بیلبائو

واسه بچه محله‌هاتون تعریف کنید

بیلبائو

واسه بچه محله‌هاتون تعریف کنید

1

در خیابان شماره 14، روح سرگردانی گذر کرد که برای عابران خیابان جابه‌جایی‌اش چون باد پاییزی بود و توقف‌اش چون خنکای بهار. وجود جسمانی‌اش گرچه قابل تصور نیست اما انگار در گوشه‌ی تاریکی از خیابان و در مسیر کوچک بین دو ساختمان، روی چمدان مستهلکی، در کنار سطل آشغال نشسته و به فکر فرو رفته بود. گاهی سعی می‌کرد گربه‌های سرگردان را بترساند، اما دوباره فکری او را در خود می‌کشید. آدم‌ها را به حضور وهم آلود می دید و بیش از پیش حس تشویش داشت.

2

اسمیت، روح سرگردان خیابان شماره 14، که به تازگی به این مقام نائل شده، وقتی هنوز کالبدی داشت، در کشاکش تلاش برای به دست آوردن قلب دختری بود. به طور اتفاقی با این دختر آشنا شده بود. در یک جمع در کافه‌ای در حوالی دانشگاه، دختر را برای اولین بار آنجا دیده بود. دختری ساکت و آرام. هیچ عشقی در یک نگاه اتفاق نیفتاده بود، اسمیت برای فرار از تنهایی آنجا بود. در میانه بحث‌های دوستانه، در چهره رُزا دو ویژگی غم و غرور را نیز حس کرد، اما بی توجه از آن گذشت.

3

خیلی طول کشید تا بفهمد که یک روح سرگردان است، حتی اینکه چطور از یک وجود جسمانی، به اینطور موجودی تبدیل شده است، برایش مبهم بود. او دوست ندارد که نام این تبدیل را «مرگ» بگذارد. به تازگی با روح دیگری آشنا شده است که بیش از 100 سال است که مثل یک زباله‌گرد در شهر می‌گردد. آدام، روح سرگردان در زباله های روحیِ انسان‌های زنده، در اثر دوستی‌اش با اسمیت، در نهایت تصمیم می‌گیرد رازی را با او در میان بگذارد. آدام راز تسخیر جسم آدمیان را به اسمیت گفت: «تو نمی تونی تمام وجودشون رو بگیری، ولی بعضی آدم ها انگار جای خالی دارن برای دریافت الهام. نشانه ها رو قبول دارن. مثلا من چند سال پیش رفتم سراغ آدمی که همیشه پیاده روی می رفت. این آدم اکثر اوقات وقتی به چهارراه می رسید، مسیر حرکتش رو براساس چراغ راهنمایی انتخاب می کرد. یعنی می دید که کدوم چراغ سبز است، بعد راهش را پیش می گرفت. نیمی از جسمش رو تونستم به دست بگیرم. ولی وقتی دیدم راه رهایی ام از این سرگردانی نیست، سرخورده شدم. اما بهت هشدار میدم که این کار رو نکنی، مگر اینکه بدونی آخرین راهت برای رهایی از سرگردانی‌ه.»

اسمیت از آدام پرسید «پس تو چرا این کار رو می کنی؟» اما آدام بدون پاسخ راهش را گرفته و رفته بود؛ مثل گردبادی که یک‌باره محو شود.

اسمیت با شنیدن این حرف ها، چیزی به ذهنش خطور کرد و رفته رفته طی چند روز تمام وجودش را به تسخیر درآورد. خسته از سرگردان بودنش در این دنیا، به یاد رُزا افتاد.

4

به یاد می آورد که قبل از شروع این سرگردانی، کوشش های بسیاری برای به دست آوردن دل رُزا به خرج داد؛ اما راه به جایی نبرد. حتی این اواخر، نه تنها محبت رزا را به دست نیاورد بلکه نفرت دریافت می کرد، به وضوح به یاد می‌آورد که در یکی از آخرین گفتگوها، رزا، با خشم و عصبانیت گفته بود: «تو فقط برام یه دوستی، همین. من فقط از تو خواستم که برام کاری انجام بدی، فکر نمی کردم این معنی خاصی داشته باشه. ما دوست های خوبی هستیم ولی این معنی‌اش اون نیست که رابطه عاطفی عمیقی می تونیم باهم داشته باشیم.» نظر اسمیت مخالف این حرف ها بود. اما نخواست چیزی بگوید. حتی نمی توانست احساسش را به کلمات وصل کند. می‌دانست که مشکل رزا با او به خاطر روحیاتش، بلکه چون حس می کرد چهره، و جثه اش، مانع اصلیِ رسیدن به رُزا بوده است.

بعد از آن رابطه شان هر روز بی رنگ تر از قبل شد و بسیار زود، انگار دیگر چیز بین‌شان نبود. تمام آن دوسالی که بسیار با هم صمیمی شده بودند، به باد رفت. دو ماه بعد، اسمیت جسمش را از دست داد و در ماه هفتم، او یک روح سرگردان و مشوش بود و فکر می کرد، حتی اگر بتواند فقط یک دهم از آدمی را به تسخیر خود درآورد، دوباره باید به سراغ رُزا برود. این احساسِ محبت سرکوب شده، قوی‌ترین چیزی بود که او را به دنیای جسم‌ها متصل می کرد.


  • میم.عین.

علی کوچولو

۱۶
آبان

آدم‌ها یک عمر رنج و سختی را تحمل می‌کنند، ولی یک‌باره فرو می‌ریزند.


علی به خاطر یک اختلال ژنتیکی، برخلاف خواهر و برادراش (و حتی مادرش) قد خیلی کوتاهی داشت و علاوه بر اون از نظر چهره هم وضعیتش طوری بود که باعث تمایزش با افراد معمولی می‌شد. با این وجود، هرچند با کیفیت کم، اما زندگی‌اش روندی طبیعی داشت. یعنی رفت سرِ کار، در یک معدن، بعد با یک زن قد بلند و چهارشانه ازدواج کرد. با این ازدواج، علی حداقل به این امیدوار شد که اگرچه خودش لذتی از این بقای کوفتی نبرده، لااقل فرزندانش در طبیعت موجودات قدرتمندی می‌شوند. در زندگی مشترک‌شان، تمام قدرت زندگی دست همسر علی بود. از ازدواجشان تنها یک پسر داشتند.

علی سیمای یک آدم افسرده را داشت. بیشتر اوقات کم حرف بود و کمی خشم و بی حوصله‌گی خاصی در چهره‌اش بیشتر از معمول هویدا بود. هرچه فرزندش بزرگتر می‌شد، حضور علی در زندگی کمرنگ‌تر و خودش کم‌حرف‌تر می‌شد. نقش‌اش از پدر خانواده، تبدیل شد به کسی که هست، زنده بودنش از آن جهت اهمیت داشت که در معدن کار می‌کرد و حقوقی به خانه می‌آورد. و او هم کم‌کم فقط حضورش در زندگی را از این جهت دارای اهمیت می‌دید و همین موضوع هر روز رنج بیشتری به او وارد می‌کرد.

سنش بالاتر می‌رود، دوران بازنشستگی فرا می‌رسد، بیماری‌ها ظاهر می‌شود. فرزندش بزرگ شده و سن بلوغ را رد کرده و بیش از پیش به قامت مردی کامل نزدیک می‌شود؛ بلند قدتر و رشیدتر و جذاب‌تر از او. هرچه زمان بیشتری را با خانواده‌اش سپری می‌کند، سرزنش‌های بیشتری را تحمل می‌کند؛ هم از طرف پسرش و هم از طرف همسرش. حس می‌کند هیچ لذت روشنی از زندگی نبرده و در حیاتش فقط، رنج روی رنج آمده است (احتمالا به غیر از آن مدت کوتاهی که همسرش اجازه می‌داد که با او درآمیزد).

بالاخره یک روز بیماری دیابت، یقه‌اش را سفت‌تر از همیشه می‌گیرد؛ متوجه می‌شود که احتمال دارد به زودی دچار ضعف بینایی شدید شود. خسته و کلافه می‌شود و تمام درد و رنج‌های زندگی به حد نهایتِ تحملش می‌رسد. سرانجام یک روز که پسرش از هر روز بزرگتر بود، همسرش از همیشه بیشتر سرزنش‌اش می‌کرد و خودش از همیشه کلافه‌تر و ضعیف‌تر بود، تصمیم گرفت سوار بر ماشینی که خودش خریده بود اما به خاطر قد کوتاهش هیچ وقت اجازه نداشت سوار شد، بیرون برود و برای اولین بار رانندگی کند. حس می‌کرد چیزی برای از دست دادن وجود ندارد؛ مثل یک جنون آنی. در نظرش رانندگی کردن، کار سختی به نظر نمی‌رسید. کاری که به نظرش بیهوده این همه مدت خود را از آن محروم کرده بود. این ناهید، این ناهید احمق! زنیکه زورگو. ماشین را از پارکینگ بیرون آورد. به خودش دلگرمی داد: دیدی کاری نداشت. کمی استرسش خوابید. توی کوچه پیچید. و بعد با ورود به خیابان اصلی، استرس هم شدت یافت. تا اینجا باز هم ماجرا ساده بود. با نزدیک شدن به میدان کمی ترس به جانش افتاد. مثل اینکه به جای حل یک معادله یک مجهولی، بخواهد یک معادله 8 مجهولی را حل کند. به دور میدان رسید. مقصدش نامعلوم بود، دست و پایش را گم کرد. گیج شد. در مسیری رفت که یک کامیون می‌آمد. ترمز زد و کامیون رد شد. کامیون از روی‌ش رد شد.


  • میم.عین.

پست موقت

۰۹
آبان




با عرض پوزش، این هفته استثنائا داستانی ارسال نمی‌شود.

  • میم.عین.

فوبیا

۰۲
آبان

دختر در عصر یک روز تابستانی در پیاده‌رو قدم می‌زد. باید تا چهارراه پیاده می‌رفت و از آنجا سوار ماشین می‌شد. حس کرد یک خودرو از سمت چپ‌اش، با سرعتی کم در نزدیکی پیاده‌رو حرکت می‌کند. کمی مضطرب شد. از این دست مزاحم‌ها کم نیستند. برای اطمینان زیر چشمی ماشین را پایید. دو جوان توی ماشین بودند. جوانی که سمت شاگرد نشسته بود دستش را صاف از پنجره بیرون آورده و نگاهش به دختر بود. دختر ترسید و خودش را جمع و جور کرد. راننده ماشین حالا خیلی آهسته حرکت می‌کرد و فاصله کمی تا لبه پیاده‌رو داشت. انگار قصد نداشتند بی‌خیال شوند. دو بوق زد. دختر قدم‌هایش را تندتر کرد. رسید به بخشی از خیابان که یک وانتی پیاز و هویج می‌فروخت، از همان‌جت ردیف درخت‌ها شروع می‌شد و دختر می توانست خودش را  از آنجا پنهان کند و از دست این مزاحمان خلاص شود.

این بار جوانی که سمت شاگرد نشسته بود، به نشانه اینکه حواسِ کسی را به خودش جلب کند دستش را دوبار تکان داد. بعد چند متر جلوتر، جلوی وانت پیچید و توقف کرد. دختر دوباره نگاهی به ماشین انداخت. جوان سریع از ماشین پیاده شد و از راننده خواست که در صندوق را باز کند. دختر حسابی ترسیده بود، قدم‌هایش آنقدر تند شده بود که فقط کمی تا دویدن فاصله داشت. در همین حین، جوان به راننده اشاره کرد و از او هم خواست که پیاده شود. دختر بیش از قدم‌هایش را تند کرد. وقتی حس کرد که به اندازه کافی دور شده است و کسی دنبالش نیست، برگشت و به پشت سرش نگاهی انداخت تا اوضاع را بسنجد. جوان و راننده کیسه‌های پیاز را به وانتی تحویل دادند.


  • میم.عین.

دکتر -رفیق سال‌های اخیرم- با بنده تماس گرفت و با توسل به افسانه توشیشان سعی کرد به من امید بده. گفتم اون رو یادم نیست که چی بود، با توسل به یه چی دیگه امید بده. گفت «امیدوار باش! تو از من جلوتری» گفتم بالاخره 0.25 هم بزرگتر از صفره، من از نرسیدن به 100 ناراضی‌ام. گفت «خفه‌شو!» و قطع کرد. فرداش رفتم پیشش.

دکتر گفت «زیر استرس از نظر روانی له شدی»، گفتم یعنی زیر مشکلات زاییدم؟ گفت به عبارتی. گفتم کاش حداقل فامیلی‌م «مالی» بود، اسم بچه‌م رو می‌ذاشتم «راما»، گفت چرا؟ گفتم همینطوری. با یه «خفه‌شو!» دیگه، بحث رو جمع کرد.

گفتم دکتر! با ما مهربون باش! گفت تا شماره نظام پزشکی‌م نیاد من دکتر نیستم. گفتم کی میاد حالا؟ گفت حالا تازه انتخاب رشته کردم، باید منتظر باشم نتیجه‌اش بیاد ببینم کجا قبول می‌شم، فعلا تمرکزم روی تزریقات و پانسمان و ختنه‌است. گفتم: «دکتر! به نظرم تمرکزت رو بذار روی ختنه، آینده داره». مبهوت به‌ام نگاه کرد و گفت آینده‌اش کجاشه؟ همیشه بوده و هست و شاید در آینده هم باشه.

گفتم: چرا شاید؟ گفت آدم از کار آینده و رفتار آدما سر در نمیاره. معلوم نیست که چی بشه. گفتم منظورت جهش ژنتیکیه؟ گفت نه احمق! [ژست یه متفکر به خودش گرفت، عینکش رو هول داد سمت صورتش] همین ما رو نگاه کن، بچگی ما چطور بود؟ الان بچه ها چطورن؟ چطور بزرگ میشن. گفتم «من از اینور می بینم. خیلی اوقات اگه بخوام کسی رو قانع کنم که اوضاع چقدر عوض شده، به اش می گم فرض کن یه آدمی هستی که از 50-60 سال پیش اومدی و با این گوشی و اینترنت و اینا روبرو میشی، یعنی من اگه با این شرایط روبرو می شدم، شاخ در می آوردم». گفت: آره مثلا همینی که تو گفتی. یا اینکه مثلا میگن زن بهتره توی خونه بمونه و کار نکنه، در صورتیکه توی دوران ما حتی لازمه که زن مثل یه مرد کار کنه، یعنی در اصل مثل یه انسان. دیگه توی این دوره بخوای بین زن و مرد فرق بذاری که پرچم میشی. گفتم «بلاک می کنن اصلا، جاج و جوج می کنن سریع»، ادامه داد: می خوام بگم تناقض داره الان یعنی دیگه اختلاط بین زن و مرد اجتناب ناپذیره، مگه اینکه نخوای همراه عرف باشی [اینجا کم کم صدایش بلند می شود] بعد خودشون میگن عرف! گفتم: «ببین اینا هم اولش مقاومت می کنن، بعدش شل می کنن دیگه. به قول یارو گفتنی، در معرض کار انجام شده قرار می گیرن، [با خنده موذیانه ادامه دادم] ببین ولی تو مشکلت یه چیز دیگه است». صندلیش رو کشید نزدیک من و با صدای آروم تری گفت: «دیروز ساعت 8 و نیم صبح توی مترو بودم، اون بخشی که سه تا صندلی روبروی همه. بعد دختری اومد نشست لب پنجره. منم روی صندلی های روبرو و دم راهرو نشسته بودم. چند دقیقه بعد پسری اومد روبروی من نشست. بعد اینا با هم چند دقیقه نگاه بازی کردن. چند دقیقه بعدترش دختره گوشیش رو گرفت سمت پسره و شماره اش رو نشون پسره داد. پسره هم یادداشت کرد و پاشد رفت. امیر! اعصابم به هم ریخت! من از اون دوتا بیشتر استرس داشتم». زدم زیر خنده گفتم: شاید از اینکه به اون شماره داده به تو نداده ناراحت شدی؟ آره؟ حق داری البته. گفت: حالا با اونش کاری ندارم، ولی من با 30 سال سن اولین باره که دارم اینطور چیزی می بینم. گفتم: مشکل از خودته، من توی 16 سالگی اینطور چیزی دیدم. ساده لوحانه به ام گفت: به ام نگفته بودی! مهرداد آدم سر به زیری بود، تصمیم گرفتم اذیتش کنم. با لبخندی شیطنت آمیز گفتم: تو هم نگفته بودی که به دخترهای مردم نگاه می کنی. دستپاچه شد، دستی کشید به گردنش و گفت: من از پارسال که گردنم درد گرفت، دکتر گفت سرت باید بالا باشه، از اون موقع چشمم به این چیزا می افته. گفتم: دید برزخی پیدا کردی پس، پاجای پای آیت الله بهجت. گفت: کمتر از اونم نیست، مخ سوت میکشه. گفتم: باید با این چیزا خودت رو وفق بدی، چیزای عجیب‌تری هم هست که من خودم ترجیح می‌دم فکر کنم وجود نداره؛ ولی وجود داره و کم کم عادت می‌کنی و باهاش کنار میای، همه باهاش کنار میایم.


  • میم.عین.

در پست امشب، برای تنوع یا بررسی راه‌های جدید، داستان صوتی قرار داده شده است. هم در این وبلاگ مستقیم می‌توانید داستان را گوش دهید و هم برای سهولت بیشتر، از طریق کانال تلگرام به آدرس https://t.me/bilbao_wrt/54 قابل شنیدن است.






  • میم.عین.

فرصت

۱۱
مهر

در ظهرِ گرم تابستانی، شاخ و برگ چند درخت تکان خورده و چند لحظه بعد، «کریم» از جنگل انارهای وحشی بیرون می‌آید. از کنار گندمزاری عبور می‌کند. بی حال و حوصله تر از همیشه.  تابش مستقیم آفتاب و هوای شرجی، خُلقِ کریم را تنگ‌تر هم کرده. یک دکمه دیگر از پیرهنش را باز می‌کند. حالا پیراهنش تا نیمه باز است. چشم‌ها را تنگ کرده و چین و چروکِ اغراق شده‌ای بر صورتش افتاده، طوری که به سختی می‌توان او را جوانی 35 ساله دانست. اعتیاد شاید عامل اصلی این شکستگی ظاهری باشد. حتی این جنس آخری که در زیر یکی از درخت‌های انارِ وحشی زده بود، چند سال او را پیرتر کرد.

کریم برخلاف دفعات قبل احساس سرخوشی ندارد. نتوانست به نشئگی مطلوبی برسد. چون قبل از مصرف فکرش مشغول بود. صبح با کسی جر و بحث کرده بود، بعد بی‌آنکه آرام شود. سریع خودش را رسانده بود به پاتوقش و مصرف کرده بود. اعصابش خراب‌تر از قبل بود. اعتیاد کلافه‌اش کرده بود. خودش را در انتهای چاهی می‌دید که هرکس سرش را داخل آن کرده و به کریم می‌گفت: بیا بیرون! توی چاه اصلاً جای خوبی نیست. اما هیچ وقت نشده بود که کسی طنابی بیندازد. یک بار هم برادرش به او گفته بود که حاضر است کمکش کند که از این منجلاب بیرون بیاید، حتی قصد کرده بود کریم را با خودش از روستا به جایی دیگر ببرد. کریم آن زمان خاطرخواه سمیه بود. مصرفش هم آنقدر زیاد نبود که فکر کند به بن‌بست رسیده. با کشاورزی هم زندگی‌اش به قاعده می‌چرخید. بنابراین حرف برادرش را قبول نکرد.

کریم اما آهسته آهسته تمام آینده‌اش پاشید. قید سمیه را زد. به اندازه نیازش نمی‌توانست پول در بیاورد؛ چون تشویش، او را از تمرکز بر هرچیزی منع می‌کرد. حالا وقتی از جنگل بیرون آمد، کنار گندمزار قدم می‌زد و آفتاب برکفِ سرش می‌تابید، انگار یک‌باره چشمش به تمام آنچه از دست داده است روشن شده بود.

وارد کوچه خاکی شد. خیلی وقت بود باران نیامده بود. با هر قدمش، گردوخاک از زمین بلند میشد. بادی وزید و همراه هوای گرم، موجی از گردوخاک بر صورت کریم کوبید. پستی و بلندی سنگ‌ها را در زیر دمپایی نازکش حس می‌کرد. صدای خوردن دمپایی به کف پایش مهیب می‌نمود. در نظرش چاک دیوارِ همسایه از همیشه بازتر شده بود و دیوارهای سیمانی در نظرش زمخت‌تر از همیشه بودند. هر قدمی که برمی‌داشت، خودش را سرزنش می‌کرد. از زندگی هیچ لذتی نمی‌برد -حتی از تنها چیزی که می‌توانست لذت ببرد هم نشئگی چندانی به دست نیاورده بود.

وارد خانه شد. در خانه کسی نبود. حس می‌کرد که فشار آنقدر بر او زیاد شده است که ممکن است هرلحظه سرش منفجر شود. دلش می‌خواست خواب بود، چشم باز می‌کرد و در بیداری از زندگی لذت می‌برد. اما فایده‌ای نداشت. گرما امانش را بریده بود. در و پنجره‌ها را بست تا کولر را روشن کند. ناگهان بی‌آنکه پیش‌تر به آن فکر کرده باشد، از خود پرسید چرا به زندگی خود پایان ندهم؟ رفت و شیرهای گاز را باز کرد. بعد در کنجی از خانه دراز کشید. به این امید که قبل از رسیدن مرگ، به خواب فرو رود.

چند لحظه‌ای که دراز کشید، بین خواب و بیداری، به یاد مادرش افتاد. با شدید شدن بوی گاز و ترکیب آن با موادی که مصرف کرده بود –یا فعل و انفعال دیگری که برای ما مشخص نیست- یقین پیدا کرد که با این کار، مادرش حتماً دق خواهد کرد؛ بنابراین تصمیم گرفت به خود شانس دیگری بدهد. قبل از آنکه خیلی دیر شود، بلند شده و شیرهای گاز را می‌بندد. پنجره‌ها را باز می‌کند و با حوله‌ای گاز را به بیرون می‌راند. کریم دوباره جوانه‌های امید را در خود حس می‌کرد و برای همین سعی کرد، قبل از اینکه مادرش به خانه برسد، شرایط را به حالت عادی برگرداند. حوله برای این کار کافی نبود. کریم به سمت پنکه می‌رود. کلید را می‌فشارد. از اتصال زبانه کلید و جاری شدن برق، جرقه کوچکی تولید می‌شود و از مجاورت جرقه و گاز، انفجار.


  • میم.عین.

مایه امید

۰۴
مهر

هفته قبل که یک‌نفر سعی کرد با ارجاع به «افسانه توشیشان» به‌ام امید بده، دستم اومد که مایه امیدواری ته کشیده. در این شرایط بهترین منبع برای امیدوار شدن، استفاده از نفرت به عنوان مایه امیدواری است. نفرت‌ها در حقیقت امیدهای شکست خورده اند؛ امیدهایی که راه به جایی (که فکر می کردیم،) نبرده اند. همین ها شاید بشود بازیافت کرد و به قدر ذره ای مایه امید از آن بیرون کشید. دیگر داشتم با خودم فکر می کردم که این (آخرین راه) را امتحان کنم؛ اما دیروز ماجرایی شنیدم که (هرچند چندان آتش اشتیاقم را روشن نکرد ولی) جالب بود.

دیروز، آقای امیری بعد از اینکه فهمید از کجا فارغ التحصیل شده ام، یادِ یکی از اقوامش افتاد. به صندلی اش راحت تکیه داد و به سربازی که آمده بود توی اتاق گفت که بنشین و تو هم گوش کن. آقای امیری داستان یکی از اقوامش را برایمان تعریف کرد که در یکی از روستاهای غرب کشور زندگی می کردند.

توی روستا، بچه، آن هم از نوع پسر، جدا از فرزندی، کارگرِ خانواده هم هست. باید در دامداری و کشاورزی و هزار جور کار ریز و درشت دیگر هم به خانواده کمک کند. بنابراین تا قوه در بدنِ پدر و مادر باشد، متناسب با حجم کار، و چشم انداز آینده فرزند تولید می کنند. رحیم و صغری هم به همین ترتیب دست به کار شدند تا ببینند بعد از دو دختر و دو پسر این بار چی نصیب‌شان می شود. 9 ماه بعد رسول به دنیا آمد.

از ابتدای تولد که چیز خاصی مشخص نبود، اما روز به روز و هفته به هفته وضعیت عجیبِ جسمی رسول برای خانواده اش بیشتر هویدا شد. از بارزترین ویژگی های رسول، کوتاهی یکی از پاها نسبت به پای دیگرش بود و علاوه بر این ستون فقراتش به طور غریبی دارای پیچ و تاب بود؛ معوج و خمیده. خانواده چنان نبودند که بخواهند به تیمار رسول بپردازند. حرف هایشان رنگ تحقیر داشت. رسول برایشان چون آینه دق بود. اوایل تولدش، و بعد از روشن شدن وضع وخیم جسمی اش، در دل خود مرگ رسول را به ادامه حیاتش ترجیح می‌دادند. کم کم به وضع عادت کردند اما فقط رنج می کشیدند.

رسول هم رنج کشید. نهایت کاری که برایش کرده بودند، خرید ویلچر بود. حتی نمی توانست درست راه برود و مثل یک تکه گوشت در گوشه خانه افتاده بود. خانواده حتی رضایت نمی دادند که رسول درس بخواند. انگار مرگ را نزدیکتر از هرچی در نظر می گرفتند، حتی نزدیکتر از مسیر خانه به مدرسه. در 9 سالگی رسول با عجز و لابه از خانواده می خواهد که اجازه بدهند حداقل درس بخواند. به مدرسه می رود.

مرگ نمی رسد و رسول پایه به پایه بالا می رود و در نهایت کنکور می دهد. در دانشگاه علوم پزشکی، در رشته ژنتیک انسانی قبول می شود؛ انتخابش تصویر کامل از اراده رسول و میل به انتقام را هویدا می کند.

در ادامه تحصیلش به آلمان می رود. در آنجا استادش به او پیشنهاد می دهد که پزشکی را می شناسد که می‌تواند با عمل، وضعیت جسمانی اش را بهبود دهد. لااقل تا حدی که بتواند راه برود. اما یا باید بیمه درمانی آنجا را داشته باشد یا باید هزینه ای در حدود 200 هزار یورو هزینه تامین. رسول توانایی پرداخت چنین پولی را ندارد و به ایران بر می گردد. بعد از چند وقت از آلمان با او تماس می گیرند که کارش درست شده است.

بعد از چندین عمل طاقت فرسا، رسول موفق می شود با عصا شروع به راه رفتن کند و ستون فقراتش نیز به وضعیت عادی نزدیک شده است. بعد از آن، به ایران برگشت و حتی عضو هیئت علمی یکی از دانشگاه های علوم پزشکی شد. رئیس یک موسسه که کارش این است که تولد فرزندان با مشکلات ژنتیکی را کاهش بدهد.


  • میم.عین.

«زمانی که حیوانِ درون ما سرکوب شد، به هیولا تبدیل می‌شود.»

                                                                                                                      یونگ


احسان متوجه می‌شود برایش پیامی آمده است؛ فرستنده: سارا. گوشی را برمی‌دارد، نوشته بود «سلام؛ حرف مهمی باهات دارم.» احسان به شوخی جواب داد: تو هرچی بگی برام مهمه. لوس! جدی دارم میگم. بعد از گفتگوهای اولیه، طاهره -که خودش را به نام «سارا» معرفی کرده بود- به احسان گفت که متأهل است؛ البته برای خودش مهم نیست، اما فکر می‌کرده که لازم است احسان را در جریان بگذارد. احسان گفت: خیلی ممنون که من رو در جریان گذاشتی؛ دیگه رابطه ما تمومه، من حاضر نیستم با آدم متأهل در رابطه باشم.

خودِ احسان متأهل است. یک فرزند 3 ساله دارد. وقتی سن کمتری داشت، در خود تمایل شدیدی نسبت به ازدواج حس می‌کرد. با علت این تمایل هیچ‌وقت به طور واضح روبرو نشده بود؛ اما بخش عمده‌ای از آن درباره میل جنسی و بخش کمتری از آن درباره عواطف بود. احسان تا 28 سالگی –یعنی زمان عقد همسرش- هیچگاه رابطه جنسی را تجربه نکرده بود. مجموع تجربیاتش به مختصری هیزبازی، ور رفتن با خود و فیلم‌های پورن خلاصه می‌شد. در سن 25 سالگی از اینکه نتوانسته بود ازدواج کند، دچار سرخوردگی شد. خانواده را تحت فشار گذاشت که برایش کسی را خواستگاری کنند. فایده نداشت. در سنِ 26 سال و 6 ماهگی، در یک سریال آمریکایی جوان 25 ساله‌ای را دید که دیگران او را، به خاطر نداشتن تجربه جنسی سرزنش می‌کردند. روانِ احسان این سرزنش را جذب میکند. احسان بعدها حتی سریال را به یاد نمیآورد اما همیشه حس میکرد کسی اینگونه او را سرزنش کرده است. کمکم قید ازدواج را زده و به سمت این باور رفت که نداشتن رابطه جنسی او را به آدمی غیرِاستاندارد تبدیل کرده است. احسان به خوشهای از عقدههای جنسی تبدیل شده بود؛ اما پیش از آنکه دست از پا خطا کند، خانواده دست به کار شده و برایش دختری را خواستگاری میکنند. او در راه تبدیل به موجودی جدید بود؛ اما در میانه راه، به خواسته پیشیناش رسید.

رابطه زناشویی هرچند جسم احسان را سیراب میکرد، با این حال، او قبل از ازدواج کارهایی را امتحان کرده و نشانههایی را دیده بود که به او اینگونه تلقین میکرد که میتواند با هر دختری که می‌خواهد، باشد. می‌تواند از بودن با دیگران لذت ببرد بی آنکه –مثل حالا- مسئولیت ازدواج برگردنش باشد. ظاهر مناسب و روابط عمومی خوب، احسان را به همین سمت هول می‌داد. او می‌دانست کاری که می‌کند، درست نیست اما انگار باید چیزی را به خودش ثابت می‌کرد. احسان در این راه پیشرفت چشمگیری داشت و تنها خط قرمزش زن‌های متأهل بود؛ فقط به این خاطر که دوست نداشت روزی زنش با او این گونه رفتار کند.

ماه‌ها از اتفاقی که بین طاهره-یاهمان سارا- و احسان رخ داده بود، می‌گذرد. احسان همچنان با همان سبک، زندگی‌اش را ادامه می‌دهد و از توانایی بالایش در دن‌ژوان بودن لذت می‌برد. طاهره بعد از برخورد با یکی دو مرد دیگر، به این نتیجه رسید که دبگر با همسرش هم نمی‌تواند زیر یک سقف بماند. طلاق گرفت و حالا با دیگر دوستانش –ترکیبی از مردها و زن‌ها- روزگار خوشی را می‌گذراند.

هرچند در جمع بودن برایشان سرشار از لذت و خوشی است؛ اما در تنهایی، هجوم فکر و خیال، چون هیولایی به جانشان می‌افتد. فکرهایی که التیامش لولیدنِ بیشتر بینِ دوستان، خوردن قرص یا هر چیزی است که به فراموشی کمک کند. آنها جراحاتی برداشته‌اند که التیامی برایش نیست.


  • میم.عین.

«از دیدگاه روانشناختی، انسان بهتر است دیگران را فریب دهد تا خود را.»

طاهره، دختری سبزه، زیبا و باهوش، در خانواده‌ای با وضع مالی متوسط و بسیار سنتی زندگی می‌کرد. در 21 سالگی برایش خواستگار می‌آید. اولین خواستگارِ جدی، یکی از اقوام دور آنهاست. جوان دیلاق است و کمی شیرین عقل به نظر می‌رسد. خانواده طاهره راضی هستند. طاهره دیدِ خاصی به زندگی ندارد و شرایط محیط هم باعث می‌شود تا حس کند که اگر به این خواستگار جواب رد بدهد، شانس زیادی برای داشتن خواستگارِ خوب، ندارد. در شهر کوچکی زندگی می‌کنند و همین‌که بعد از ازدواج هم در این شهر، پیش خانواده‌اش بماند برایش دستاورد خوبی به حساب می‌آمد. بله را می‌گوید.

از همان روز اول، غیر از کشف اولین تجربه‌های احساسی و جنسی، طاهره چیزی بین خودش و همسرش حس نمی‌کند و باقی فقط یک زندگی متداول است. طاهره حس می‌کند که زندگی‌اش چیزی کم دارد، طاهره درگیر فلسفه پشت این حس نشده و با موج عمومی، با خود فکر می‌کرد با بچه دار شدن، این مشکل حل خواهد شد (چرا که تا بوده، اکثر مردم، این گونه مشکل را حل می کرده اند).

طاهره بچه‌دار می‌شود، یک پسر که به شدت –به غیر از بینی- شبیه پدرش است. انگار از فرزند اقناع نشده است (باز هم بی آنکه هشیارانه به آن آگاه باشد). فرزندش هیچ زیبایی یا تناسب قابل توجه‌ای ندارد، با این وجود طاهره با اصرار، از همان ماه‌های اول تولد، بچه‌اش را در مسابقاتِ گروه‌های وایبر، تلگرام، اینستاگرام و... شرکت می‌دهد و سعی می‌کند که با جمع کردن لایک، بچه‌اش در مسابقات برنده شود؛ اما در حقیقت، هر لایک و رأی، تسکینی برای روان طاهره است. بچه بزرگ و بزرگتر می‌شد و هر روز معمولی‌تر از قبل.

هرچند طاهره در بخش هوشیارش، متوجه نبود که فرزندش، حتی به عنوان یک مدلِ کودک، هیچ مشخصه جالبی ندارد؛ اما در بخش ناهشیار به خوبی از این موضوع آگاه بود. با بزرگ شدن بچه این حقیقت بیشتر برایش هویدا می‌شود. کم‌کم کابوس‌های دورانِ تکراری شدن ازدواج به او نزدیک می‌شد و او به دنبال راه فرار می‌گشت. هر روز تعداد لایک‌هایش در اینستاگرام بیشتر می‌شد و به موازات آن طاهره هر روز اضطراب بیشتری داشت، هر روز عکس‌های بیشتری از فرزندش می‌گذاشت و از رسیدن روزی که تعداد لایک ها پایین بیاید در هراس بود.

سرانجام در یک روز تابستانی، در حالیکه پسربچه‌اش روی مت یوگای مادر، رو به پنجره در حال نقاشی کشیدن بود و او (بعد از دویدن روی تردمیل) روی کاناپه دراز کشیده و درگیر اینستاگرام، در می‌یابد که انگار چیزی بین او و همسرش وجود ندارد. به سفارش یکی از دوستانش، به سمیناری درباره «روابط زناشویی» می‌رود، با خودش گفته بود به یک بار تجربه کردنش می‌ارزد. در بخشی از سمینار جمله‌ای می‌شنود «یه روز به خودت میای و می‌بینی با بوی همسرت، مزه دهنش، غریبه‌ای»، طاهره ناخودآگاه سری به نشانه تایید تکان می‌دهد. از همین نقطه، بی‌آنکه طاهره بعدها دقیقا بتواند به یاد آورد، عواطف بین او و همسرش ناپدید می‌شود.

چند سال بعد، طاهره بعد از زایمان فرزند دوم، در شغلش پیشرفت می‌کند و محل زندگی‌شان به شهر بزرگتری منتقل می‌شود. برحسب اتفاق با مردی آشنا می‌شود. طاهره به عنوان یک زن متأهل کمی احساس عذاب وجدان دارد اما در عین حال متعجب است که چرا همین عذاب وجدان هم برایش اهمیت ندارد و نمی‌تواند مانعی برای ادامه رابطه‌اش با یک مرد باشد. او می‌داند که اگر شوهرش بفهمد، آبرویش می‌رود و حتی این روابط بر فرزندانش اثر منفی می‌گذارد؛ اما طاهره این بار نه به دنبال جمع کردن لایک برای فرزندش (و در حقیقت تسکین خودش) است و نه اینکه ترس از این دارد که ممکن است زندگی‌اش به طلاق ختم شود (چون به جز زیرِ یک سقف بودن، چیزی بین‌شان نیست). حالا برای طاهره، «خود» بیشترین اهمیت را دارد. طاهره برای یک بار، هرچند کوتاه، متوجه فاصله بین آن «چیزی که هست» و آنچه که «می‌پنداشت باید باشد»، می‌شود. او توده‌ای است از عقده‌ها، خوشه‌هایی از خواسته‌ها که چون به وقتش برآورده نشده است، اکنون تمام وجودش را در برگرفته است و راه بر چشمانش بسته. او چیزی نمی‌بیند اما چیزهایی حس می‌کند و بیش از آنکه عقل برایش روشن‌کننده راه باشد، احساس، رهبر است.

او در راهی قدم می‌گذارد که حس بهتری داشته باشد و به همین دلیل تصور می‌کند که خواسته‌اش از زندگی، دقیقاً برایش روشن شده است. مدت درازی خودش را از زندگی محروم کرده بود و حالا می‌تواند چیزهای جدیدی تجربه کند. حتی اگر فرونشاندن عطش باشد با خوردن آبی شور. یا انداختن خود در چاهی دیگر. هرچه باشد برایش اهمیتی ندارد، مهم این است که در این نکبت فعلی‌اش گرفتار نباشد. در خود احساس قدرت کرده و تصمیم می‌گیرد تا به رابطه‌اش با آن مرد ادامه دهد.

  • میم.عین.