بیلبائو

واسه بچه محله‌هاتون تعریف کنید

بیلبائو

واسه بچه محله‌هاتون تعریف کنید

۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

«زمانی که حیوانِ درون ما سرکوب شد، به هیولا تبدیل می‌شود.»

                                                                                                                      یونگ


احسان متوجه می‌شود برایش پیامی آمده است؛ فرستنده: سارا. گوشی را برمی‌دارد، نوشته بود «سلام؛ حرف مهمی باهات دارم.» احسان به شوخی جواب داد: تو هرچی بگی برام مهمه. لوس! جدی دارم میگم. بعد از گفتگوهای اولیه، طاهره -که خودش را به نام «سارا» معرفی کرده بود- به احسان گفت که متأهل است؛ البته برای خودش مهم نیست، اما فکر می‌کرده که لازم است احسان را در جریان بگذارد. احسان گفت: خیلی ممنون که من رو در جریان گذاشتی؛ دیگه رابطه ما تمومه، من حاضر نیستم با آدم متأهل در رابطه باشم.

خودِ احسان متأهل است. یک فرزند 3 ساله دارد. وقتی سن کمتری داشت، در خود تمایل شدیدی نسبت به ازدواج حس می‌کرد. با علت این تمایل هیچ‌وقت به طور واضح روبرو نشده بود؛ اما بخش عمده‌ای از آن درباره میل جنسی و بخش کمتری از آن درباره عواطف بود. احسان تا 28 سالگی –یعنی زمان عقد همسرش- هیچگاه رابطه جنسی را تجربه نکرده بود. مجموع تجربیاتش به مختصری هیزبازی، ور رفتن با خود و فیلم‌های پورن خلاصه می‌شد. در سن 25 سالگی از اینکه نتوانسته بود ازدواج کند، دچار سرخوردگی شد. خانواده را تحت فشار گذاشت که برایش کسی را خواستگاری کنند. فایده نداشت. در سنِ 26 سال و 6 ماهگی، در یک سریال آمریکایی جوان 25 ساله‌ای را دید که دیگران او را، به خاطر نداشتن تجربه جنسی سرزنش می‌کردند. روانِ احسان این سرزنش را جذب میکند. احسان بعدها حتی سریال را به یاد نمیآورد اما همیشه حس میکرد کسی اینگونه او را سرزنش کرده است. کمکم قید ازدواج را زده و به سمت این باور رفت که نداشتن رابطه جنسی او را به آدمی غیرِاستاندارد تبدیل کرده است. احسان به خوشهای از عقدههای جنسی تبدیل شده بود؛ اما پیش از آنکه دست از پا خطا کند، خانواده دست به کار شده و برایش دختری را خواستگاری میکنند. او در راه تبدیل به موجودی جدید بود؛ اما در میانه راه، به خواسته پیشیناش رسید.

رابطه زناشویی هرچند جسم احسان را سیراب میکرد، با این حال، او قبل از ازدواج کارهایی را امتحان کرده و نشانههایی را دیده بود که به او اینگونه تلقین میکرد که میتواند با هر دختری که می‌خواهد، باشد. می‌تواند از بودن با دیگران لذت ببرد بی آنکه –مثل حالا- مسئولیت ازدواج برگردنش باشد. ظاهر مناسب و روابط عمومی خوب، احسان را به همین سمت هول می‌داد. او می‌دانست کاری که می‌کند، درست نیست اما انگار باید چیزی را به خودش ثابت می‌کرد. احسان در این راه پیشرفت چشمگیری داشت و تنها خط قرمزش زن‌های متأهل بود؛ فقط به این خاطر که دوست نداشت روزی زنش با او این گونه رفتار کند.

ماه‌ها از اتفاقی که بین طاهره-یاهمان سارا- و احسان رخ داده بود، می‌گذرد. احسان همچنان با همان سبک، زندگی‌اش را ادامه می‌دهد و از توانایی بالایش در دن‌ژوان بودن لذت می‌برد. طاهره بعد از برخورد با یکی دو مرد دیگر، به این نتیجه رسید که دبگر با همسرش هم نمی‌تواند زیر یک سقف بماند. طلاق گرفت و حالا با دیگر دوستانش –ترکیبی از مردها و زن‌ها- روزگار خوشی را می‌گذراند.

هرچند در جمع بودن برایشان سرشار از لذت و خوشی است؛ اما در تنهایی، هجوم فکر و خیال، چون هیولایی به جانشان می‌افتد. فکرهایی که التیامش لولیدنِ بیشتر بینِ دوستان، خوردن قرص یا هر چیزی است که به فراموشی کمک کند. آنها جراحاتی برداشته‌اند که التیامی برایش نیست.


  • میم.عین.

«از دیدگاه روانشناختی، انسان بهتر است دیگران را فریب دهد تا خود را.»

طاهره، دختری سبزه، زیبا و باهوش، در خانواده‌ای با وضع مالی متوسط و بسیار سنتی زندگی می‌کرد. در 21 سالگی برایش خواستگار می‌آید. اولین خواستگارِ جدی، یکی از اقوام دور آنهاست. جوان دیلاق است و کمی شیرین عقل به نظر می‌رسد. خانواده طاهره راضی هستند. طاهره دیدِ خاصی به زندگی ندارد و شرایط محیط هم باعث می‌شود تا حس کند که اگر به این خواستگار جواب رد بدهد، شانس زیادی برای داشتن خواستگارِ خوب، ندارد. در شهر کوچکی زندگی می‌کنند و همین‌که بعد از ازدواج هم در این شهر، پیش خانواده‌اش بماند برایش دستاورد خوبی به حساب می‌آمد. بله را می‌گوید.

از همان روز اول، غیر از کشف اولین تجربه‌های احساسی و جنسی، طاهره چیزی بین خودش و همسرش حس نمی‌کند و باقی فقط یک زندگی متداول است. طاهره حس می‌کند که زندگی‌اش چیزی کم دارد، طاهره درگیر فلسفه پشت این حس نشده و با موج عمومی، با خود فکر می‌کرد با بچه دار شدن، این مشکل حل خواهد شد (چرا که تا بوده، اکثر مردم، این گونه مشکل را حل می کرده اند).

طاهره بچه‌دار می‌شود، یک پسر که به شدت –به غیر از بینی- شبیه پدرش است. انگار از فرزند اقناع نشده است (باز هم بی آنکه هشیارانه به آن آگاه باشد). فرزندش هیچ زیبایی یا تناسب قابل توجه‌ای ندارد، با این وجود طاهره با اصرار، از همان ماه‌های اول تولد، بچه‌اش را در مسابقاتِ گروه‌های وایبر، تلگرام، اینستاگرام و... شرکت می‌دهد و سعی می‌کند که با جمع کردن لایک، بچه‌اش در مسابقات برنده شود؛ اما در حقیقت، هر لایک و رأی، تسکینی برای روان طاهره است. بچه بزرگ و بزرگتر می‌شد و هر روز معمولی‌تر از قبل.

هرچند طاهره در بخش هوشیارش، متوجه نبود که فرزندش، حتی به عنوان یک مدلِ کودک، هیچ مشخصه جالبی ندارد؛ اما در بخش ناهشیار به خوبی از این موضوع آگاه بود. با بزرگ شدن بچه این حقیقت بیشتر برایش هویدا می‌شود. کم‌کم کابوس‌های دورانِ تکراری شدن ازدواج به او نزدیک می‌شد و او به دنبال راه فرار می‌گشت. هر روز تعداد لایک‌هایش در اینستاگرام بیشتر می‌شد و به موازات آن طاهره هر روز اضطراب بیشتری داشت، هر روز عکس‌های بیشتری از فرزندش می‌گذاشت و از رسیدن روزی که تعداد لایک ها پایین بیاید در هراس بود.

سرانجام در یک روز تابستانی، در حالیکه پسربچه‌اش روی مت یوگای مادر، رو به پنجره در حال نقاشی کشیدن بود و او (بعد از دویدن روی تردمیل) روی کاناپه دراز کشیده و درگیر اینستاگرام، در می‌یابد که انگار چیزی بین او و همسرش وجود ندارد. به سفارش یکی از دوستانش، به سمیناری درباره «روابط زناشویی» می‌رود، با خودش گفته بود به یک بار تجربه کردنش می‌ارزد. در بخشی از سمینار جمله‌ای می‌شنود «یه روز به خودت میای و می‌بینی با بوی همسرت، مزه دهنش، غریبه‌ای»، طاهره ناخودآگاه سری به نشانه تایید تکان می‌دهد. از همین نقطه، بی‌آنکه طاهره بعدها دقیقا بتواند به یاد آورد، عواطف بین او و همسرش ناپدید می‌شود.

چند سال بعد، طاهره بعد از زایمان فرزند دوم، در شغلش پیشرفت می‌کند و محل زندگی‌شان به شهر بزرگتری منتقل می‌شود. برحسب اتفاق با مردی آشنا می‌شود. طاهره به عنوان یک زن متأهل کمی احساس عذاب وجدان دارد اما در عین حال متعجب است که چرا همین عذاب وجدان هم برایش اهمیت ندارد و نمی‌تواند مانعی برای ادامه رابطه‌اش با یک مرد باشد. او می‌داند که اگر شوهرش بفهمد، آبرویش می‌رود و حتی این روابط بر فرزندانش اثر منفی می‌گذارد؛ اما طاهره این بار نه به دنبال جمع کردن لایک برای فرزندش (و در حقیقت تسکین خودش) است و نه اینکه ترس از این دارد که ممکن است زندگی‌اش به طلاق ختم شود (چون به جز زیرِ یک سقف بودن، چیزی بین‌شان نیست). حالا برای طاهره، «خود» بیشترین اهمیت را دارد. طاهره برای یک بار، هرچند کوتاه، متوجه فاصله بین آن «چیزی که هست» و آنچه که «می‌پنداشت باید باشد»، می‌شود. او توده‌ای است از عقده‌ها، خوشه‌هایی از خواسته‌ها که چون به وقتش برآورده نشده است، اکنون تمام وجودش را در برگرفته است و راه بر چشمانش بسته. او چیزی نمی‌بیند اما چیزهایی حس می‌کند و بیش از آنکه عقل برایش روشن‌کننده راه باشد، احساس، رهبر است.

او در راهی قدم می‌گذارد که حس بهتری داشته باشد و به همین دلیل تصور می‌کند که خواسته‌اش از زندگی، دقیقاً برایش روشن شده است. مدت درازی خودش را از زندگی محروم کرده بود و حالا می‌تواند چیزهای جدیدی تجربه کند. حتی اگر فرونشاندن عطش باشد با خوردن آبی شور. یا انداختن خود در چاهی دیگر. هرچه باشد برایش اهمیتی ندارد، مهم این است که در این نکبت فعلی‌اش گرفتار نباشد. در خود احساس قدرت کرده و تصمیم می‌گیرد تا به رابطه‌اش با آن مرد ادامه دهد.

  • میم.عین.

شهر من

۱۴
شهریور

تمام این نوشته زاییده ذهنِ خرابِ نویسنده است، محل رخدادها در ایالات منفور آمریکاست و هرکس بگوید در ایران رخ داده است، بی ادب است. اسم شهرها و ایالت ها دم دستی انتخاب شده، اگه نوشته خوبی از آب دربیاد، انتخاب‌هایم را عوض می کنم. قول می دم! [قول می دهد.]

اَلکس به همراه پسرعمویش ساموئل از ایالت ویرجینیا به بوستون آمده بودند. الکس گفت: «وقتی تازه به بوستون رسیده بودیم به ات زنگ زدم ولی گوشی را برنداشتی، ساموئل به‌ام گفت که بوستون دخترهای خوبی داره بهتره بریم یه دوری توی شهر بزنیم. شکم‌مون خالی بود ولی ساموئل اصرار داشت اول بریم توی شهر چندتا دختر ببینم. تا جایی که جا داشت چشمامون رو باز کردیم و شروع کردیم به هیز بازی، اگه من چیزی پیدا می‌کردم به سامی اشاره می‌کردم، اما سامی واقعا تک‌خوره، از بچگی آدم تک‌خوری بوده.» ساموئل جواب داد: «هیچ وقت اینطور نبوده، همیشه خوبا سر راه تو بوده، منم مجبورم بودم هرچیزی دم دستم بوده رو سفت بچسبم.» براشون دو تا فنجون قهوه ریختم و گذاشتم جلوی‌شان. بعد برگشتم تا برای خودم قهوه دیگری بریزم. الکس گفت: «من قهوه نمی‌خوام [کمی فنجان را هل داد به سمت دیگر میز]، البته اگه آبجو داری.» گفتم: «آره، الان میارم.»

برگشتم پیش‌شون، به الکس گفتم: «آدرس رو راحت پیدا کردی؟ گفت: آره مردم این شهر واقعا عالی هستند.» بعد سرش رو آورد بالا، یه جرعه از آبجو خورد و گفت: »خیلی محترمانه جواب سؤالامون رو دادن، حتی یه فاصله‌ای که مجبور بودیم پیاده بیایم، صاف توی چشماشون نگاه کردیم، عالی بودن!» بعد سقلمه‌ای به ساموئل زد و با هم شروع کردند به خندیدن. ساموئل، در حالیکه بی وقفه مشغول خوردن بود پی حرفِ الکس را گرفت: «آره! واقعا عالی‌اند، توی چارلستون اگه به کسی اونطوری نگاه کنی، کمِ کمش یه دعوای مفصل راه می‌افته.»

چارلستون، یه شهر کوچکه که دعوا و خشنوت در اون بیداد می‌کنه. استفاده از سلاح گرم توی چارلستون ممنوعه، با این وجود بعضی اوقات اگه لازم باشه، توی درگیری‌ها از تفنگ ساچمه‌ای استفاده میشه. نرخ مهاجرت از روستا به شهر، به شدت زیاده همین باعث میشه، شهر تبدیل به قبیله‌ای با اعضای پراکنده بشه. نگاه دختر و پسرها که از سرِ بخت و اقباله، یا به تو نگاه می‌کنند و رضایت کامل دارند یا اینکه سرشان را می‌اندازند پایین و تمام. مردهای غریبه به ندرت چشمانشان به هم می‌افتد. در هر جای دنیا اگر تماس چشمی بیشتر از 2-3 ثانیه نشان‌دهنده شکل گرفتن محبت باشد، تماس چشمی مردان با بیش از 1 ثانیه فقط منجر به دعوا می‌شود. بخشی دیگر از جمعیتِ شهر مربوط می‌شد به جمعیتی که به خاطر خشکسالی از لوئیزیانا مهاجرت کرده بودند. توی بساط این‌ها همه جوره جرمی بود، بیشتر اما قاچاق مواد مخدر.

دعوا کردن امری بسیار متدوال بود، هیچ کس معمولا در دعواها برای جدا کردن تلاش نمی‌کرد مگر اینکه واقعا تنِ خودش هم بِخارد. من تا 18سالگی در چارلستون زندگی کردم. یادم میاد که یه روز توی یه خیابون پهن دیدم که دو تا ماشین زدن کنار و بعد از مراحل مقدماتی دعوا، شروع کردن به زدن همدیگر (با استفاده از چوب و چاقو و ابزاری دیگر که چیزی بین داس و تبر است.).

به دلیل کثرت دعوا در ویرجینیا، کم کم دعوا کردن هم دارای اصول و قواعدی شد. اول دعواها هم معمولا رجزخوانی بود به این صورت که مثلا یک طرف دعوا می‌گفت: می‌دونی من بچه کجام؟ بعد طرف مقابل باید جواب می‌داد: کجا؟ و این طرف باید اسم یه محله یا یه شهر خلاف سنگین رو اسم می‌برد. مثلا می‌گفت از فلان روستا، یا از مهاجران است.

اگر روستا یا دسته مهاجران، به اندازه کافی از نظر سابقه‌ی جدل، پرونده سیاه (و البته به عبارتی دیگر درخشان) داشت، ممکن بود طرف مقابل همان اول بزند به چاک جاده و رگش بخوابد. درگیری با مهاجران بازی دو سر باخت بود، مگر اینکه به دسته خاصی از آن‌ها حمله می‌شد، در غیر این صورت درگیری بین مهاجران و هریک از روستائیان تبدیل به آتش بزرگی می‌شد که می‌توانست کل شهر را در خودش بسوزاند.

[می تواند ادامه داشته باشد]

خوشحالم که از اونطور شهری خارج شدم و به شهری اومدم که مرد و زن می‌تونند به صورت هم نگاه کنند و بدون اینکه همدیگه رو بشناسند به هم لبخندی بدون قصد و غرض تحویل بدن.


  • میم.عین.

باد می‌آید

۰۷
شهریور

جعفر جوانی بود 36 ساله، بلند قامت و چارشانه. خیلی شل و ول راه می‌رفت. به ندرت پیش می‌آمد که سرش را بالا بگیرد و راه برود. ریشِ در هم پیچیده و کم پشتی داشت. همیشه قیافه‌اش شبیه آدمی بود که تازه از خواب بیدار شده. هر روز صبح از خونه بیرون می‌زد، اگر سیگار نداشت، اول به مغازه می‌رفت، سیگار می‌خرید و شاید دو سه کلامی با کسی حرف می‌زد (به شرط اینکه دیگران شروع می‌کردند) وگرنه همان اول سیگاری روشن می‌کرد - و در حالیکه چیزهایی زیر لب زمزمه می‌کرد- بلافاصله شروع می‌کرد به قدم زدن توی روستا.

روستای کوچکی بود، در حد 500 نفر جمعیت داشت. سه مسیر به بیرون روستا بود. جعفر یا می‌توانست به سمت معصوم‌زاده (اهالی روستا به این نام صدا می‌کردند) یا اینکه از مسیر دیگری برود که به شهرک صنعتی و روستای مجاور می‌رسید. راه سوم اما مسیری در پایین روستا بود که تا کیلومترها روستایی نبود و پهنه دشت پر از زمین‌های کشاورزی بود. جعفر مسیر سوم را انتخاب کرد، البته برای مردم روستا دیدن جعفر در هر یک از این مسیرها اتفاقی عادی محسوب می‌شد. آدمی گنده با گام‌های سنگین و در قامت افسرده‌ترین آدم‌های روی زمین؛ با این تفاوت که آدم‌های دور و برش، او را، همینطوری که هست قبول کرده بودند. خیلی‌ها حتی ناامید از گرفتن جواب سلام از جعفر، با سکوت از کنارش می‌گذشتند.

جعفر، در ادامه پیاده‌روی‌اش، از روستا خارج میشه. توی سکوت دشت، فقط صدای ضعیفِ موتورهای آبکشی به گوش می‌رسه. با طی کردن چند کیلومتر، پیاده‌روی منجر به ترشح هورمون‌هایی میشه، که نوعی خلسه به وجود میاره. جعفر فکر می‌کند خسته شده و تصمیم می‌گیرد استراحت کند. تقریبا تا چشم کار می‌کند سایه ای در اطراف نیست. در نهایت دلش رضا می‌دهد که چند دقیقه سرش را جایی بگذارد و زیر همین آفتاب ضعیفِ پاییز کمی استراحت کند؛ بعد به روستا باز خواهد گشت. سرش را روی تکه آهنی می‌گذارد. یک تکه آهن به طول بی‌نهایت، به موازات یه تکه آهن دیگر، دقیقا به همین طول؛ ریل‌های  راه آهن. بدون شک جعفر ریل‌های قطار را می‌دید. اما فقط دنبال آرامش بود. مهم نبود این ریله، مهم نبود که ممکنه قطار از اینجا رد بشه. البته جعفر خطر عبور قطار را هم می‌داند؛ اما دیگر برایش مهم نیست-بدون اینکه قصد خودکشی داشته باشد- چون فقط برایش خارج کردنِ این خستگی لعنتی مهم است.

صدای قطار از دور به گوش میرسه. جعفر خوابش سنگینه اما خوشبختانه صدای قطار اونقدر شدید هست که بتونه هر آدمی –حتی ناشنوا- رو از خواب بیدار کنه. حالا لوکوموتیو ران، متوجه چیزی روی ریل شده است، هرچند برایش منطقی نیست که آدمی آنجا خوابیده باشد؛ با این وجود ریسک نمی‌کند و سوت قطار را می‌کشد. قطار نزدیک می‌شود اما جعفر قصد بلند شدن ندارد. کمی نزدیک‌تر می‌شود و باز هم صدای سوت قطار چند باره به صدا در می‌آید. این بار جعفر به مرز بیداری رسیده و بالاخره در آخرین لحظه‌ها، بیدار شده و سرش را از روی ریل بر می‌دارد.

همسر جعفر موقع بیرون رفتن او در خانه نبود، پسرش هم مدرسه بود. ساعتی که همسر جعفر به خانه بر می‌گردد متوجه غیبت بیش از اندازه جعفر می‌شود. تعجب می‌کند. کم‌کم اضطراب پیدا می‌کند. در تنها اتاق خانه‌شان یک لیوان آب دست نخورده و قرص‌های جعفر را می‌بیند. این بار اضطراب به قلبش حمله می‌کند. نیم‌ساعت بعد، 4-5 نفر از اهالی روستا دنبال جعفر می‌افتند. حدود ساعت 12 ظهر، به او خبر می‌دهند که جعفر را در کنار ریل راه‌آهن در پایین روستا پیدا کردند –بدون اینکه توضیح بیشتری دهند-.

جعفر به مرز بیداری رسیده و بالاخره در آخرین لحظه‌ها، بیدار شده و سرش را از روی ریل بر می‌دارد. اما قبل از اینکه بتواند از ریل به اندازه کافی فاصله بگیرد، بخشی از لوکوموتیو با پشت سرش برخورد می‌کند. زنش جمعیت زیادی را کنار ریل می‌بیند. جسدِ جعفر پیدا شده بود.

پی نوشت: جعفر یک جانباز اعصاب و روان بود –بین مردم به نام «موجی بودن» شناخته می‌شن-. با یک حساب سرانگشتی، حدودا 17 سال سن داشت که در جبهه دچار موج انفجار می‌شود. خانه‌شان پشت خانه مادربزرگم بود. گاهی زیر آواز می‌زد و گاهی صدای بلند داد و بیدادش بود که باعث می‌شد با خودم فکر کنم مشکل این آدم چیه؟ هر بار این آدم رو می‌دیدم، شدیدا توی خودش بود. شاید 2-3 جمله هم در محاوراتش با مردم نشنیده باشم.


  • میم.عین.