علی کوچولو
آدمها یک عمر رنج و سختی را تحمل میکنند، ولی یکباره فرو میریزند.
علی به خاطر یک اختلال ژنتیکی، برخلاف خواهر و برادراش (و حتی مادرش) قد خیلی کوتاهی داشت و علاوه بر اون از نظر چهره هم وضعیتش طوری بود که باعث تمایزش با افراد معمولی میشد. با این وجود، هرچند با کیفیت کم، اما زندگیاش روندی طبیعی داشت. یعنی رفت سرِ کار، در یک معدن، بعد با یک زن قد بلند و چهارشانه ازدواج کرد. با این ازدواج، علی حداقل به این امیدوار شد که اگرچه خودش لذتی از این بقای کوفتی نبرده، لااقل فرزندانش در طبیعت موجودات قدرتمندی میشوند. در زندگی مشترکشان، تمام قدرت زندگی دست همسر علی بود. از ازدواجشان تنها یک پسر داشتند.
علی سیمای یک آدم افسرده را داشت. بیشتر اوقات کم حرف بود و کمی خشم و بی حوصلهگی خاصی در چهرهاش بیشتر از معمول هویدا بود. هرچه فرزندش بزرگتر میشد، حضور علی در زندگی کمرنگتر و خودش کمحرفتر میشد. نقشاش از پدر خانواده، تبدیل شد به کسی که هست، زنده بودنش از آن جهت اهمیت داشت که در معدن کار میکرد و حقوقی به خانه میآورد. و او هم کمکم فقط حضورش در زندگی را از این جهت دارای اهمیت میدید و همین موضوع هر روز رنج بیشتری به او وارد میکرد.
سنش بالاتر میرود، دوران بازنشستگی فرا میرسد، بیماریها ظاهر میشود. فرزندش بزرگ شده و سن بلوغ را رد کرده و بیش از پیش به قامت مردی کامل نزدیک میشود؛ بلند قدتر و رشیدتر و جذابتر از او. هرچه زمان بیشتری را با خانوادهاش سپری میکند، سرزنشهای بیشتری را تحمل میکند؛ هم از طرف پسرش و هم از طرف همسرش. حس میکند هیچ لذت روشنی از زندگی نبرده و در حیاتش فقط، رنج روی رنج آمده است (احتمالا به غیر از آن مدت کوتاهی که همسرش اجازه میداد که با او درآمیزد).
بالاخره یک روز بیماری دیابت، یقهاش را سفتتر از همیشه میگیرد؛ متوجه میشود که احتمال دارد به زودی دچار ضعف بینایی شدید شود. خسته و کلافه میشود و تمام درد و رنجهای زندگی به حد نهایتِ تحملش میرسد. سرانجام یک روز که پسرش از هر روز بزرگتر بود، همسرش از همیشه بیشتر سرزنشاش میکرد و خودش از همیشه کلافهتر و ضعیفتر بود، تصمیم گرفت سوار بر ماشینی که خودش خریده بود اما به خاطر قد کوتاهش هیچ وقت اجازه نداشت سوار شد، بیرون برود و برای اولین بار رانندگی کند. حس میکرد چیزی برای از دست دادن وجود ندارد؛ مثل یک جنون آنی. در نظرش رانندگی کردن، کار سختی به نظر نمیرسید. کاری که به نظرش بیهوده این همه مدت خود را از آن محروم کرده بود. این ناهید، این ناهید احمق! زنیکه زورگو. ماشین را از پارکینگ بیرون آورد. به خودش دلگرمی داد: دیدی کاری نداشت. کمی استرسش خوابید. توی کوچه پیچید. و بعد با ورود به خیابان اصلی، استرس هم شدت یافت. تا اینجا باز هم ماجرا ساده بود. با نزدیک شدن به میدان کمی ترس به جانش افتاد. مثل اینکه به جای حل یک معادله یک مجهولی، بخواهد یک معادله 8 مجهولی را حل کند. به دور میدان رسید. مقصدش نامعلوم بود، دست و پایش را گم کرد. گیج شد. در مسیری رفت که یک کامیون میآمد. ترمز زد و کامیون رد شد. کامیون از رویش رد شد.
- ۰ نظر
- ۱۶ آبان ۹۷ ، ۲۲:۰۰
- ۱۶۱ نمایش