زبالهگرد (قسمت اول)
1
در خیابان شماره 14، روح سرگردانی گذر کرد که برای عابران خیابان جابهجاییاش چون باد پاییزی بود و توقفاش چون خنکای بهار. وجود جسمانیاش گرچه قابل تصور نیست اما انگار در گوشهی تاریکی از خیابان و در مسیر کوچک بین دو ساختمان، روی چمدان مستهلکی، در کنار سطل آشغال نشسته و به فکر فرو رفته بود. گاهی سعی میکرد گربههای سرگردان را بترساند، اما دوباره فکری او را در خود میکشید. آدمها را به حضور وهم آلود می دید و بیش از پیش حس تشویش داشت.
2
اسمیت، روح سرگردان خیابان شماره 14، که به تازگی به این مقام نائل شده، وقتی هنوز کالبدی داشت، در کشاکش تلاش برای به دست آوردن قلب دختری بود. به طور اتفاقی با این دختر آشنا شده بود. در یک جمع در کافهای در حوالی دانشگاه، دختر را برای اولین بار آنجا دیده بود. دختری ساکت و آرام. هیچ عشقی در یک نگاه اتفاق نیفتاده بود، اسمیت برای فرار از تنهایی آنجا بود. در میانه بحثهای دوستانه، در چهره رُزا دو ویژگی غم و غرور را نیز حس کرد، اما بی توجه از آن گذشت.
3
خیلی طول کشید تا بفهمد که یک روح سرگردان است، حتی اینکه چطور از یک وجود جسمانی، به اینطور موجودی تبدیل شده است، برایش مبهم بود. او دوست ندارد که نام این تبدیل را «مرگ» بگذارد. به تازگی با روح دیگری آشنا شده است که بیش از 100 سال است که مثل یک زبالهگرد در شهر میگردد. آدام، روح سرگردان در زباله های روحیِ انسانهای زنده، در اثر دوستیاش با اسمیت، در نهایت تصمیم میگیرد رازی را با او در میان بگذارد. آدام راز تسخیر جسم آدمیان را به اسمیت گفت: «تو نمی تونی تمام وجودشون رو بگیری، ولی بعضی آدم ها انگار جای خالی دارن برای دریافت الهام. نشانه ها رو قبول دارن. مثلا من چند سال پیش رفتم سراغ آدمی که همیشه پیاده روی می رفت. این آدم اکثر اوقات وقتی به چهارراه می رسید، مسیر حرکتش رو براساس چراغ راهنمایی انتخاب می کرد. یعنی می دید که کدوم چراغ سبز است، بعد راهش را پیش می گرفت. نیمی از جسمش رو تونستم به دست بگیرم. ولی وقتی دیدم راه رهایی ام از این سرگردانی نیست، سرخورده شدم. اما بهت هشدار میدم که این کار رو نکنی، مگر اینکه بدونی آخرین راهت برای رهایی از سرگردانیه.»
اسمیت از آدام پرسید «پس تو چرا این کار رو می کنی؟» اما آدام بدون پاسخ راهش را گرفته و رفته بود؛ مثل گردبادی که یکباره محو شود.
اسمیت با شنیدن این حرف ها، چیزی به ذهنش خطور کرد و رفته رفته طی چند روز تمام وجودش را به تسخیر درآورد. خسته از سرگردان بودنش در این دنیا، به یاد رُزا افتاد.
4
به یاد می آورد که قبل از شروع این سرگردانی، کوشش های بسیاری برای به دست آوردن دل رُزا به خرج داد؛ اما راه به جایی نبرد. حتی این اواخر، نه تنها محبت رزا را به دست نیاورد بلکه نفرت دریافت می کرد، به وضوح به یاد میآورد که در یکی از آخرین گفتگوها، رزا، با خشم و عصبانیت گفته بود: «تو فقط برام یه دوستی، همین. من فقط از تو خواستم که برام کاری انجام بدی، فکر نمی کردم این معنی خاصی داشته باشه. ما دوست های خوبی هستیم ولی این معنیاش اون نیست که رابطه عاطفی عمیقی می تونیم باهم داشته باشیم.» نظر اسمیت مخالف این حرف ها بود. اما نخواست چیزی بگوید. حتی نمی توانست احساسش را به کلمات وصل کند. میدانست که مشکل رزا با او به خاطر روحیاتش، بلکه چون حس می کرد چهره، و جثه اش، مانع اصلیِ رسیدن به رُزا بوده است.
بعد از آن رابطه شان هر روز بی رنگ تر از قبل شد و بسیار زود، انگار دیگر چیز بینشان نبود. تمام آن دوسالی که بسیار با هم صمیمی شده بودند، به باد رفت. دو ماه بعد، اسمیت جسمش را از دست داد و در ماه هفتم، او یک روح سرگردان و مشوش بود و فکر می کرد، حتی اگر بتواند فقط یک دهم از آدمی را به تسخیر خود درآورد، دوباره باید به سراغ رُزا برود. این احساسِ محبت سرکوب شده، قویترین چیزی بود که او را به دنیای جسمها متصل می کرد.
- ۰ نظر
- ۱۹ دی ۹۷ ، ۲۲:۰۰
- ۱۲۳ نمایش