بیلبائو

واسه بچه محله‌هاتون تعریف کنید

بیلبائو

واسه بچه محله‌هاتون تعریف کنید

۴ مطلب با موضوع «جستار» ثبت شده است

دین در تمام اعصار مغلوب به دست «عرف» بوده. هر چند به مرور زمان موفق شده تا حدی عرف رو تغییر بده اما هر گاه کار به شاخ به شاخ شدن کشیده، این عرف بوده که پیروز ماجرا بوده. حتی در زمان پیامبر هم دین با اصلاحات در عرف، موفق به نفوذ در بین مردم شده؛ یعنی پرورش، قدرت بخشی  و جهت دهی بخشی از عرف (و نه مبارزه با آن).

بعد از انقلاب، بدون توجه به این موضوع رویه هایی در پیش گرفته شد که نه تنها مفید نبوده، بلکه در نهایت منجر به مخدوش کردن چهره دین شده. در این نوشته چند نمونه ملموس از این نوع را بررسی می کنم. که یکی چندان اهمیتی ندارد و یکی دیگر حساس‌تر است و آسیب‌زایی بیشتری به همراه دارد.

در سه دهه قبل، با قدرت بیشتری، حرف از این بود که تا (مثلا) امام رضا نطلبد، زیارتی در کار نخواهد بود. مردم هم بیشتر این ادعا را قبول می کردند. شرایط سخت رفت و آمد و دوری راه دلیل دیگری بود که به سختی می توانست در برابر ادعای «طلبیدن» مقاومت کند. اما امروزه با توسعه ارتباطات و امکان سفر با اتوبوس، هواپیما و قطار و افزایش سفر با خودروهای شخصی، بحث «طلبیدن» نیاز به بازبینی جدی پیدا کرد. من از معممی دراین باره استدلالِ به روز شده ای شنیدم که به مضمون به این صورت بود: «ممکنه برید مشهد اما امام رضا نطلبیده باشه، ممکنه برید توی حرم اما امام رضا نطلبیده باشه، ممکنه خودت رو بچسبونی به ضریح اما امام رضا نطلبیده باشه، ممکن است اشک از چشمانتان جاری شود اما باز هم امام رضا نطلبیده باشه، تا وقتی که حاجت از امام رضا نگیرید، امام رضا نطلبیده است.» چنین تغییر و تفسیری، در تنها چیزی که خدشه جدی وارد می‌کند، درک این دسته از معممین از واقعیت دین و تعریف «طلبیدن» است. مردم دین را از طریق این افراد درک می‌کنند و چنین خطایی خطی بر چهره دین می‌اندازد. با این وجود این موضوع –در برابر آنچه در ادامه می‌آید- چندان حساس نیست.

من به عنون یک نوجوان تازه بالغ شده که برای دستورات اسلام، ارزش زیادی قائل بوده و آن را راهنمای خود می‌دانسته –شاید نتوانم از لفظ «بچه مذهبی» بودن برای خودم استفاده کنم- سعی کردم برای پاسخ به سؤال «چگونه میل جنسی ام را مدیریت کنم؟» به دنبال جوابی بگردم، طوری که هم با اخلاقی باشد (یعنی با دین و عرف کمترین تناقض را داشته باشد) و سلامت (یعنی با طبیعت من و دنیا سازگار) باشد. در این مسیر به سایت های پرسش و پاسخ رسیدم. در این سایت ها عموما پاسخ ها بیشتر منطبق بر دین بود تا طبیعت. راهکار دین در این زمینه یا «ازدواج» بود (راهکار فعال) یا «عفت پیشه کردن». این دو راهکار مربوط به دوره ای بود که چیزی به اسم نوجوانی عملا وجود نداشت، معمولا پسران در حوالی بلوغ کم کم وارد چرخه کار و کسب درآمد می شدند، همین میل جنسی را بهتر کنترل می کرد و البته سریع تر وارد محدود راهکار ازدواج می شدند. بنابراین فاصله بین بلوغ و ازدواج بسیار کم بود و در این فاصله کوتاه  عفت پیشه کردن بسیار آسان تر است؛ اما امروزه از زمان بلوغ چیزی در حدود 10-15 سال فاصله است. با تطبیق با راهکار دینی، جوان باید تمام این مدت تقوا پیشه کند (عموما از نظر ذهنی هم بلوغ کافی وجود ندارد و ازدواج هم بیشتر در مسائل جنسی معطوف است). اینطور چیزی در دنیای امروز عملا غیرممکن است، حتی در صورت رخ دادن، انحراف از حالت طبیعی است (و در اینجا مطرح می شود که امروزه چطور می توان این تناقضِ تازه به وجود آمده بین دین و طبیعت را پر کرد). متأسفانه حوزه و روحانیت هیچ راهکار پیش بینی کننده ای برای صدور احکام در رابطه با رخدادهای پیش‌رو ندارد، تنها چیزی که تماما طی تاریخ قابل رویت است، تسلیم در برابر واقعیت بعد از پذیرش توسط عرف است.

مورد دیگر اینکه، دخترهای مذهبی، در این پرسش و پاسخ‌ها در انتظار کسی به عنوان خواستگار بودند (و مشکل عدم ارضای جنسی که البته بیان نمی شود اما قابل کتمان هم نیست) و در پاسخ می‌شنیدند که: دعا کنید؛ اما امروزه علاوه بر دعا، از دختر می‌خواهند فعالیت های اجتماعی داشته باشد و اگر لازم شد، درخواستش را به کسی که علاقه مند است، ارائه دهد (که البته کار درستی هم هست)؛ ولی من بیشتر به دخترها و پسرهای یک نسل فکر می‌کنم که دچار عقده‌های روانی متفاوتی در اثر این راهکار سطحی شده اند. جای امیدواریست که قانون خدا،  یعنی همان قوانین طبیعت، راه طبیعی را نشان می‌دهد و به زودی آن‌هایی که در ظاهر دین هستند، تسلیم این روند خواهند شد.


  • میم.عین.

برگردیم؟

۲۰
تیر

وقتی بچه بودم آدمهای زیادی رو میدیدم که حسرت کودکیشون رو می‌خوردن و من هیچوقت نمی‌فهمیدم چرا. در کودکی توی حیاط بابابزرگم (که یه چیزی شبیه باغی در حیاط بود و ما به‌اش می‌گفتیم «لته») بازی میکردیم. نوههای قد و نیم قد بودیم و حال و هوای بسیار خوبی داشت. بزرگتر که شدیم نه اون حیاط، حیاط سابق بود نه آدمها، آدمهای سابق. انگار لذتها از بین رفته بودند، اون اولین تصویر از حسرت من نسبت به گذشته بود، با این حال زیاد حسش قوی نبود. دومین حسرتم مربوط میشد به وقتی که سعی کردم در انتخاب چیزی، به نتیجه با کیفیت‌تری برسم اما اون نتیجه باکیفیتتر لزوما نتیجه بهتری نبود، انگار سرنوشت چیز دیگری بوده و من در برابرش مقاومت کرده باشم. تا اینجای زندگی این بخش هم، یک شک و کمی حسرت به جای گذاشته.

اما هیچ وقت دنبال برگشتن (کلی) به کودکی نبوده‌ام؛ ولی دو دلیل عمده (شاید یک دلیل اصلی و یک دلیل منشعب شده از آن) برای اینطور درخواستی قائلم. اول اینکه بار مسئولیتی که در زندگی به دوش آدم گذاشته می‌شه، سنگین میشه، چرخ زندگی به سختی می‌چرخه و آدم زیر مشکلات می‌زاد. به دنبال آرامش می‌گرده و وقتی از یافتن پناه، عاجز می‌مونه به هسته مرکزی آرامش در زندگی، یعنی کودکی برمی‌گرده.

مورد دوم که می توان آن را شاخه ‌ای از انگیزه فوق دانست، ارضا نشدن حس تنوع و تازگی برای روح و روان آدم است. با بالا رفتن سن چیزهای کمتری برای تجربه کردن پیدا می شود (بهتر است اینطور بگویم که برای تجربه چیزهای جدید باید بیشتر تلاش کرد و البته هزینه). مثلا تجربه اولین بار به شهر بازی رفتن، یا دیدن دریا، یا به جنگل رفتن. تجربه اولین لرزش دل (در نوجوان). از همه مهم تر اینکه در کودکی، به دلیل بی تجربه بودن، تخیل آدم پر وبال بیشتری دارد، (به دلیل نداشتن تجربه درباره) خیلی چیزها، کودک تصویر درستی نسبت به اتفاقات ندارد، حس تازگی وجود دارد و آدم همیشه انتظار غافلگیر شدن دارد و بیشتر لذت می‌برد (و برعکس اون، لطمات هم در کودکی و نوجوانی جبران ناپذیر یا به سختی قابل جبرانه). با بالا رفتن سن، چیزهای کمتری اتفاق می‌افته که هم شیرین باشه و هم تجربه لذت بخشی داشته باشه. به نظر می‌رسه بعد از اولین تجربه رابطه جنسی و احتمالا رابطه عاطفی پایدار (نمی‌دونم تحقیقی در این زمینه انجام شده یا نه)، چیزهای کمتری رخ می‌ده که بتونه تجربه لذت بخش و تاثیر گذاری در زندگی باشه.

چه راهکارهایی برای غلبه یا به تسکینِ حسرتِ برگشت به کودکی وجود داره؟ اگر این حس رو شاخه ای از تمایل برای برگشتن به عقب بدونیم، بعید می‌دونم کسی به این درد مبتلا نشه. بهترین راهکار برای تسکین دادن این مشکل، اول از همه پذیرشِ این واقعیته که اگر 100 بار هم برگردی عقب، اوضاع چندان فرقی نمی کنه و باید سعی کنی با یادگرفتن، به سختی ها غلبه کنی. دومین‌اش تهیه کردن لیستی از کارهایی است که تجربه های جدیدی در اختیار آدم می‌ذاره. این کارها در عین حال که باید حس تازگی به آدم بده، باید ریسک کمی هم داشته باشه تا با محافظه کاری متداولِ یک جوان یا میانسال سازگار باشه.


  • میم.عین.

پارسال بالاخره به خاطر پشت میز نشستن‌های بسیار، درد پیچیده‌ای با ریشه «آسیب مهره‌های گردن» بروز پیدا کرد. حالتی مانند به هم‌ریختگی وضعیت معده، تپش‌های قلب شدید، سردردهای جان‌کاه، احساس بی‌حالی، تهوع و در نهایت از حال رفتن‌هایی که تمام انرژی بدن را تخلیه می‌کرد. به پزشک‌های داخلی، قلب، مغر و اعصاب و ارتوپد مراجعه کردم اما در نهایت به این باور رسیدم، که این خودِ بیمار است که بهتر از هرکسی می‌تواند ریشه‌های درد را بیرون بکشد. دکتر ارتوپد باور نمی‌کرد گردن دردِ غیر آرتروزی، منجر به این علائم شده باشد؛ البته نگاه مستأصل دکتر مغز و اعصاب از درک علتش هنوزبه خوبی یادم هست.

بعد از این اتفاق، درباره علائم متداول بیماری‌ها کنجکاوی نشان دادم. مثلاً حالت تهوع بی‌مورد و مشکل در دستگاه گوارش یکی از نشانه‌های متداول گردن درد بود. در موردی دیگر، کسانی که سرطان مری را تجربه کرده اند، یکی از مشکلات اولیه (قبل از تشخیص‌) این بوده است که احساس می‌کردند غذا به پشت گلو می‌چسبد و پایین نمی‌رود. اما جالب تر از همه این‌ها برای من، علائمی‌ است که مغز در برخی موارد، قبل از بروز حمله‌های شدید از خودش نشان می دهد (مخصوصاً در حالتی که عوارض مغزی در حال رخ دادن باشد). مثلا در بیماری صرع، بعضی حملات وجود دارد که بیمار قبل از رخ‌دادنش، دچار پیش آگاهی می‌شود. جرقه‌های روشنی در جلوی چشمش می‌بیند و احساس سوزش در معده می‌کند. درباره گردن درد هم، اینطور وضعیتی صادق‌ است؛ مثل سوت کشیدن گوش، نورهای روشن، مثل اینکه مهتابی نیمه سوخته‌ای چشمک بزند.

در فاصله ظهور این نشانه‌ها تا بروز حمله، ممکن است چند دقیقه (در صرع) تا چند ساعت طول بکشد. دراین فاصله بزرگترین حس تنهایی به آدم حمله می‌کند. دردناک‌تر اینکه اگر علت این تغییر حال را ندانی، متحیر شده و بسیار حس بیچارگی به آدم غلبه می‌کند (من در سومین روز از حمله، دیگر امیدم را از دست دادم، به گریه افتادم و در برابر آنچه که در پیش است، خود را تسلیم ‌کردم). اما این تنهایی وقتی با علائم غریبی همراه شود، وضعیت را بسیار تحمل ناپذیر می‌کند. در یک نمونه ترسناک از این علائم غریب، در هنگام خواب، به جای یادآوری چهره‌ها و رویدادها، صداها را می‌شنوی. بعضی اوقات، با تبدیل این صدا به فریاد، باعث میشه یه دفعه از خواب بلند بشی. یا یک علامت دیگر؛ حس افسردگی شدید که بر آدم غلبه می کند (طوری که آدم تصمیم می‌گیرد به حیاتش پایان دهد)؛ و از آن بدتر، هیچ تصویری را نمی تونی تخیل کنی که سرشار از محبت باشد. آدم های توی ذهنت تبدیل به سنگ می‌شوند و با یک دست‌زدن فرو می‌ریزند.

ترکیب این حس تنهایی و علائم عجیب باعث شد به تصویرهای ذهنی جدیدی برسم، چیزهایی که حالا فکر می‌کنم چندان هم عجیب نیست:

«عمیق‌ترین حس‌تنهایی لحظه احتضار یا مشابه اونه؛ که فرشته مرگ، چنگال در اسپاگتی جان نهاده و می‌چرخاند. دور تا دورت آدم نشسته تا کمک کند؛ ولی حتی پزشک‌ها هم عاجزند از درمان‌‌. در تنهایی خودت رنج می‌کشی و کمتر کسی می‌تونه اون رو درک کنه. بعد ذهن شروع می‌کنه به بازپخش تصاویری که تداعی‌کننده «خری در گل» باشه، در حالی‌که صدایی آشنا، با مقداری اکو، تکرار می‌کنه:«خودت باید بیای بیرون». لحظه احتضار هر آدمی، علیرغم تشابه هایی، مثل اثر انگشت منحصر به فرده. آقاجان، که فقط اسمش آقاجان بود و آقاجان کسی نبود، حس کرد که چون گویی سیاه و سنگین است که در یک تشک ابری نرم فرو می‌رود. کرم، پدربزرگ اسماعیل، معروف به باباکرم در لحظه مرگ حس کرد دری است که در پشتش کوبه‌ای دارد. کسی کوبه را می‌زد و او عاجز از گشودن در، سردرگم شده بود.


  • میم.عین.
باکره بودن (در هر فعلی که حداقل به ظاهر قبیج باشد) بدون پشتوانه تجربه، تقدس نیست
قیافه ام طوری است که بیشتر آدم ها من را از خودشان حساب می‌کنند؛ مثلا یک بار که در بخشی از مصاحبه استخدامی به مرحله سؤالات عقیدتی رسیده بودم، مدتی که پشت در منتظر بودم، سؤالات احکام از مصاحبه‌شونده‌ها را می‌شنیدم و برایم عجیب و غریب بود. حتی یک دانه‌اش را هم بلد نبودم -مثلا اینکه در رکعت دوم نماز به شک بیفتی چه باید کرد؟ رکعت سوم یا چهارم چطور؟ (و حتی محض رضای خدا یک بار نشده بود به رکعت اول و دوم نماز شک کنم)- استرسم بیشتر شد. نوبتم شد و وارد اتاق مصاحبه شدم. روندش اینطور بود که اول با قرآن شروع می‌شد و بعد سایر چیزها. دلم را زدم به دریا. قرآن را گذاشت جلویم که بخوان -البته نه آنطور که یک آدم بی‌سواد به کلام بیاد- شروع کردم به خواندن. بعد که تمام شد، مصاحبه‌کننده که یک نوع تیپیکال از این نوع بود -چون جای دیگری رفته بودم و باز هم هیچ شاخصه‌ ظاهری قابل تفکیکی در آن‌ها یادم نیست- گفت به‌سلامت! طوری که نفهمیدم این یعنی رد یا قبول؟ بعد برای برطرف شدن شکّ‌ام با لبخندی گفتم تموم شد!؟ مصاحبه کننده گفت آره، ما طرف‌مون رو می‌شناسیم ولی اگه بخوای بازم سؤال می‌پرسم. همین‌جا بود که به خودم دو سه تا فحش دادم و پشیمون شدم که چرا بلافاصله نزدم بیرون. بعد یه سؤال پرسید «اصل 110 قانون اساسی چی می‌گه؟» چشمام گرد شد و همون لبخند مسخره رو داشتم به مِن‌مِن که افتادم خودش جوابش را داد و گفت «پاشو برو بیرون تا خراب‌تر نکردی». بعد از این اتفاق بود که بو بردم حتی فراتر از آدم‌ها، سیستم و حکومت هم با دیدن ظاهرم من را از خودش می‌داند  -به غیر از اینکه یک بار که توی فوتبال، بازیکنان تیم حرف گفتند این با ماست، البته شاید معنی‌اش این بود که من را اصلاً چیزی حساب نمی‌کردند ولی آدمش که پیدا شود، زیاد من را آدم حساب می‌کند و خودش می‌داند-.
سر همین ماجرا روز اولی که برای ثبت نام به دانشگاه رفتم. در صف تکمیل ثبت نام، صدایی شنیدم «بیا بیا این خوبه!» مثل جدا کردن یک بادنجان تازه، یا یک هویج، مردی قد بلند و چهارشانه با کلاسوری زیر بغل، موهای جلوی پیشانی است مدل مردانه ریخته بود و ظاهرش به نظامی‌ها می‌مانست، بعد وقتی متوجه حضورشان شدم و سر برگرداندم، آن‌ها هم نزدیکم آمدند. پدرش دوست روی شانه‌ام گذاشت و رو به سعید و خواهرش باز تکرار کرد «این خوبه»، حس کردم خیلی تعجب کردم و بعد از چند دقیقه معلوم شد که من را به عنوان هم‌اتاقی سعید انتخاب کرده. بعد پدر با پدرش خوش و بش کردند و بعد من هم -از آن لبخندهایی نمی‌دانم چه بگویم زدم و- شروع به سعید سلام کردم. این اولین برخورد من با سعید بود. یک سال با هم هم اتاق بودیم. با اینکه از نظر شخصیت های روانی تا حد زیادی با هم فاصله داشتیم اما به لطف فرهنگ های نزدیک به هم -که هر دو خاستگاه مذهبی نزدیک به هم داشتیم و در این توهم بودیم که آمده‌ایم برای ادای رسالتی خاص که بر گرده بشر نهاده شده- می‌توانستیم با هم بحث کنیم. بحث کردن با وجود سواد کمم -که هنوز هم است- بسیار برایم جذاب بود؛ مثل سپردن خرمن به باد بود؛ مثل زدن پنبه؛ انگار تمام دانسته‌هایت را با جسارت پرت می‌کردی بالا، فقط به این خاطر که ببینی باز هم برمی‌گردد؟ باز هم سالم می‌ماند؟ از این جهت من و سعید به هم نزدیک بودیم.
سعید به خاطر شغل پدرش از کودکی در یک شهرک مسکونیِ مخصوص کارکنان نظامی زندگی می‌کردند که به خاطر امکاناتی که در همان شهرک فراهم بود، همه مراحل تحصیل از پیش از دبستان تا سوم راهنمایی را در همان‌جا گذرانده بود. بافت اجتماعی شهرک تریکبی بود از آدم های مذهبی و یک نوع تربیت خاص. اولین شبی که سعید به تبلور بلوغ در خواب پی می‌برد و به تبعیت از یک ماجرای مذهبی1 به پیش پدرش می‌رود. پدر دلسوزانه نکات مهم درباره بلوغ را به او آموزش می‌دهد. یک بار هم سعید که عصمت را در آستانه به باد رفتن می‌بیند، دوباره به طور مستقیم به پدر مراجعه کرده و با عصبانیت اعلام می‌کند «زن می‌خواهم» سعید چند ساله بود؟ 15 ساله! این بار چیزی نمانده بود که یک سیلی از دستان گرم پدرش بخورد. آن چیزی که سعید نمی‌فهمید این بود که چیزی درباره فاصله بین بلوغ تا ازدواج در مدارک مذهبی پیدا نمی‌کرد. داشت کلافه می‌شد. آدم کمال‌گرایی که لااقل در نظر خودش، رسالت بزرگی داشت، از پس علمک شیطان برنمی‌آمد. مرزهای مذهبی بودنش عقب و عقب‌تر می‌رفت و معصومیتش را به باد رفته می‌دید و مانند پیامبری که وعده الهی خیانت کرده باشد رنج می‌کشید.
برای دوره دبیرستان سعید مجبور می‌شود برای تحصیل از شهرک خارج شود. هرچند باز هم دبیرستان از نظر فرهنگی تا جای ممکن نزدیک انتخاب شده بود. آنجا حسابی چشم و گوشش باز شد. فحش های زیادی شنید. واکنشش چشم های گرد شده بود و البته می‌فهمید که فحش‌ها چقدر رکیک هستند؛ بنابراین از بازگو کردن فحش‌ها درجمع خانواده‌ خودداری می‌کرد.
یک بار در یکی از تجربه های ناب نوجوانی، سعید که پیش از به هیچ یک از پشم و پیل‌های نوجوانی‌اش دست نمی‌زد -چون دخترکان ابرو پیوسته قاجاری که می‌ترسیدند از یک طرف حیا را قی کرده باشند و از طرف دیگر اسلام به خطر افکنده- بالاخره بعد از مدت‌ها سر و صورتش را با تیغ اصلاح می‌کند. به موهایش حسابی میرسد -آن زمان ژل کتیرا زدن به مو بازار داغی داشت، بعدتر البته واکس مو هم طرفدارای خودش را پیدا کرد- اما ریشه این اتفاق برمی‌‌گشت به یک روز پاییزی. آن‌طور که خود سعید تعریف می‌کند -و ما فرض را بر صحتش می‌گذاریم- در راه برگشت به خانه، در یکی از پس کوچه‌ها توسط ناغافل حس می‌کند کسی دست را گرفته و بعد متوجه می‌شود یک دختر است2. بعدها صمیمی‌تر شدند و سعید برای افزایش جاذبه دست به تیغ شده و سیمای جوانی‌اش را از لای پشم و پیل‌ها بیرون کشیده که مگر قلب دختره را بیشتر به تپش بیندازد. باز هم همه این‌ها باعث نشد که سعید یک آدم روزگارش باشد. همه این اتفاقات چیزی نبود که در دینی که سعید از سمت خانواده پایبندش بود، راهکاری برایش وجود داشته باشد. در حقیقت هیچ تجربه پیشینی در این باره در تاریخ وجود نداشت. لااقل تا پیش از این دوران، اگر قبل از ازدواج برخوردی بین دختر و پسر بودی، خیلی زود هویدا شده و دست آخر تکلیفش روشن می‌شد (که یا ازدواج بود یا زمین خوردن عاشقانه) ولی حالا در دوران معاصر پدیده جدیدی ظهور کرده بود. به مانند تمام ضعف های فقهی -که فقط می‌توانستند واکنش نسبت به رخداد ارائه دهند و قدرتی برای پیش‌بینی آینده و ارائه چشم‌انداز و کنش نداشتند- به سرعت رابطه دختر و پسر غریبه را تقبیح کرده و به باد دستور توقف وزش دادند! 
تقدس بدون عنصر تجربه چطور معنی پیدا می‌کنه؟ واقعیت اینه که تقدس بدون عنصر تجربه بی معنیه، تقدس با پشتوانه تجربه های قابل اتکاء دارای اهمیته. تفاوت مأموریت‌هایی که حضرت آدم با پیامبر خاتم داره، محصول همین تجربه‌هایی است که بشر طی این سال‌ها اندوخته. همینه که باعث میشه حکمی در دوره پیامبری بدون حرمت باشه و در زمان پیامبر دیگری حرمت داشته بشه.
سعید هم همین راه رو رفت، با اینکه از خانواده‌ای مذهبی بود اما به خودش اجازه داد فرزند زمان خودش باشه، با تجربه‌هایی که ابتلای آدم‌های اون دوره‌است -و این البته با غلتیدن در شهوت جداست- با این وجود یک بار که سعید توی خوابگاه با لفظ «پفیوز» آشنا شده بود و آنقدر این لفظ متداول استفاده می‌شد، سعید یک بار موقع تماشای فوتبال و جلوی پدرش از این کلمه استفاده کرد و البته تجربه‌های جدید هزینه‌هایی هم دارد.

--------------------------------------
1- به یاد ماجرای فلان شیخ و علامه می‌افتد که چون علامت بلوغ را دریافت، نیمه شب به سراغ پدر رفت و با اعلام شرایط، تقاضای فراهم آوردن شرایط ازدواج کرد -که برخی مذهبی ها به عنوان نشانه اهمیت فاصله ننداختن بین بلوغ و ازدواج از این داستان استفاده می‌کنند-
2- حتی در حین روایت کردنش، برایم بسیار غیرواقعی به نظر می‌رسد؛ ولی در کل نوشته اگر یک روایت واقعی وجود داشته باشد همین است. گناهش به پای راوی اصلی. اما برای خودم هم اینطور اتفاقی رخ داده بود؛ دو دختر به طعنه از من ساعت را پرسیدند و وقتی رفتند به آن‌ها بگویم، خنده ای زدند و رفتند؛ البته من هم بلد نبودم که بروم پی‌شان و جلوی خوشگل‌تره را بگیرم و بگویم: فردا کی ببینمت؟ که 15 سال بعد فهمیدم ماجرا را.

  • میم.عین.