من فرزند سوم یک خانواده بودم که دو بچه قبلی هم پسر بودند. بر اثر یک اتفاق ناخواسته یا یک تصمیم، نطفه من بسته شد؛ به این امیدِ قوی که دختر باشم. خیلی گنگ و سربسته از ماجرا خبر دارم، اما وقتی جنسیتم معلوم شد موجی از ناامیدی در دل پدرم (بیشتر از مادرم) افتاده احتمالا. در این گیر و دار، خانواده متمولی که بچه دار نمیشدند به پدر و مادر پیشنهاد میدهند که این پسر را به آنها بدهند؛ اما نخواستند یا نشد. به هر ترتیب بعد از اینکه این داستان را برای من تعریف کردند، همیشه وقتی اوضاع بیخ پیدا می کرد و دچار سردرگمی میشدم، با خودم فکر می کردم که اگر من را به آن خانواده داده بودند، الان وضعم بهتر بود یا نه؟ همین وضعیت ادامه پیدا کرد تا زمانی که در نوجوانی از دختری در فامیل خوشم آمد. شاید بتوانم از آن اتفاق به عنوان اولین تجربه اندوزی از زندگی یاد کنم.
آنوقت جوابم دقیق بود و آن اینکه همین زندگی رو بیشتر میپسندم چون فرصت آشنایی با این آدم را پیدا نمیکردم (تصور کنید که حتی به ندرت شده بود که جرأت کنم سرم را بالا بیاورم و به این دختر نگاه کنم). بعدها آن دختر با پسری وارد رابطه شد که مهمترین دلیل آن رخداد این بود که آن پسر ماشینی زیر پایش داشت. کمکم این سئوال که کدام خانواده برایم بهتر بود، رنگ باخت. نمی توانستم جوابی پیدا کنم که به قطع بگویم کدام خانواده برایم بهتر بود. بدون شک سبک زندگیام فرق میکرد ولی هیچ موفقیت یا شکست تضمین شده یا سعادت و شقاوتی در هیچ کدوم ندیدم. همه چیز عادیه. به سختی بشه رفتار رو در شرایطی که پیش نیومده پیش بینی کرد؛ و هر چی جلوتر میرم بهتر درک میکنم که حتی سناریوهای همین زندگی هم تضمینی براش وجود نداره. نمیشه گفت اگه فلان روز، فلان کار رو میکردم شاید همه چیز عوض میشد. بله میشه حسرت خورد و خسته بود؛ ولی اگر قراره اوضاع درست بشه، باید با شرایط فعلی کنار اومد و سرنوشت رو از الان به بعد، در دست گرفت.
970411
- ۰ نظر
- ۱۳ تیر ۹۷ ، ۲۲:۰۰
- ۱۳۳ نمایش