، امید زندگی را از آدم ساقط کند، شاید خنده دار باشد؛ ولی حاتم تن به جراحی داد و مرگ را هدیه گرفت.

  • میم.عین.