بیلبائو

واسه بچه محله‌هاتون تعریف کنید

بیلبائو

واسه بچه محله‌هاتون تعریف کنید

۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

خشم نوجوانی

۱۶
خرداد

بدون ویرایش

ورزش های زیادی رو امتحان کردم. خیلی چیزها اصلا به درد من نمی‌خورد و برخی دیگه طوری بود که نمی‌تونستم ادامه بدم. بسکتبال می‌رفتم برای گریز از کوتاه ماندن قدم، یک روز مربی -که خودش قد کوتاهی داشت و پسرش هم که بسکتبال بازی می‌کرد قد کوتاهی داشت- با لفظ «احمق» خطابم کرد. به من برخورد و از جلسه بعد اصلا نرفتم. هیج فعالیت اجتماعی رو نمی‌تونستم به تنهایی ادامه بدم. چند جلسه‌ای می‌رفتم و بعد ول می‌کردم. یک بار کلاس خط نستعلیق می‌رفتم -که اتفاقا فکر می‌کردم استعداد دارم و خیلی زود پیشرفت می‌کنم- اما در یکی از جلسات اولیه، معلم کلاس -مثلا برای اینکه دل بچه‌ها رو به دست بیاره و صمیمت رو بیشتر کنه- یک جوک با محتوای باد معده سر کلاس تعریف کرد. شاید به دو جلسه نرسید که کلاس رو ول کردم. یک بار هم شاید حداکثر 14 ساله بودم، به فرهنگسرایی می‌رفتم، در نقطه دور افتاده شهر، در یکی از کوچه و پس کوچه‌ها، نزدیک بود خفت شوم که پا به فرار گذاشتم، اون کلاس رو هم ول کردم.

برای رفتن به کلاس فوتبال، حمید پایه بود. مسئله ای پیش اومد که دو راه جلوم بود یا اینکه تنهایی کلاس برم یا اینکه دروغی بگم و بتونم همزمان با حمید ادامه بدهم. حاضر نبودم دروغ بگم و از طرفی به طور ذاتی قدرت مذاکره نداشتم، پس بی‌خیال کلاس فوتبال شدم. تصویر من، تصویر یک نوجوانِ بی‌انگیزه بود که در به در می‌زد تا راهی پیدا کنه تا خودش رو بشناسه یا جایی پیدا کنه (باید عمیق‌تر درباره خودم نظر بدهم).

دست آخر کار به اونجایی رسید که حسین -پسرخاله ام که چند سالی بود که به واسطه نزدیکی خانه‌هایمان بسیار به هم نزدیک بودیم- پیشنهاد داد به باشگاه جودو یکی از آشنایانش بریم. از نظر قد، من و حسین یکسان بودیم اما خب حسین استخوان بندی درشتی داشت و من ضعیف و نحیف بودم. کلاس‌ها شروع شد و جلو رفت. بعد از مدت کوتاهی من به بهانه‌های مختلف (عمدتا سرماخوردگی و امتحان) باشگاه را می‌پیچوندم. بعد از اینکه به اندازه کافی راه افتاده بودیم و تقریبا هر روز مبارزه داشتیم، من در نظر افراد بازنده همیشگی شدم. انتظارها از من باختن بود و من هم اصراری به برنده بودن نداشتم. هم در این باشگاه هم در زندگی خودم. سردرگم و گیج بودم (اگر بگویم افسرده زیاد غلو نکرده ام). حتی یک بار به علت سستی هنگام اجرای تمرینات من را از باشگاه بیرون انداختند (منی که حتی تا آن سن هم آدم منضبطی محسوب می‌شدم).

اما با تمام این‌ها کار ندارم. برای من یک روز خیلی پررنگ در ذهنم باقی مانده است. روزی که حس کردم پر از خشمم پر از انرژی درونی برای تغییر، انگیزه ای غریب که راهش را به تنش جسمم باز کرده بود (و نمی‌دانم چه اتفاقی برایم افتاده بود که این حس را برایم به وجود آورد). آن روز با اشتیاقی بیشتر از هر روز دیگه در انتظار باشگاه رفتن بودم. به جزئیات اتفاق فکر نمی‌کردم، فقط می‌خواستم بروم این انرژی را تخلیه کنم.

عصر رفتم باشگاه و مبارزه شروع شد. حسین در یک وزن دیگه مبارزه می‌کرد، گوشه ای نشسته بود و نگاه می‌کرد. اولین حریفم پسری خوش بنیه و قوی بود. بدون فکر کردن به جزئیات می‌چرخاندم و می‌کشیدم و سعی می‌کردم امتیاز بگیرم. از مغز خالی شده بودم. تماما قوه جسمانی بودم. زمینش زدم، پیروز شدم و از آن لحظه چشم‌های گرد شده حسین برایم به یادگار ماند. وقتی کنارش نشستم، خیلی آهسته سرش را به سمتم چرخاند و متحیرانه گفت: فکر نمی‌کردم بتونی بزنیش. یک اعتراف صادقانه و من که حالا بین عصبانیتم (که هنوز نخوابیده بود) کمی لبخند هم جوشید.


پانوشت: حریف بعدی کسی بود که پدرش رئیش اداره پدرم بود. پدرم مسئول بخش حسابداری اداره بود و آقای رئیس (که هم جانباز بود، هم بسیجی قرارگاه دار) از وقتی آمده بود، پدر را تحت فشار گذاشته بود که حواله ای صادر کند که اداره دو تا ماشین نو برای آقای رئیس تهیه کند. پدر تا بازنشستگی‌اش مقاومت کرد اما بعد از رفتنش، مسئول بعدی تسلیم شد. برای زدن این یکی انگیزه‌ای جدا داشتم.

  • میم.عین.