بیلبائو

واسه بچه محله‌هاتون تعریف کنید

بیلبائو

واسه بچه محله‌هاتون تعریف کنید

۶ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

دین در تمام اعصار مغلوب به دست «عرف» بوده. هر چند به مرور زمان موفق شده تا حدی عرف رو تغییر بده اما هر گاه کار به شاخ به شاخ شدن کشیده، این عرف بوده که پیروز ماجرا بوده. حتی در زمان پیامبر هم دین با اصلاحات در عرف، موفق به نفوذ در بین مردم شده؛ یعنی پرورش، قدرت بخشی  و جهت دهی بخشی از عرف (و نه مبارزه با آن).

بعد از انقلاب، بدون توجه به این موضوع رویه هایی در پیش گرفته شد که نه تنها مفید نبوده، بلکه در نهایت منجر به مخدوش کردن چهره دین شده. در این نوشته چند نمونه ملموس از این نوع را بررسی می کنم. که یکی چندان اهمیتی ندارد و یکی دیگر حساس‌تر است و آسیب‌زایی بیشتری به همراه دارد.

در سه دهه قبل، با قدرت بیشتری، حرف از این بود که تا (مثلا) امام رضا نطلبد، زیارتی در کار نخواهد بود. مردم هم بیشتر این ادعا را قبول می کردند. شرایط سخت رفت و آمد و دوری راه دلیل دیگری بود که به سختی می توانست در برابر ادعای «طلبیدن» مقاومت کند. اما امروزه با توسعه ارتباطات و امکان سفر با اتوبوس، هواپیما و قطار و افزایش سفر با خودروهای شخصی، بحث «طلبیدن» نیاز به بازبینی جدی پیدا کرد. من از معممی دراین باره استدلالِ به روز شده ای شنیدم که به مضمون به این صورت بود: «ممکنه برید مشهد اما امام رضا نطلبیده باشه، ممکنه برید توی حرم اما امام رضا نطلبیده باشه، ممکنه خودت رو بچسبونی به ضریح اما امام رضا نطلبیده باشه، ممکن است اشک از چشمانتان جاری شود اما باز هم امام رضا نطلبیده باشه، تا وقتی که حاجت از امام رضا نگیرید، امام رضا نطلبیده است.» چنین تغییر و تفسیری، در تنها چیزی که خدشه جدی وارد می‌کند، درک این دسته از معممین از واقعیت دین و تعریف «طلبیدن» است. مردم دین را از طریق این افراد درک می‌کنند و چنین خطایی خطی بر چهره دین می‌اندازد. با این وجود این موضوع –در برابر آنچه در ادامه می‌آید- چندان حساس نیست.

من به عنون یک نوجوان تازه بالغ شده که برای دستورات اسلام، ارزش زیادی قائل بوده و آن را راهنمای خود می‌دانسته –شاید نتوانم از لفظ «بچه مذهبی» بودن برای خودم استفاده کنم- سعی کردم برای پاسخ به سؤال «چگونه میل جنسی ام را مدیریت کنم؟» به دنبال جوابی بگردم، طوری که هم با اخلاقی باشد (یعنی با دین و عرف کمترین تناقض را داشته باشد) و سلامت (یعنی با طبیعت من و دنیا سازگار) باشد. در این مسیر به سایت های پرسش و پاسخ رسیدم. در این سایت ها عموما پاسخ ها بیشتر منطبق بر دین بود تا طبیعت. راهکار دین در این زمینه یا «ازدواج» بود (راهکار فعال) یا «عفت پیشه کردن». این دو راهکار مربوط به دوره ای بود که چیزی به اسم نوجوانی عملا وجود نداشت، معمولا پسران در حوالی بلوغ کم کم وارد چرخه کار و کسب درآمد می شدند، همین میل جنسی را بهتر کنترل می کرد و البته سریع تر وارد محدود راهکار ازدواج می شدند. بنابراین فاصله بین بلوغ و ازدواج بسیار کم بود و در این فاصله کوتاه  عفت پیشه کردن بسیار آسان تر است؛ اما امروزه از زمان بلوغ چیزی در حدود 10-15 سال فاصله است. با تطبیق با راهکار دینی، جوان باید تمام این مدت تقوا پیشه کند (عموما از نظر ذهنی هم بلوغ کافی وجود ندارد و ازدواج هم بیشتر در مسائل جنسی معطوف است). اینطور چیزی در دنیای امروز عملا غیرممکن است، حتی در صورت رخ دادن، انحراف از حالت طبیعی است (و در اینجا مطرح می شود که امروزه چطور می توان این تناقضِ تازه به وجود آمده بین دین و طبیعت را پر کرد). متأسفانه حوزه و روحانیت هیچ راهکار پیش بینی کننده ای برای صدور احکام در رابطه با رخدادهای پیش‌رو ندارد، تنها چیزی که تماما طی تاریخ قابل رویت است، تسلیم در برابر واقعیت بعد از پذیرش توسط عرف است.

مورد دیگر اینکه، دخترهای مذهبی، در این پرسش و پاسخ‌ها در انتظار کسی به عنوان خواستگار بودند (و مشکل عدم ارضای جنسی که البته بیان نمی شود اما قابل کتمان هم نیست) و در پاسخ می‌شنیدند که: دعا کنید؛ اما امروزه علاوه بر دعا، از دختر می‌خواهند فعالیت های اجتماعی داشته باشد و اگر لازم شد، درخواستش را به کسی که علاقه مند است، ارائه دهد (که البته کار درستی هم هست)؛ ولی من بیشتر به دخترها و پسرهای یک نسل فکر می‌کنم که دچار عقده‌های روانی متفاوتی در اثر این راهکار سطحی شده اند. جای امیدواریست که قانون خدا،  یعنی همان قوانین طبیعت، راه طبیعی را نشان می‌دهد و به زودی آن‌هایی که در ظاهر دین هستند، تسلیم این روند خواهند شد.


  • میم.عین.

خیلی کم اتفاق می افتد که یک صفحه از کتابی که می خوانی، دقیقا گویای حس و حال واقعی تو باشد. یک صفحه از کتاب «سفینه‌ی زندگی» نوشته هرمان هسه دقیقا همینطور بود:

با پزشک روانکاوی مشورت کردم، سابقه بیماری روحی ام را کتبا برایش توضیح دادم، و سعی کردم مسئله افسردگی خودم را شرح دهم. پس از خواندن یادداشت‌هایم و طرح پرسش‌هایی، معاینه‌ام کرد، بعد گفت:

-     -  وضع سلامتی شما مطلوب است. به لحاظ جسمی مشکلی ندارید سعی کنید خود را با کتاب و موسیقی شاد نگه‌دارید.

-     -  کار من طوری است که هر روزی باید خیلی چیزهای تازه را بخوانم.

-     - ضمنا بد نیست که در هوای آزاد پیاده روی کنی.

-     - من هر روز بین سه تا چهار ساعت راه می روم و در ایام تعطیل دو برابر این میزان پیاده روی می کنم.

-     - پس باید سعی کنی مصاحبی برای خود بیابید. این خطر وجود دارد که منزوی شوید.

-     - چه اهمیتی دارد؟

-     - خیلی اهمیت دارد. اگر می بینید در حال حاضر علاقه ای به مصاحبت با کسی ندارید، به همان میزان سعی کنید با همنوعانتان بیشتر حشر و نشر داشته باشید. شرایط روحی شما را نمی توان بیماری دانست، چیزی جدی به نظر نمی رسد، ولی اگر بی هدف گرد خود بچرخید و به وضع موجود ادامه دهید، بی گمان تعادل روانی خود را در نهایت از دست خواهید داد.


10 خرداد 94

  • میم.عین.

برگردیم؟

۲۰
تیر

وقتی بچه بودم آدمهای زیادی رو میدیدم که حسرت کودکیشون رو می‌خوردن و من هیچوقت نمی‌فهمیدم چرا. در کودکی توی حیاط بابابزرگم (که یه چیزی شبیه باغی در حیاط بود و ما به‌اش می‌گفتیم «لته») بازی میکردیم. نوههای قد و نیم قد بودیم و حال و هوای بسیار خوبی داشت. بزرگتر که شدیم نه اون حیاط، حیاط سابق بود نه آدمها، آدمهای سابق. انگار لذتها از بین رفته بودند، اون اولین تصویر از حسرت من نسبت به گذشته بود، با این حال زیاد حسش قوی نبود. دومین حسرتم مربوط میشد به وقتی که سعی کردم در انتخاب چیزی، به نتیجه با کیفیت‌تری برسم اما اون نتیجه باکیفیتتر لزوما نتیجه بهتری نبود، انگار سرنوشت چیز دیگری بوده و من در برابرش مقاومت کرده باشم. تا اینجای زندگی این بخش هم، یک شک و کمی حسرت به جای گذاشته.

اما هیچ وقت دنبال برگشتن (کلی) به کودکی نبوده‌ام؛ ولی دو دلیل عمده (شاید یک دلیل اصلی و یک دلیل منشعب شده از آن) برای اینطور درخواستی قائلم. اول اینکه بار مسئولیتی که در زندگی به دوش آدم گذاشته می‌شه، سنگین میشه، چرخ زندگی به سختی می‌چرخه و آدم زیر مشکلات می‌زاد. به دنبال آرامش می‌گرده و وقتی از یافتن پناه، عاجز می‌مونه به هسته مرکزی آرامش در زندگی، یعنی کودکی برمی‌گرده.

مورد دوم که می توان آن را شاخه ‌ای از انگیزه فوق دانست، ارضا نشدن حس تنوع و تازگی برای روح و روان آدم است. با بالا رفتن سن چیزهای کمتری برای تجربه کردن پیدا می شود (بهتر است اینطور بگویم که برای تجربه چیزهای جدید باید بیشتر تلاش کرد و البته هزینه). مثلا تجربه اولین بار به شهر بازی رفتن، یا دیدن دریا، یا به جنگل رفتن. تجربه اولین لرزش دل (در نوجوان). از همه مهم تر اینکه در کودکی، به دلیل بی تجربه بودن، تخیل آدم پر وبال بیشتری دارد، (به دلیل نداشتن تجربه درباره) خیلی چیزها، کودک تصویر درستی نسبت به اتفاقات ندارد، حس تازگی وجود دارد و آدم همیشه انتظار غافلگیر شدن دارد و بیشتر لذت می‌برد (و برعکس اون، لطمات هم در کودکی و نوجوانی جبران ناپذیر یا به سختی قابل جبرانه). با بالا رفتن سن، چیزهای کمتری اتفاق می‌افته که هم شیرین باشه و هم تجربه لذت بخشی داشته باشه. به نظر می‌رسه بعد از اولین تجربه رابطه جنسی و احتمالا رابطه عاطفی پایدار (نمی‌دونم تحقیقی در این زمینه انجام شده یا نه)، چیزهای کمتری رخ می‌ده که بتونه تجربه لذت بخش و تاثیر گذاری در زندگی باشه.

چه راهکارهایی برای غلبه یا به تسکینِ حسرتِ برگشت به کودکی وجود داره؟ اگر این حس رو شاخه ای از تمایل برای برگشتن به عقب بدونیم، بعید می‌دونم کسی به این درد مبتلا نشه. بهترین راهکار برای تسکین دادن این مشکل، اول از همه پذیرشِ این واقعیته که اگر 100 بار هم برگردی عقب، اوضاع چندان فرقی نمی کنه و باید سعی کنی با یادگرفتن، به سختی ها غلبه کنی. دومین‌اش تهیه کردن لیستی از کارهایی است که تجربه های جدیدی در اختیار آدم می‌ذاره. این کارها در عین حال که باید حس تازگی به آدم بده، باید ریسک کمی هم داشته باشه تا با محافظه کاری متداولِ یک جوان یا میانسال سازگار باشه.


  • میم.عین.

حاتم و رفیق درجه یک‌اش، حاج علی، که هر دو خیلی وقت بود سن‌شان از 70 رد شده بود، در یک فاصله زمانی کوتاه متوجه می‌شوند که پروستات‌شان مشکل دارد. چند سالی می‌گذرد و به ماجرا بی‌محلی می‌کنند. با ادرارهای وقت و بی‌وقت کار بیخ پیدا می‌کند. حاج علی وضع را تحمل نمی‌کند و تن به عملِ پر ریسک پروستات می‌دهد؛ اما حاتم (مثل همیشه محافظه کارانه) از این کار خودداری می‌کند. حاج علی زیر عمل از دست می‌رود. ترس تمام وجود حاتم را می‌گیرد. انگار مرگ در زده باشد. همین دلیل محکم‌تری برای حاتم می‌شود که جلوی هر نوع جراحی مقاومت کند.

چند سال از آن روز گذشته و حاتم زندگی سخت‌تری دارد. خانه را سراسر بوی ادرار گرفته. تمام دیوارها، پرده‌ها، درها. فرش‌ها رنج می‌کشند و شلوارش هم رازدار خوبی نیست. حالا مجبور است از پوشک سالمندان استفاده کند. همه اجزای بدنش سالم است و فقط اسیرِ همین عنصر مطلوب است! اوایل به این فکر نمی‌کرد اوضاع تا این حد تحمل‌ناپذیر شود اما کم کم کلافه شد، صبرش را از دست داد و از چند وقت پیش به مرگ هم راضی است. دو راه را می‌تواند پیش بگیرد. اولین آن خودکشی فلاکت بار است و دومین‌اش تن دادن به عمل است؛ که اگر جراحی موفقیت آمیز باشد، از این بند خواهد رهید و اگر نه، مرگ خواهد آمد، همان چیزی که می‌خواسته.

فارغ از این تفاصیل، درک اینکه عدم کنترل بر ادرار، امید زندگی را از آدم ساقط کند، شاید خنده دار باشد؛ ولی حاتم تن به جراحی داد و مرگ را هدیه گرفت.

  • میم.عین.

من فرزند سوم یک خانواده بودم که دو بچه قبلی هم پسر بودند. بر اثر یک اتفاق ناخواسته یا یک تصمیم، نطفه من بسته شد؛ به این امیدِ قوی که دختر باشم. خیلی گنگ و سربسته از ماجرا خبر دارم، اما وقتی جنسیتم معلوم شد موجی از ناامیدی در دل پدرم (بیشتر از مادرم) افتاده احتمالا. در این گیر و دار، خانواده متمولی که بچه دار نمی‌شدند به پدر و مادر پیشنهاد می‌دهند که این پسر را به آن‌ها بدهند؛ اما نخواستند یا نشد. به هر ترتیب بعد از اینکه این داستان را برای من تعریف کردند، همیشه وقتی اوضاع بیخ پیدا می کرد و دچار سردرگمی می‌شدم، با خودم فکر می کردم که اگر من را به آن خانواده داده بودند، الان وضعم بهتر بود یا نه؟ همین وضعیت ادامه پیدا کرد تا زمانی که در نوجوانی از دختری در فامیل خوشم آمد. شاید بتوانم از آن اتفاق به عنوان اولین تجربه اندوزی از زندگی یاد کنم.

آن‌وقت جوابم دقیق بود و آن اینکه همین زندگی رو بیشتر می‌پسندم چون فرصت آشنایی با این آدم را پیدا نمی‌کردم (تصور کنید که حتی به ندرت شده بود که جرأت کنم سرم را بالا بیاورم و به این دختر نگاه کنم). بعدها آن دختر با پسری وارد رابطه شد که مهمترین دلیل آن رخداد این بود که آن پسر ماشینی زیر پایش داشت. کم‌کم این سئوال که کدام خانواده برایم بهتر بود، رنگ باخت. نمی توانستم جوابی پیدا کنم که به قطع بگویم کدام خانواده برایم بهتر بود. بدون شک سبک زندگی‌ام فرق می‌کرد ولی هیچ موفقیت یا شکست تضمین شده یا سعادت و شقاوتی در هیچ کدوم ندیدم. همه چیز عادیه. به سختی بشه رفتار رو در شرایطی که پیش نیومده پیش بینی کرد؛ و هر چی جلوتر می‌رم بهتر درک می‌کنم که حتی سناریوهای همین زندگی هم تضمینی براش وجود نداره. نمیشه گفت اگه فلان روز، فلان کار رو می‌کردم شاید همه چیز عوض میشد. بله میشه حسرت خورد و خسته بود؛ ولی اگر قراره اوضاع درست بشه، باید با شرایط فعلی کنار اومد و سرنوشت رو از الان به بعد، در دست گرفت.

970411


  • میم.عین.

پارسال بالاخره به خاطر پشت میز نشستن‌های بسیار، درد پیچیده‌ای با ریشه «آسیب مهره‌های گردن» بروز پیدا کرد. حالتی مانند به هم‌ریختگی وضعیت معده، تپش‌های قلب شدید، سردردهای جان‌کاه، احساس بی‌حالی، تهوع و در نهایت از حال رفتن‌هایی که تمام انرژی بدن را تخلیه می‌کرد. به پزشک‌های داخلی، قلب، مغر و اعصاب و ارتوپد مراجعه کردم اما در نهایت به این باور رسیدم، که این خودِ بیمار است که بهتر از هرکسی می‌تواند ریشه‌های درد را بیرون بکشد. دکتر ارتوپد باور نمی‌کرد گردن دردِ غیر آرتروزی، منجر به این علائم شده باشد؛ البته نگاه مستأصل دکتر مغز و اعصاب از درک علتش هنوزبه خوبی یادم هست.

بعد از این اتفاق، درباره علائم متداول بیماری‌ها کنجکاوی نشان دادم. مثلاً حالت تهوع بی‌مورد و مشکل در دستگاه گوارش یکی از نشانه‌های متداول گردن درد بود. در موردی دیگر، کسانی که سرطان مری را تجربه کرده اند، یکی از مشکلات اولیه (قبل از تشخیص‌) این بوده است که احساس می‌کردند غذا به پشت گلو می‌چسبد و پایین نمی‌رود. اما جالب تر از همه این‌ها برای من، علائمی‌ است که مغز در برخی موارد، قبل از بروز حمله‌های شدید از خودش نشان می دهد (مخصوصاً در حالتی که عوارض مغزی در حال رخ دادن باشد). مثلا در بیماری صرع، بعضی حملات وجود دارد که بیمار قبل از رخ‌دادنش، دچار پیش آگاهی می‌شود. جرقه‌های روشنی در جلوی چشمش می‌بیند و احساس سوزش در معده می‌کند. درباره گردن درد هم، اینطور وضعیتی صادق‌ است؛ مثل سوت کشیدن گوش، نورهای روشن، مثل اینکه مهتابی نیمه سوخته‌ای چشمک بزند.

در فاصله ظهور این نشانه‌ها تا بروز حمله، ممکن است چند دقیقه (در صرع) تا چند ساعت طول بکشد. دراین فاصله بزرگترین حس تنهایی به آدم حمله می‌کند. دردناک‌تر اینکه اگر علت این تغییر حال را ندانی، متحیر شده و بسیار حس بیچارگی به آدم غلبه می‌کند (من در سومین روز از حمله، دیگر امیدم را از دست دادم، به گریه افتادم و در برابر آنچه که در پیش است، خود را تسلیم ‌کردم). اما این تنهایی وقتی با علائم غریبی همراه شود، وضعیت را بسیار تحمل ناپذیر می‌کند. در یک نمونه ترسناک از این علائم غریب، در هنگام خواب، به جای یادآوری چهره‌ها و رویدادها، صداها را می‌شنوی. بعضی اوقات، با تبدیل این صدا به فریاد، باعث میشه یه دفعه از خواب بلند بشی. یا یک علامت دیگر؛ حس افسردگی شدید که بر آدم غلبه می کند (طوری که آدم تصمیم می‌گیرد به حیاتش پایان دهد)؛ و از آن بدتر، هیچ تصویری را نمی تونی تخیل کنی که سرشار از محبت باشد. آدم های توی ذهنت تبدیل به سنگ می‌شوند و با یک دست‌زدن فرو می‌ریزند.

ترکیب این حس تنهایی و علائم عجیب باعث شد به تصویرهای ذهنی جدیدی برسم، چیزهایی که حالا فکر می‌کنم چندان هم عجیب نیست:

«عمیق‌ترین حس‌تنهایی لحظه احتضار یا مشابه اونه؛ که فرشته مرگ، چنگال در اسپاگتی جان نهاده و می‌چرخاند. دور تا دورت آدم نشسته تا کمک کند؛ ولی حتی پزشک‌ها هم عاجزند از درمان‌‌. در تنهایی خودت رنج می‌کشی و کمتر کسی می‌تونه اون رو درک کنه. بعد ذهن شروع می‌کنه به بازپخش تصاویری که تداعی‌کننده «خری در گل» باشه، در حالی‌که صدایی آشنا، با مقداری اکو، تکرار می‌کنه:«خودت باید بیای بیرون». لحظه احتضار هر آدمی، علیرغم تشابه هایی، مثل اثر انگشت منحصر به فرده. آقاجان، که فقط اسمش آقاجان بود و آقاجان کسی نبود، حس کرد که چون گویی سیاه و سنگین است که در یک تشک ابری نرم فرو می‌رود. کرم، پدربزرگ اسماعیل، معروف به باباکرم در لحظه مرگ حس کرد دری است که در پشتش کوبه‌ای دارد. کسی کوبه را می‌زد و او عاجز از گشودن در، سردرگم شده بود.


  • میم.عین.