یک گفتگوی کوتاه
دکتر -رفیق سالهای اخیرم- با بنده تماس گرفت و با توسل به افسانه توشیشان سعی کرد به من امید بده. گفتم اون رو یادم نیست که چی بود، با توسل به یه چی دیگه امید بده. گفت «امیدوار باش! تو از من جلوتری» گفتم بالاخره 0.25 هم بزرگتر از صفره، من از نرسیدن به 100 ناراضیام. گفت «خفهشو!» و قطع کرد. فرداش رفتم پیشش.
دکتر گفت «زیر استرس از نظر روانی له شدی»، گفتم یعنی زیر مشکلات زاییدم؟ گفت به عبارتی. گفتم کاش حداقل فامیلیم «مالی» بود، اسم بچهم رو میذاشتم «راما»، گفت چرا؟ گفتم همینطوری. با یه «خفهشو!» دیگه، بحث رو جمع کرد.
گفتم دکتر! با ما مهربون باش! گفت تا شماره نظام پزشکیم نیاد من دکتر نیستم. گفتم کی میاد حالا؟ گفت حالا تازه انتخاب رشته کردم، باید منتظر باشم نتیجهاش بیاد ببینم کجا قبول میشم، فعلا تمرکزم روی تزریقات و پانسمان و ختنهاست. گفتم: «دکتر! به نظرم تمرکزت رو بذار روی ختنه، آینده داره». مبهوت بهام نگاه کرد و گفت آیندهاش کجاشه؟ همیشه بوده و هست و شاید در آینده هم باشه.
گفتم: چرا شاید؟ گفت آدم از کار آینده و رفتار آدما سر در نمیاره. معلوم نیست که چی بشه. گفتم منظورت جهش ژنتیکیه؟ گفت نه احمق! [ژست یه متفکر به خودش گرفت، عینکش رو هول داد سمت صورتش] همین ما رو نگاه کن، بچگی ما چطور بود؟ الان بچه ها چطورن؟ چطور بزرگ میشن. گفتم «من از اینور می بینم. خیلی اوقات اگه بخوام کسی رو قانع کنم که اوضاع چقدر عوض شده، به اش می گم فرض کن یه آدمی هستی که از 50-60 سال پیش اومدی و با این گوشی و اینترنت و اینا روبرو میشی، یعنی من اگه با این شرایط روبرو می شدم، شاخ در می آوردم». گفت: آره مثلا همینی که تو گفتی. یا اینکه مثلا میگن زن بهتره توی خونه بمونه و کار نکنه، در صورتیکه توی دوران ما حتی لازمه که زن مثل یه مرد کار کنه، یعنی در اصل مثل یه انسان. دیگه توی این دوره بخوای بین زن و مرد فرق بذاری که پرچم میشی. گفتم «بلاک می کنن اصلا، جاج و جوج می کنن سریع»، ادامه داد: می خوام بگم تناقض داره الان یعنی دیگه اختلاط بین زن و مرد اجتناب ناپذیره، مگه اینکه نخوای همراه عرف باشی [اینجا کم کم صدایش بلند می شود] بعد خودشون میگن عرف! گفتم: «ببین اینا هم اولش مقاومت می کنن، بعدش شل می کنن دیگه. به قول یارو گفتنی، در معرض کار انجام شده قرار می گیرن، [با خنده موذیانه ادامه دادم] ببین ولی تو مشکلت یه چیز دیگه است». صندلیش رو کشید نزدیک من و با صدای آروم تری گفت: «دیروز ساعت 8 و نیم صبح توی مترو بودم، اون بخشی که سه تا صندلی روبروی همه. بعد دختری اومد نشست لب پنجره. منم روی صندلی های روبرو و دم راهرو نشسته بودم. چند دقیقه بعد پسری اومد روبروی من نشست. بعد اینا با هم چند دقیقه نگاه بازی کردن. چند دقیقه بعدترش دختره گوشیش رو گرفت سمت پسره و شماره اش رو نشون پسره داد. پسره هم یادداشت کرد و پاشد رفت. امیر! اعصابم به هم ریخت! من از اون دوتا بیشتر استرس داشتم». زدم زیر خنده گفتم: شاید از اینکه به اون شماره داده به تو نداده ناراحت شدی؟ آره؟ حق داری البته. گفت: حالا با اونش کاری ندارم، ولی من با 30 سال سن اولین باره که دارم اینطور چیزی می بینم. گفتم: مشکل از خودته، من توی 16 سالگی اینطور چیزی دیدم. ساده لوحانه به ام گفت: به ام نگفته بودی! مهرداد آدم سر به زیری بود، تصمیم گرفتم اذیتش کنم. با لبخندی شیطنت آمیز گفتم: تو هم نگفته بودی که به دخترهای مردم نگاه می کنی. دستپاچه شد، دستی کشید به گردنش و گفت: من از پارسال که گردنم درد گرفت، دکتر گفت سرت باید بالا باشه، از اون موقع چشمم به این چیزا می افته. گفتم: دید برزخی پیدا کردی پس، پاجای پای آیت الله بهجت. گفت: کمتر از اونم نیست، مخ سوت میکشه. گفتم: باید با این چیزا خودت رو وفق بدی، چیزای عجیبتری هم هست که من خودم ترجیح میدم فکر کنم وجود نداره؛ ولی وجود داره و کم کم عادت میکنی و باهاش کنار میای، همه باهاش کنار میایم.
- ۰ نظر
- ۲۵ مهر ۹۷ ، ۲۲:۰۰
- ۱۲۱ نمایش