بیلبائو

واسه بچه محله‌هاتون تعریف کنید

بیلبائو

واسه بچه محله‌هاتون تعریف کنید

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

دکتر -رفیق سال‌های اخیرم- با بنده تماس گرفت و با توسل به افسانه توشیشان سعی کرد به من امید بده. گفتم اون رو یادم نیست که چی بود، با توسل به یه چی دیگه امید بده. گفت «امیدوار باش! تو از من جلوتری» گفتم بالاخره 0.25 هم بزرگتر از صفره، من از نرسیدن به 100 ناراضی‌ام. گفت «خفه‌شو!» و قطع کرد. فرداش رفتم پیشش.

دکتر گفت «زیر استرس از نظر روانی له شدی»، گفتم یعنی زیر مشکلات زاییدم؟ گفت به عبارتی. گفتم کاش حداقل فامیلی‌م «مالی» بود، اسم بچه‌م رو می‌ذاشتم «راما»، گفت چرا؟ گفتم همینطوری. با یه «خفه‌شو!» دیگه، بحث رو جمع کرد.

گفتم دکتر! با ما مهربون باش! گفت تا شماره نظام پزشکی‌م نیاد من دکتر نیستم. گفتم کی میاد حالا؟ گفت حالا تازه انتخاب رشته کردم، باید منتظر باشم نتیجه‌اش بیاد ببینم کجا قبول می‌شم، فعلا تمرکزم روی تزریقات و پانسمان و ختنه‌است. گفتم: «دکتر! به نظرم تمرکزت رو بذار روی ختنه، آینده داره». مبهوت به‌ام نگاه کرد و گفت آینده‌اش کجاشه؟ همیشه بوده و هست و شاید در آینده هم باشه.

گفتم: چرا شاید؟ گفت آدم از کار آینده و رفتار آدما سر در نمیاره. معلوم نیست که چی بشه. گفتم منظورت جهش ژنتیکیه؟ گفت نه احمق! [ژست یه متفکر به خودش گرفت، عینکش رو هول داد سمت صورتش] همین ما رو نگاه کن، بچگی ما چطور بود؟ الان بچه ها چطورن؟ چطور بزرگ میشن. گفتم «من از اینور می بینم. خیلی اوقات اگه بخوام کسی رو قانع کنم که اوضاع چقدر عوض شده، به اش می گم فرض کن یه آدمی هستی که از 50-60 سال پیش اومدی و با این گوشی و اینترنت و اینا روبرو میشی، یعنی من اگه با این شرایط روبرو می شدم، شاخ در می آوردم». گفت: آره مثلا همینی که تو گفتی. یا اینکه مثلا میگن زن بهتره توی خونه بمونه و کار نکنه، در صورتیکه توی دوران ما حتی لازمه که زن مثل یه مرد کار کنه، یعنی در اصل مثل یه انسان. دیگه توی این دوره بخوای بین زن و مرد فرق بذاری که پرچم میشی. گفتم «بلاک می کنن اصلا، جاج و جوج می کنن سریع»، ادامه داد: می خوام بگم تناقض داره الان یعنی دیگه اختلاط بین زن و مرد اجتناب ناپذیره، مگه اینکه نخوای همراه عرف باشی [اینجا کم کم صدایش بلند می شود] بعد خودشون میگن عرف! گفتم: «ببین اینا هم اولش مقاومت می کنن، بعدش شل می کنن دیگه. به قول یارو گفتنی، در معرض کار انجام شده قرار می گیرن، [با خنده موذیانه ادامه دادم] ببین ولی تو مشکلت یه چیز دیگه است». صندلیش رو کشید نزدیک من و با صدای آروم تری گفت: «دیروز ساعت 8 و نیم صبح توی مترو بودم، اون بخشی که سه تا صندلی روبروی همه. بعد دختری اومد نشست لب پنجره. منم روی صندلی های روبرو و دم راهرو نشسته بودم. چند دقیقه بعد پسری اومد روبروی من نشست. بعد اینا با هم چند دقیقه نگاه بازی کردن. چند دقیقه بعدترش دختره گوشیش رو گرفت سمت پسره و شماره اش رو نشون پسره داد. پسره هم یادداشت کرد و پاشد رفت. امیر! اعصابم به هم ریخت! من از اون دوتا بیشتر استرس داشتم». زدم زیر خنده گفتم: شاید از اینکه به اون شماره داده به تو نداده ناراحت شدی؟ آره؟ حق داری البته. گفت: حالا با اونش کاری ندارم، ولی من با 30 سال سن اولین باره که دارم اینطور چیزی می بینم. گفتم: مشکل از خودته، من توی 16 سالگی اینطور چیزی دیدم. ساده لوحانه به ام گفت: به ام نگفته بودی! مهرداد آدم سر به زیری بود، تصمیم گرفتم اذیتش کنم. با لبخندی شیطنت آمیز گفتم: تو هم نگفته بودی که به دخترهای مردم نگاه می کنی. دستپاچه شد، دستی کشید به گردنش و گفت: من از پارسال که گردنم درد گرفت، دکتر گفت سرت باید بالا باشه، از اون موقع چشمم به این چیزا می افته. گفتم: دید برزخی پیدا کردی پس، پاجای پای آیت الله بهجت. گفت: کمتر از اونم نیست، مخ سوت میکشه. گفتم: باید با این چیزا خودت رو وفق بدی، چیزای عجیب‌تری هم هست که من خودم ترجیح می‌دم فکر کنم وجود نداره؛ ولی وجود داره و کم کم عادت می‌کنی و باهاش کنار میای، همه باهاش کنار میایم.


  • میم.عین.

در پست امشب، برای تنوع یا بررسی راه‌های جدید، داستان صوتی قرار داده شده است. هم در این وبلاگ مستقیم می‌توانید داستان را گوش دهید و هم برای سهولت بیشتر، از طریق کانال تلگرام به آدرس https://t.me/bilbao_wrt/54 قابل شنیدن است.






  • میم.عین.

فرصت

۱۱
مهر

در ظهرِ گرم تابستانی، شاخ و برگ چند درخت تکان خورده و چند لحظه بعد، «کریم» از جنگل انارهای وحشی بیرون می‌آید. از کنار گندمزاری عبور می‌کند. بی حال و حوصله تر از همیشه.  تابش مستقیم آفتاب و هوای شرجی، خُلقِ کریم را تنگ‌تر هم کرده. یک دکمه دیگر از پیرهنش را باز می‌کند. حالا پیراهنش تا نیمه باز است. چشم‌ها را تنگ کرده و چین و چروکِ اغراق شده‌ای بر صورتش افتاده، طوری که به سختی می‌توان او را جوانی 35 ساله دانست. اعتیاد شاید عامل اصلی این شکستگی ظاهری باشد. حتی این جنس آخری که در زیر یکی از درخت‌های انارِ وحشی زده بود، چند سال او را پیرتر کرد.

کریم برخلاف دفعات قبل احساس سرخوشی ندارد. نتوانست به نشئگی مطلوبی برسد. چون قبل از مصرف فکرش مشغول بود. صبح با کسی جر و بحث کرده بود، بعد بی‌آنکه آرام شود. سریع خودش را رسانده بود به پاتوقش و مصرف کرده بود. اعصابش خراب‌تر از قبل بود. اعتیاد کلافه‌اش کرده بود. خودش را در انتهای چاهی می‌دید که هرکس سرش را داخل آن کرده و به کریم می‌گفت: بیا بیرون! توی چاه اصلاً جای خوبی نیست. اما هیچ وقت نشده بود که کسی طنابی بیندازد. یک بار هم برادرش به او گفته بود که حاضر است کمکش کند که از این منجلاب بیرون بیاید، حتی قصد کرده بود کریم را با خودش از روستا به جایی دیگر ببرد. کریم آن زمان خاطرخواه سمیه بود. مصرفش هم آنقدر زیاد نبود که فکر کند به بن‌بست رسیده. با کشاورزی هم زندگی‌اش به قاعده می‌چرخید. بنابراین حرف برادرش را قبول نکرد.

کریم اما آهسته آهسته تمام آینده‌اش پاشید. قید سمیه را زد. به اندازه نیازش نمی‌توانست پول در بیاورد؛ چون تشویش، او را از تمرکز بر هرچیزی منع می‌کرد. حالا وقتی از جنگل بیرون آمد، کنار گندمزار قدم می‌زد و آفتاب برکفِ سرش می‌تابید، انگار یک‌باره چشمش به تمام آنچه از دست داده است روشن شده بود.

وارد کوچه خاکی شد. خیلی وقت بود باران نیامده بود. با هر قدمش، گردوخاک از زمین بلند میشد. بادی وزید و همراه هوای گرم، موجی از گردوخاک بر صورت کریم کوبید. پستی و بلندی سنگ‌ها را در زیر دمپایی نازکش حس می‌کرد. صدای خوردن دمپایی به کف پایش مهیب می‌نمود. در نظرش چاک دیوارِ همسایه از همیشه بازتر شده بود و دیوارهای سیمانی در نظرش زمخت‌تر از همیشه بودند. هر قدمی که برمی‌داشت، خودش را سرزنش می‌کرد. از زندگی هیچ لذتی نمی‌برد -حتی از تنها چیزی که می‌توانست لذت ببرد هم نشئگی چندانی به دست نیاورده بود.

وارد خانه شد. در خانه کسی نبود. حس می‌کرد که فشار آنقدر بر او زیاد شده است که ممکن است هرلحظه سرش منفجر شود. دلش می‌خواست خواب بود، چشم باز می‌کرد و در بیداری از زندگی لذت می‌برد. اما فایده‌ای نداشت. گرما امانش را بریده بود. در و پنجره‌ها را بست تا کولر را روشن کند. ناگهان بی‌آنکه پیش‌تر به آن فکر کرده باشد، از خود پرسید چرا به زندگی خود پایان ندهم؟ رفت و شیرهای گاز را باز کرد. بعد در کنجی از خانه دراز کشید. به این امید که قبل از رسیدن مرگ، به خواب فرو رود.

چند لحظه‌ای که دراز کشید، بین خواب و بیداری، به یاد مادرش افتاد. با شدید شدن بوی گاز و ترکیب آن با موادی که مصرف کرده بود –یا فعل و انفعال دیگری که برای ما مشخص نیست- یقین پیدا کرد که با این کار، مادرش حتماً دق خواهد کرد؛ بنابراین تصمیم گرفت به خود شانس دیگری بدهد. قبل از آنکه خیلی دیر شود، بلند شده و شیرهای گاز را می‌بندد. پنجره‌ها را باز می‌کند و با حوله‌ای گاز را به بیرون می‌راند. کریم دوباره جوانه‌های امید را در خود حس می‌کرد و برای همین سعی کرد، قبل از اینکه مادرش به خانه برسد، شرایط را به حالت عادی برگرداند. حوله برای این کار کافی نبود. کریم به سمت پنکه می‌رود. کلید را می‌فشارد. از اتصال زبانه کلید و جاری شدن برق، جرقه کوچکی تولید می‌شود و از مجاورت جرقه و گاز، انفجار.


  • میم.عین.

مایه امید

۰۴
مهر

هفته قبل که یک‌نفر سعی کرد با ارجاع به «افسانه توشیشان» به‌ام امید بده، دستم اومد که مایه امیدواری ته کشیده. در این شرایط بهترین منبع برای امیدوار شدن، استفاده از نفرت به عنوان مایه امیدواری است. نفرت‌ها در حقیقت امیدهای شکست خورده اند؛ امیدهایی که راه به جایی (که فکر می کردیم،) نبرده اند. همین ها شاید بشود بازیافت کرد و به قدر ذره ای مایه امید از آن بیرون کشید. دیگر داشتم با خودم فکر می کردم که این (آخرین راه) را امتحان کنم؛ اما دیروز ماجرایی شنیدم که (هرچند چندان آتش اشتیاقم را روشن نکرد ولی) جالب بود.

دیروز، آقای امیری بعد از اینکه فهمید از کجا فارغ التحصیل شده ام، یادِ یکی از اقوامش افتاد. به صندلی اش راحت تکیه داد و به سربازی که آمده بود توی اتاق گفت که بنشین و تو هم گوش کن. آقای امیری داستان یکی از اقوامش را برایمان تعریف کرد که در یکی از روستاهای غرب کشور زندگی می کردند.

توی روستا، بچه، آن هم از نوع پسر، جدا از فرزندی، کارگرِ خانواده هم هست. باید در دامداری و کشاورزی و هزار جور کار ریز و درشت دیگر هم به خانواده کمک کند. بنابراین تا قوه در بدنِ پدر و مادر باشد، متناسب با حجم کار، و چشم انداز آینده فرزند تولید می کنند. رحیم و صغری هم به همین ترتیب دست به کار شدند تا ببینند بعد از دو دختر و دو پسر این بار چی نصیب‌شان می شود. 9 ماه بعد رسول به دنیا آمد.

از ابتدای تولد که چیز خاصی مشخص نبود، اما روز به روز و هفته به هفته وضعیت عجیبِ جسمی رسول برای خانواده اش بیشتر هویدا شد. از بارزترین ویژگی های رسول، کوتاهی یکی از پاها نسبت به پای دیگرش بود و علاوه بر این ستون فقراتش به طور غریبی دارای پیچ و تاب بود؛ معوج و خمیده. خانواده چنان نبودند که بخواهند به تیمار رسول بپردازند. حرف هایشان رنگ تحقیر داشت. رسول برایشان چون آینه دق بود. اوایل تولدش، و بعد از روشن شدن وضع وخیم جسمی اش، در دل خود مرگ رسول را به ادامه حیاتش ترجیح می‌دادند. کم کم به وضع عادت کردند اما فقط رنج می کشیدند.

رسول هم رنج کشید. نهایت کاری که برایش کرده بودند، خرید ویلچر بود. حتی نمی توانست درست راه برود و مثل یک تکه گوشت در گوشه خانه افتاده بود. خانواده حتی رضایت نمی دادند که رسول درس بخواند. انگار مرگ را نزدیکتر از هرچی در نظر می گرفتند، حتی نزدیکتر از مسیر خانه به مدرسه. در 9 سالگی رسول با عجز و لابه از خانواده می خواهد که اجازه بدهند حداقل درس بخواند. به مدرسه می رود.

مرگ نمی رسد و رسول پایه به پایه بالا می رود و در نهایت کنکور می دهد. در دانشگاه علوم پزشکی، در رشته ژنتیک انسانی قبول می شود؛ انتخابش تصویر کامل از اراده رسول و میل به انتقام را هویدا می کند.

در ادامه تحصیلش به آلمان می رود. در آنجا استادش به او پیشنهاد می دهد که پزشکی را می شناسد که می‌تواند با عمل، وضعیت جسمانی اش را بهبود دهد. لااقل تا حدی که بتواند راه برود. اما یا باید بیمه درمانی آنجا را داشته باشد یا باید هزینه ای در حدود 200 هزار یورو هزینه تامین. رسول توانایی پرداخت چنین پولی را ندارد و به ایران بر می گردد. بعد از چند وقت از آلمان با او تماس می گیرند که کارش درست شده است.

بعد از چندین عمل طاقت فرسا، رسول موفق می شود با عصا شروع به راه رفتن کند و ستون فقراتش نیز به وضعیت عادی نزدیک شده است. بعد از آن، به ایران برگشت و حتی عضو هیئت علمی یکی از دانشگاه های علوم پزشکی شد. رئیس یک موسسه که کارش این است که تولد فرزندان با مشکلات ژنتیکی را کاهش بدهد.


  • میم.عین.